آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(7)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹

از آخرین دوره زندان مرحوم آیت الله طالقانی چه خاطراتی دارید؟
 

آقا هم قند داشت هم فشار خون. دوره آخر زندان قبل از بهداری، هر وقت به ملاقات آقا می رفتیم، می گفت، «گوشم صدا می دهد، طوری که نمی توانم بخوابم.» من آمدم با آقای علی بابایی صحبت کردم و گفتم، «آقا این مشکل را پیدا کرده.» گفت، «این دفعه که رفتی بگو آقا بخواهند که دکتری را از بیرون بفرستیم تا ایشان را معاینه کند.» ما موقعی که ملاقات آقا می رفتیم، آنجا دو تا چادر بود. در یک چادر ما و آقا ملاقات می کردیم، در یک چادر هم آقای منتظری و آقای هاشمی و آقای لاهوتی و خانواده هایشان. در ملاقات هایی که با آقا اقایان بخواهید که دکتر بیاید شما را معاینه کند.» آقا گفت، «من به خاطر خودم از این آدم های جنایتکار چیزی نمی خواهم.» به هر حال بعد از ثابتی و ازغندی، رسولی از همه بالاتر بود که باز جوی من و مهدی هم بود. بعد حال آقا بدتر شد و قضیه حقوق بشر و این حرف ها هم مطرح شده بود و آقا را فرستادند به بهداری زندان قصر که بیماریش تا زمان انقلاب و آزادی هم ادامه پیدا کرد. در بهداری قصر، آقای طاهری خیلی از آقا مراقبت کرد. نمی دانم چطور بود که ایشان ملاقات نداشت. آقا عمد داشت که خودش لباس هایش را بشوید. لباس شستن آقا هم ان وری بود که لباس ها را می گذاشت زیر پایش و لگد می زد. آقای طاهری از ایشان با اصرار لباس ها را می گرفت و می شست. خیلی مواظب آقا بود. ما هر موقع می رفتیم بهداری، می دیدیم که آقای طاهری هست.

از روز آزادی بگویید.
 

همان روز صبح به ما خبر دادند که قرار است آقا و آقای منتظری از زندان آزاد شوند که ما رفتیم و آقا را آوردیم. خاطره ای که یاد می آید، مال فردای آن روز است که جمعیت عجیب و غریبی از طرف بازار به خانه ما می آمدند و آقا از پشت پنجره آشپزخانه با آنها با اشاره سلام و احوالپرسی کرد.

از دیدارهای مردم با ایشان خاطره ای دارید؟
 

خاطره ای که عجیب توی ذهنم مانده این است که یک شب خواب بودیم، دیدیم نصف شب چند کامیون پر از مردم بوئین زهرا آمده اند که، «می خواهیم آقا را ببینیم.» گفتیم، «آقا دارد استراحت می کند.» گفتند که، «ما شنیدیم تهران قحطی شده و نان نیست. چند روز است که زن و بچه هایمان را گذاشته ایم نان بپزند و حالا نان را آورده ایم که آقا بین مردم تقسیم کنند.» همین طور که ما داشتیم با آنها صحبت می کردیم، آقا بیدار شد. آقا به قدری احساساتی شده بود که آمد تک تک آنها را بغل کرد و بوسید و گفت، «عزیزان من ! شما بروید خودتان این نان ها را بین این مردم بی غیرت پخش کنید که بفهمند شما چه هستید و که هستید!» واقعا این کارشان خیلی عجیب و تأثیر گذار بود.

دفتر چگونه تشکیل شد؟
 

به دلیل مراجعات زیاد، دیدیم خانه مان قابل زندگی نیست و باید خودمان جای دیگری برویم، این بود که تصمیم گرفتیم آنحا را تبدیل به تشکیلاتی بکنیم برای مراجعه مردم، به همین دلیل از آقای حسین فهمیده خواستیم که به آنجا بیاید و مدیر داخلی آنجا شود.آدم بسیار کارآمدی بود. معضلات مردم زیاد بودند. اعتصاب ها زیاد شده بودند و باید یک جوری ساماندهی می شدند. مثلا کار خود من در ارتباط با اعتصابات خطوط لوله نفت و شرکت نفت بود و اکثرا سرگروه هایشان می آمدند و با من صحبت می کردند. مردم هم کمک می کردند، کارگران شرکت نفت، آن روزها هر 15 روز یک بار حقوق می گرفتند، به دلیل اینکه نیاز داشتند. یک ماهه به آنها نمی دادند که خرج کنند و در وسط ماه بمانند و نیاز به مساعده پیدا کنند. واقعا اگر به آنها کمک نمی شد، اعتصاب شکسته می شد، به خصوص کارگران خطوط انتقال که به نان شبشان محتاج بودند. بعضی از خرابکارها می خواستند پالایشگاه تهران را به کلی بخوابانند، من خودم یک کمی به مسئله پالایشگاه تهران را به کلی بخوابانند، من خودم یک کمی به مسئله پالایشگاه وارد بودم. رفتم و گفتم، «بخش پالاش را متوقف کنید، ولی utility یعنی سیستم بخار و حرارت ها را متوقف نکنید هر آن تصمیم گرفته شد پالایشگاه راه بیفتد، بلافاصله راه بیندازید،و گرنه تمام لوله ها بسته می شوند و خسارت عظیمی پیش می آید.»

از راهپیمایی تاسوعا و پیامدهای بعدی آن بگویید.
 

آقای علی بابایی از چند نفر از دوستان خواهش کرد بیایند آنجا. خود علی بابایی بود، آقای علاءالدینی بود، آقای رضایی بود و چند نفر دیگر. این مسئله مطرح شد که آقا برای تاسوعا اعلامیه بدهد. یادم هست که آن شب تهدیدها خیلی زیاد شد. تهران را به دو منطقه شمال و جنوب تقسیم کرده و تانک ها را با روکش زنجیر در خیابان ها راه انداخته بودند که ایجاد رعب وحشت کنند و خلاصه حکومت نظامی به راه انداخته بودند. با خانه ما هم مرتبا تماس می گرفتند که این خانه را با خاک یکسان می کنیم.
ما اصرار کردیم که آقا را جای دیگری ببریم، اما آقا پافشاری کرد که از جایم تکان نمی خورم. می گفت، «اگر مردم بیایند و ببینند من نیستم، جا می زنند.» ساعت یازده شب بود که در زدند. من رفتم در را باز کردم. چند نفر بودند که گفتند، «ما از بازار آمده ایم.» گفتم، «آقا خواب هستند.» همین طور که با آنها بحث می کردم، مرا زدند کنار و آمدند داخل. معلوم شد که نماینده های فرماندار حکومت نظامی، تیمسار رحیمی هستند و گفتند که، «تیمسار با شما کار دارند و گفته اند که بیایند فرمانداری، چون می خواهند با شما مشورت کنند.» آقا گفت، «اگر تیمسار با من کار دارد، خودش بیاید اینجا. من فرمانداری بیا نیستم.» هر چه اصرار کردند، آقا زیر بار نرفت و گفت، «مگر دست و پایم را ببندید و ببرید، و گرنه به پای خودم نمی آیم.» یادم هست که اینها رفتند و در اتاق مجاور و به آنها گفته شد که برگردید.آنها رفتند، همان زمان هم رفته بودند منزل آقای بهشتی و گفته بودند، «تیمسار با شما کار دارد.» او هم بنده خدا عبایش را انداخته بود روی دوشش و رفته بود فرمانداری نظامی و او را گرفته بودند. آقا وقتی فهمید، صبح زنگ زد به دکتر امینی و گفت، «هر بلایی سر این سید بیاید، مقصرش شمایید.» با اصرار و پیگیری آقا، دکتر بهشتی آزاد شد. آن شب دغدغه اصلی ما این بود که نمی دانستیم فردا چه خواهد شد. با آن اوضاع حکومت نظامی، آقا اعلامیه داده بود و ما نمی دانستیم واکنش مردم چه خواهد بود و رژیم چه عکس العملی نشان خواهد داد. صبح زود راه افتادم و رفتم سر پیچ شمیران و دیدم چه جمعیت حیرت انگیزی دارد می آید! رفتم و به آقا گفتم، «جمعیت عظیمی است.» آقا با اینکه به شدت بیمار بود، چنان به هیجان آمد که از جا بلند شد و جلوی جمعیت راه افتاد. ما یک ماشین فولکس استیشن تهیه کرده بودیم که آقا را ببرد. وسط این معرکه، از تلویزیون ABC گروهی با تجهیزات کامل آمد و گفت، «اگر اجازه بدهید ما همراه آقا بیاییم.» آنها حتی روی سقف ماشین آقا هم رفتند و فیلمبرداری کردند. آن روز جزو بهترین روزهای زندگی ما بود. یک حرکت خودجوش و عظیم و مردمی. آقا گمانم تا نزدیکی های میدان فردوسی پیاده آمد، ولی ناراحتی قلبی داشت و خسته می شد. گاهی جمعیت که فشار می آورد، دچار تنگی نفس می شد. روزی که می خواستیم دیدن امام برویم، آن قدر فشار جمعیت زیاد شد که آقا عصبانی شد، در حالی که هیچ وقت عصبانی نمی شد.

از رابطه دفتر با پاریس پس از پیروزی انقلاب و از رابطه مرحوم طالقانی و امام چه خاطراتی دارید؟
 

اعلامیه ها را از پاریس با تلفن می خواندند، همان جا ضبط می شد و بچه هایی بودند که می بردند برای تکثیر، هم به صورت نوار و عین صدای امام تکثیر می شد، هم به صورت اعلامیه کتبی پخش می شد. پسر آقای مرتضائی فر تلفنچی دفتر بود و همه را ضبط می کرد. چند روزی که از اولین دیدار امام با مردم که گذشت، آقا را بردم مدرسه رفاه. در آنجا جمعیت موج می زد. راه را باز کرند که آقا برود و با امام بیدار کند. آندو با هم سلام و احوالپرسی و روبوسی کردند. من هم که نمی دانستم چه باید بکنم، رفتم و با امام روبوسی کردم. نمی دانستم آداب چیست. موقعی که صحبت هایشان شروع شد، من آدم بیرون.

از خاطرات دفتر در آن روزها بگویید.
 

خاطره جالبی که یادم هست، آمدن نصیری وزنه بردار است.آمد و گفت، «آقا! می گویند که من شکنجه گر شما بوده ام.» آقا گفت، «بلند شو و صحبت کن.» گفت، «آقا ! من ایستاده ام.» بنده خدا قدش 150 سانت بود.

قضیه برخورد شما با خرم چه بود ؟
 

خرم و محمود قربانی، در کاباره میامی مخفی شده بودند. بچه های مخابرات ردشان را گرفتند و آنها را دستگیر کردند و آوردند دفتر. من به خاطر سابقه ذهنی که از خرم داشتم، جلوی در زدم توی گوش او. آقا از این قضیه به شدت عصبانی شد و گفت، «تو حق نداری مردم را بزنی. تو نه قاضی هستی نه مجری حکم هستی. به چه حقی زدی؟» خاطره جالب دیگری که دارم از یک بنده خدایی است که او را به حساب آمریکایی بودن گرفته و توی صندوق عقب پیکان جا داده بودند. یادم هست که قد خیلی بلندی هم داشت و اصلا نمی دانم او را چطوری آنجا جا داده بودند. آوردند و او را تحویل دفتر دادند و گفتند که باید اورا کشت. من تحویلش گرفتم و گفتم، «باشد. شما بروید، ما خودمان را می کشیم» او را به زیرزمین خانه بردم و فهمیدم کانادایی است. پرسیدم، «توی چنین اوضاعی برای چه آمده ای بیرون؟» گفت، «من از کارمندان سفارت کانادا هستم و می دانم که مردم با کانادایی ها مشکلی ندارند. آمدم تماشا.» یک فنجان چای به او دادم و گفتم، «فعلا که اوضاع را می بینی. به محض اینکه توانستم، تو را می فرستم. برود و در سفارت بمان و بیرون هم نیا، چون معلوم نیست این دفعه چه بلایی به سرت بیاید.» این بود و گذشت تا سال 64 که من برای مذاکره درباره پروژه سیا نامید آمریکایی باید می رفتم کانادا. پروژه تولید سولفور کربن شرکت تک پلانت شعبه اسپانیا مذاکره کردیم و آنها گفتند، «اگر می خواهید کارخانه اش را ببینید باید بروید کانادا.» ما رفتیم سفارت کانادا، ولی می دانستیم که به این سادگی ها ویزا نمی دهند. رفتیم با کاردار سفارتخانه صحبت کنیم که دیدیم از پشت شیشه آنجایک نفر دارد به من اشاره می کند. رفتم جلو. گفت، «مرا به یاد می آوری؟» گفتم، «نه.»
گفت، «یادت نیست مرا بردی زیرزمین خانه تان چای دادی و بعد هم مرا فرستادی که کشته نشوم ؟ حالا گذرنامه خودت و دوستانت را بده.» و به همه ما ویزای A داد.

از ماجرای مسافرت معروف مرحوم طالقانی در جریان دستگیری فرزندان چه خاطراتی دارید؟
 

وقتی آقا برای رفتن و کناره گیری عزم خود را جزم کردند. من و برادرم، مهدی و دائی ام و پاسدار آقا، در معیت ایشان به طرف شمال حرکت کردیم. هیچ کس مقصد را نمی دانست. سریع از تهران و کرج عبور کردیم و به حومه تنکابن رسیدیم به روستای «چالک رود» و به باغ شخصی همان آقا ناصر بختیار که در زندان با آقا آشنا شده و تحت تأثیر افکار و ارشاد آقا قرار گرفته و در زمره مریدان ایشان درآمده بود و به هیچ حزب و گروه و جمعیتی هم وابستگی نداشت، رفتیم. در آنجا آقا فقط اجازه داد که خبر سلامتی و ورود خود را به خانواده بدهیم و تأکید کرد که هیچ کس حتی نزدیکان و دوستان نباید از محل اختفای وی با خبر شوند.
پس از استقرار در آنجا، آقا بسیار ناراحت و گرفته بود. مرتبا به اخبار رادیوهای داخلی و خارجی گوش می داد و روزنامه ها و اطلاعیه های را که برایش می آوردیم، مطالعه می کرد و بیشتر اوقات در داخل باغ قدم می زد. او به شدت نگران انقلاب و آینده انقلاب وضعیت مدیریت انقلابی بود.
فقط از طریق تلفن با برادرم، محمدرضا، در تهران ارتباط داشتم که از هجوم مردم به منزل وسیل تلفن ها، تلگراف ها و پیام ها به ستوه آمده بود و از آقا می پرسید که چه باید بکند و به مردم چه جوابی بدهد. آقا همچنان تأکید داشت که خبر سلامتی او را به مردم بگویند، اما از محل زندگی او اظهار بی اطلاعی کنند. حتی خبر جستجوی آقایان بهشتی و سحابی در باغ های اطراف کرج از جمله باغ تحریریان، باغ شاه حسینی، باغ حاج حقیقی تا خانه طالقان، در تصمیم آقا تغییری را ایجاد نکرد تا آن که در روز سوم یا چهارم بود که محمد رضا زنگ زد و گفت، «حاج احمد آقا خمینی از طرف امام به تهران و به دفتر آمده و حامل پیام مهمی از ایشان است که باید شخصا با آقا در میان بگذارد.» حاج احمد آقا خودش تلفنی با آقا صحبت کرد و گفت که امام از این جریان و اوضاع متشنجی که پیش آمده بسیار ناراحت و نگرانند. آقا قبول کرد و که فقط ایشان به آنجا بیاید.
هنوز 24 ساعت نگذشته بود که حاج سید احمد آقا به اتفاق آقای چهپور و به روستای چالک رود آمد و آقا با آن خوی و خصلت همیشگی، او را به گرمی پذیرفت و پس از دریافت پیام رهبر انقلاب و چند ساعت مذاکره با سید احمد قبول کرد که مستقیما به قم و به خدمت امام خمینی برود و مسائل و مشکلاتی را که آینده نظام و انقلاب را تهدید می کند، با ایشان در میان بگذارد. چیزی که ما از این پیام و مذاکره دریافتیم این بود که غیبت چند روزه آقا، در محافل داخی و خارجی، انعکاس وسیع و گسترده ای پیدا کرده و موجب نگرانی امام شده و معظم له، با این مسئله، واقع بینانه تر برخورد کرده و فرزندشان را برای دلجویی و رفع ابهام، نزد آقا فرستاده اند.
آقا دستور داد که شب با آقای علی بابایی تماس بگیریم و قرار شد فردای آن روز در ساعت 12 ظهر در بهشت زهرا به ما ملحق شود و به اتفاق به قم برویم. صبح فردا با وجود تأکید احمد آقا، باز هم آقا تمایل زیادی به حرکت نداشت و به همین دلیل با تاخیر حرکت کردیم و من و آقا و احمد آقا، به اتفاق یک راننده عازم تهران شدیم. در راه با آنکه با سرعت و بدون توقف می گذشتیم. پلاکاردها، پارچه نوشته ها و شعارهای مسیر راه را که به حمایت از آقا نوشته بودند، می دیدیم و آقا تحت تأثیر قرار گرفته بود. مرتبا با بی سیم، مسیر را زیر نظر داشتیم و با مبدا و مقصد در تماس بودیم و به جای ساعت 12، ساعت 5 بعداز ظهر به بهشت زهرا رسیدیم. بلافاصله او را هم سوار کردیم و اول شب بود که به قم رسیدیم و یکسره به منزل حاج سید احمد آقا رفتیم. آقا بدون درنگ، به اتفاق حاج احمد آقا به ملاقات امام خمینی رفت و پس ازساعتی برگشت. وقتی خبر برگشت آقا به قم، از رادیو و تلویزیون پخش شد، بسیاری از شخصیت های روحانی و سیاسی رأس انقلاب سعی داشتند به شکل حضوری و یا با تلفن با آقا تماس برقرار کنند و تأکید داشتند که ایشان هر چه زودتر، اطلاعیه بدهد و مردم را به آرامش دعوت کند و دفترها هم مجددا کارشان را شروع کنند، اما آقا روز بعد به اتفاق حاج سید احمد آقا به باغ مرحوم تولیت در خارج قم رفت تا کسی به او دسترسی نداشته باشد.
شب بعد حدود ساعت یازده بود که امام خمینی به دیدن آقا آمدند. چون دیروقت بود. ملاقات خیلی طول نکشید، اما مذاکرات پیرامون شوراها بود. آقا تأکید داشت که شوراهای سراسری هر چه زودتر تشکیل شوند. فردای آن روز، جمعه 31 فروردین 58، حاج سید احمد آقا در مدرسه فیضیه، یک سخنرانی مهم برای آقا ترتیب داد که از رادیو هم پخش شد. بسیاری از علما، روحانیون و شخصیت های صدر انقلاب و هیئت دولت و مردم انقلابی در قم تجمع کردند و آقا در مدرسه فیضیه و در حضور ده ها هزار نفر، سخنرانی کرد و آتش فتنه ای که گردانندگان این معرکه برپا کرده بودند و می رفت تا انقلاب نوپای جمهوری اسلامی را به بن بست بکشاند، خاموش شد.

آخرین بار آقا را کی دیدید؟ حالشان چطور بود؟
 

روز قبل از فوت آقا، چون سخنرانی ها و کارها آقا را واقعا فرسوده کرده بود، از آقای شاه حسینی خواسته بود که طرف های کرج یک جایی را پیدا کند که او برود و استراحت کند. بعد از آن آدران کرج، یک جایی بود که برای کارکنان تربیت بدنی ساخته بودند. آنجا را به آقا اختصاص دادند. گاه گداری جوری که مردم متوجه نشوند، می رفتیم آنجا. می رفتیم کنار رودخانه و با هم قدم می زدیم. آن روز من به آقا گفتم، «آقا! این تپه مقابل خیلی جالب است. بیایید تا جایی که ممکن است برویم بالا.» آقا هم پذیرفت و آرام آرام رفتیم و مسافت زیادی را طی کردیم و برگشتیم. روز بعد که محمود بانکی. دامادمان به اتفاق برادرم، محمدرضا آمدند آنجا، آقا به آنها گفت در جاده چالوس برویم جلو. قرار بود همان روز عصر با سفیر شوروی در خانه آقای چهپور ملاقاتی داشته باشد. آقا گفته بود در این جاده می رویم و استراحتی می کنیم و بر می گردیم تهران. آن قدر رفته بودند تا رسیده بودند به چالوس و بعد نمک آبرود و کنار دریا که در آنجا آقا می رود به کلبه ای و می گوید، «می خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم.» صاحب کلبه اول دو به شک بوده که تهران کجا و آقا کجا؟ او آنجا چه می کند؟ ولی بالاخره می نشاسد و خیلی ناراحت می شود که آنطور که دل می خواسته نتوانسته از آقا پذیرایی کند. موقع برگشتن آن قدر عجله داشتند که نرسیدند یک ترمز بگیرند و مرا هم با خودشان ببرند. به خانه آقای چهپور می روند و ملاقات صورت می گیرد. ما قرار گذاشته بودیم که هر شب اقلا یکی پیش آقا بمانیم. محمدرضا آنجا بوده که آقا می گوید، «برای چه ماندی؟ برو به زندگیت برس. آقا چهپور هست.» محمد رضا می رود. البته اینها را بعدها می شنیدم. ساعت تقریبا یک ربع به یک بود که آقای بانکی به من تلفن زد و گفت بیا که آقا این طور شده.

شما در ایشان آثار ناراحتی دیده بودید؟
 

گفتم که روز قبلش با هم تا بالای تپه رفتیم و آقا اصلا اظهار ناراحتی نکرد. بیماری های همیشگی قند و فشار خون را داشت، ولی راحت تپه را آمد بالا. یادم هست عمویم که ناراحتی قلبی داشت، چهار قدم نمی توانست راه برود و سرازیری خانه تا میدان محل را سه بار می نشست. آقا تا بالای تپه با من آمد و ابدا اظهار خستگی نکرد.

بعد از این همه سال، آقا چقدر در زندگی شما حضور دارند؟
 

راستش از آن موقع تا به حال جز چند بار ایشان را خواب ندیده ام و هر دفعه هم پیام جدیدی برایم داشته است. یک بار آقا را دیدم که مثل کسی که دارد قد می کشد، بالاتر و بالاتر می رفت. یک بار شدیدا ناراحت بود. یک بار دیدم جایی را چراغانی کرده ایم. آقا آمد و گفت، «این کارها برای چیست؟» گفتیم، «برای شماست.» گفت، «من به این چیزها نیاز ندارم. اینها را بگذارید کنار.» حتی با تشر این مطلب را به من گفت.

یادو خاطره ایشان چقدر برایتان الهامبخش بوده است ؟
 

قطعاً، چون آقا سمبل پایداری و مقاومت بود. وقتی در زندان کریمخانی شیراز بودم، تنها از خاطرات و تجربه هائی که از زندگی پدرم داشتم. نیرو می گرفتم. از آن مقطع تا هم اینک، با همین یادها زندگی می کنم.