آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(6)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹

مرحوم آیت الله طالقانی برای علاقمند کردن فرزندانشان به فرایض دینی از چه شیوه هایی استفاده می کردند ؟
 

هیچ وقت به یاد ندارم که در این مورد به ما زور بگوید. اعتقاد داشت که ما باید خودمان به این نتیجه برسیم که نماز وسیله خودسازی ماست و گرنه، «گر جمله کائنات کافر گردند بر دامن کبرایاییش ننشیند گرد» همیشه هم اصرار داشت که حتی اگر دو نفر هم هستید،نماز را به جماعت بخوانید، یعنی کار انفرادی را مطلقا قبول نداشت.

شیوه های تشویقی ایشان چگونه بود ؟
 

غالبا کتاب به ما می داد. در ایام کودکی، کتاب های کودکانه به ما می داد. اعتقاد داشت که با بچه ها باید به زبان خودشان گفت و گو کرد.

بهترین هدیه ای که از پدرتان گرفتید چه بود؟
 

دوچرخه. در اطراف خانه دبیرستان زیاد بود، ولی آقا علاقه داشت ما به دبیرستانی برویم که از نظر مسائل دینی هم رشد کنیم. من مدتی دبیرستان جعفری می رفتم، ولی بعد از آنکه دکتر سحابی دبیرستان کمال را پایه ریزی کرد، با اینکه خانه ما امیریه و دبیرستان کمال، نارمک بود، آقا گفت برو آنجا، من رفتم و ثبت نام کردم، ولی برای اینکه به دبیرستان برسم، باید سه کورس اتوبوس سوار می شدم. من به آقا گفتم، «خیلی توی صف اتوبوس معطل می شویم. دست کم برایم دوچرخه بگیرید.» بالاخره با اصرار من، آقا یک دوچرخه، آن هم از نوع هندی اش برایم خرید و با این وسیله از امیریه تا نارمک پا می زدیم. شدیدا به دوچرخه ام علاقه داشتم و دائما به آن نوار تزئینی می پیچیدم، تمیزش می کردم و برای خودم عالمی داشتم. همین دوچرخه سواری در مسافتی به این دوری باعث شده بود که عضلات پاهای من به شدت قوی شوند و حتی در تمرین کشتی هم کسی نمی توانست به پاهای من بچسبد و به اصطلاح، زیر بگیرد. یادم هست که دکتر سحابی نسبت به تمیزی خیلی حساس بود و نماز خانه دبیرستان کمال خیلی پاکیزه بود. دکتر خودش کنار شیرهای آب می ایستاد و دستور می داد جوراب هایمان را دربیاوریم وبشوئیم و روی بندی که کشیده بودند، بیندازیم و بعد دستور می داد پایمان را حسابی بشوئیم و وقتی خشک می شد، تازه اجازه می داد وضو بگیریم. در بسیاری از موارد خودش پیشنماز می شد.

رابطه مرحوم طالقانی با نوجوانان، دانش آموزان و دانشجویان چگونه بود ؟
 

بچه که بودم آقا در دانشسرای مقدماتی درس می داد که در واقع تربیت معلم حالا بود. آقا چند بار مرا سر کلاسی که تدریس می کرد، برد. با اینکه زمانی بود که دخترها بی حجاب به مدرسه و دانشگاه می رفتند، یادم هست این دخترها به قدری برای آقا احترام قائل بودند که بی آنکه آقا تذکر بدهد، خودشان روسری سر می کرند و سر کلاس آقا می آمدند. این کاملا در ذهنم مانده. آقا مدرسه سپهسالار آن موقع هم درس می داد و گاهی مرا با خودش می برد. یادم هست آقا از طلبه ها امتحان می گرفت. خیلی از آنها برای شهریه می آمدند و درست درس نمی خواندند. آقا بعضی از مواقع جوش می آورد و به بعضی از آنها می گفت، «برای چه آمده ای درس طلبگی بخوانی؟» اسلام سیاهی لشکر نمی خواهد. چهار تا آدم حسابی از یک لشکر آدم به درد نخور بهتر است.» به من هم صرف و نحو درس داده بود. بعضی وقت ها برای اینکه اینها را خجالت زده کند، وقتی جواب نمی دادند، می گفت، «حسین بلند شو فلان «باب» را صرف کن.» من برای اینکه خودی نشان بدهم، سرم را بالا می گرفتم و با غرور، مثل بلبل جواب می دادم. آن وقت آقا می گفت، «نگاه کن! قدش نصف قد تو هم نیست.» طلبه ها موقعی که با آقا امتحان داشتند، عزا می گرفتند. یادم نیست آقا بیشتر از هشت و نه به کسی نمره داده باشد. بر عکس آقا، شیخ محمد علی لواسانی بود که سر کلاس اهل بذله گوئی بود و طلاب کلاس او را بیشتر دوست داشتند.

از مدرسه کمال گفتید. از شهید رجائی چه خاطراتی دارید؟
 

شهید رجائی معلم مثلثات ما بود. دائما مسجد هدایت پیش آقا بود. مرحوم رجائی گمانم نظامی بود.

بله، در نیروی هوائی بود.
 

به هر حال توی کلاس دیسیپلین عجیبی را برقرار می کرد. یادم نمی رود موقعی که در ردیف بین نیمکت ها راه می رفت، سرش را بر نمی گرداند ومثل نظامی ها تمام قد بر می گشت، یعنی عقبگرد می کرد. ما شیطنت های عجیبی و غریبی داشتیم و به پشت کت شهید رجائی کاغذ وصل می کردیم و می خندیدیم. من وابوالحسن همکلاسی بودیم. ابوالحسن از من بزرگ تر بود، اما رد شده بود و همکلاسی شده بودیم. سر درس ادبیات، معلممان را خیلی اذیت می کردیم. یک بار معلم ادبیاتمان داشت درس می داد. ابوالحسن عطسه کرد و بچه ها خندیدند. او این کار را چندین بار تکرار کرد. معلممان آقا را خوب می شناخت. عصبانی شد و با لحن شمرده و موقری گفت،«پدر به آن، بزرگواری و دانشمندی، پسر به این....؟» بنده خدا هول شده بود.

آیا روی رفاقت های شما حساسیت داشتند؟ چه برخوردی می کردند؟
 

آقا مستقیما چیزی نمی گفت، اما شرایط را جوری ایجاد می کرد که ما با بعضی ها بیشتر رفاقت کنیم، مثلا من با مرحوم ناصر صادق خیلی رفیق بودم، کوه می رفتیم و باهم قله دماوند رفتیم، بنده خدا خیلی روی من کار کرد که مجاهد شوم، نشدم. بچه مجاهدهای آن موقع خیلی وضعشان فرق می کرد، اما قضیه این است که ما اهل کتک خوردن نبودیم.

ولی بالاخره که خوردید.
 

من و مرحوم صادق توی دانشگاه پهلوی شیراز بودیم. او اداره برق هم کار می کرد. ما که از مجاهد بودنش خبر نداشتیم. خیلی روی خودش کار می کرد. همیشه روزه بود. گاهی هم یک ملافه برمی داشت می رفت توی هوای سرد روی پشت بام می خوابید که تحمل خودش را بالا ببرد. من موقع دانشجوئی در کارخانه سیمان شیراز کار می کردم و وضع کارگرها را می دیدم. او می گفت، «باید برای کارگرها کار کرد.» من می گفتم، «ما چه کاره ایم که این کار را بکنیم؟ کارگر اگر دردی و مشکلی دارد، باید خودش از جا بلند شود.» خدا بیامرز حاج صادق به من می گفت، «تو که با ناصر رفیقی، بگو با این سر و ریخت خاکی به خانه نیاید. در و همسایه به او شک می کنند.» احمد توی کوره پز خانه کار می کرد، در حالی که مهندس بود. واقعیت این است که نباید جوری رفتار می کردند که لو بروند. با موتورش هم همه جا می رفت. ناصر بی گدار به آب می زد و ساواک راحت پیدایش می کرد. همین مسئله هم باعث شد که گرفتار شود.

مرحوم طالقانی چیزی را به شما امر نمی کردند ؟
 

نه، آقا همیشه اهل گفتگو و بحث بود. توی بحث ها هم متکلم وحده نبود. همیشه اجازه می دادکه همه حرفشان را بزنند. شورائی را که مطرح می کرد، واقعا خودش به آن اعتقاد داشت. گاهی که از من می پرسید نظرت درمورد فلان مطلب چیست، احساس می کردم خود آقا خیلی بهتر از من می داند، با این همه به نظرات دیگران فوق العاده احترام می گذاشت.

اولین بار چه موقع با مفهوم دستگیری و زندان در زندگی پدرتان آشنا شدید؟
 

اولین بار با قضیه مرحوم نواب و دوستانش با این موضوع آشنا شدم. مرحوم نواب همیشه پیش آقا می آمد. خصوصیتی که از او یادم هست، این است که همیشه عمامه اش را از پائین و به شکلی متفاوت، می بست. حالت جالبی بود. هیچ کدام از آقایان به این شکل عمامه نمی بستند و این برای من کنجکاوی برانگیز بود. بعد هم به نظرم آدم فرز و جسوری می آمد. اکثر آقایان عملا افتاده بودند و آرام و شمرده حرف می زدند. معمولا مأمورین هم به این جور آدم ها بیشتر عادت داشتند تا به یک سید فرز و زبل. زیاد به او اعتماد نمی کردند. از خلیل طهماسبی و منش او هم خیلی خوشم می آمد. بین دوستان مرحوم نواب، از او بیشتر از همه خوشم می آمد، بین دوستان مرحوم نواب، از او بیشتر از همه خوشم می آمد، چون به نظرم قوی می آمد. در عالم بچگی او را آدم خیلی محکمی می دیدم.خاطره ای که برایم مانده این است که مسئله امنیت خیلی مطرح بود. وضعیت مثل حالا نبود که هر کسی در آپارتمانی می رود و همسایه از همسایه خبر ندارد. همه از همدیگر خبر داشتند، با این همه هیچ کس از حضور مرحوم نواب و یارانش به کسی حرفی نزد. کسی به ما نگفته بود، ولی این جور یاد گرفته بودیم که حرف نزنیم. خیلی از خریدهایشان را من می کردم. می خواستند تحمیلی به آقا نباشد و به من پول می دادند که بروم خریدهایشان را بکنم، ولی در همان عالم بچگی می دانستم که نباید درباره آنها با کسی حرف بزنم. مرحوم نواب عادت داشت همیشه سرموقع اذان بگوید و می رفت روی ایوان طبقه بالا اذان می داد. آقا می گفت، «سیدجان! مرد حسابی! مثلا ما تو را پنهان کرده ایم. تا امروز هم توی این محل، کسی این کار را نکرده . تو که این کار را می کنی، همه متوجه می شوند که داستان، داستان دیگری است.» مرحوم نواب مثل اینکه خودش را برای شهادت آماده کرده بود و از هیچ چیز از ابا نداشت. موقعی که مرحوم نواب و دوستانش تحت تعقیب قرار گرفتند، همه این آقایانی که بعدها ادعای «فدائی اسلام» بودن داشتند، آنها را راه ندادند. یادم هست که آقا از این جهت خیلی ناراحت بود و با آنکه خودش هم در مظان اتهام و زیر نظر بود. به آنها پناه داد. مرحوم نواب به آقا گفت، «خانه ات لانه زنبور است و امنیت ندارد.» آقا گفت، «اتفاقا شاید به همین دلیل، ایمنی بیشتری داشته باشد.» خانه ما وسعتی هم نداشت. یک اتاق که دم در بود که محل ملاقات های آقا بود. عائله آقا هم که زیاد بود. یک اتاق هم که بر حسب رسم آن روزها، اتاق مهمانی بود. یک اتاق هم که مال خود آقا بود.

پس از رفتن مرحوم نواب و یارانش، ماموران به خانه شما ریختند. از آن شب چه خاطره ای دارید؟
 

زودتر از همه بلند شده بود و به ما گفت، «از جایتان تکان نخورید.» ما سرک کشیدیم و دیدیم از بالای پشت بام ها، سربازها به ردیف ایستاده و با مسلسل به طرف خانه ما نشانه رفته اند. آقا رفت و به افسری که وسط حیاط ایستاده بود، با لحنی خشن گفت، «خدا به زمین گرمتان بزند.» خواهر بزرگم آنها را این طرف و آن طرف می برد و می گفت، «خوب بگردید.» حتی توالت را هم نشانشان داد و گفت، «ببینید کسی، چیزی پیدا می کنید؟» حتی کشوی لباس ها راهم می کشیدیم، ما بچه بودیم، ولی چون زمینه ذهنی داشتیم، آن چنان هم نترسیدیم که مثلا شیون کنیم یا دادی بزنیم. بعدها در سال 52 در قضیه مجتبی، من و مهدی را گرفتند که ببرند. مجتبی که فرار کرده بود. مادر خیلی نگران بود. به آقا گفت، «شما رفتی زندان و عادت داری. این ها را می برند اذیتشان می کنند. یک کاری بکن. یک حرفی بزن.» آقا گفت، «اشکال ندارد، می روند آنجا ساخته می شوند.» ما ته دلمان از این صحبت بدمان نیامد، چون واقعا با این حرف آقا آماده شدیم و موقعی که کتک خوردیم، زیاد دردمان نگرفت.

از جریان دستگیری مرحوم طالقانی در سال 41 و سپس دادگاه ایشان چه خاطره ای دارید؟
 

آقا توی ده جورد لواسان بود و ما هم آنجا بودیم. خانه حاج معزی که موزائیک فروشی داشت. ما با آقا توی باغی آن بالا بودیم که دیدیم ردیف کامیون های ارتشی دارند می آیند. آقا فهمید که قضیه لو رفته. به همه گفت،«اینجا بمانید.» خودش آمد پایین توی جاده و گفت، «شما با من کار دارید، متعرض کسی نشوید.» آقا را سوار کردند و بردند و دیگر چیزی یادم نیست. زندان آقا هم که معمولا عشرت آباد بودو همان جا هم ملاقات می دادند، البته قبل از شروع دادگاه. موقع عید هم آقا پول امضا می کرد و عیدی می داد. خیلی ها از آن پول ها دارند. توی دادگاه سر ظهر که می شد آقا می گفت، «الصلوه» و رئیس دادگاه را موظف می کرد که فعلا کار را تعطیل کند. می آمد بیرون و می ایستاد به نماز. تماشاچی هایی هم که آمده بودند، پشت سرش می ایستادند. آقا توی دادگاه ابدا حرف نمی زد، فقط گاهی خیلی کوتاه سقلمه ای می زد. اولا وقتی که هیئت قضات می آمد، از جایش تکان نمی خورد. برپا می دادند و همه بلند می شدند، اما آقا بلند نمی شد. موقعی که حکم را خواندند، آقا برای اولین و آخرین بار در دادگاه صحبت کرد و سوره فجر را خواند که اشک همه مان درآمد. رأیی هم که برای آقا دادند، ابدا برای ما غیر منتظره نبود. شاید توقع داشتیم خیلی بیشتر از اینها باشد.

از آزادی سال 46 چه خاطره ای دارید؟
 

خانه ما عوض شده بود و رفته بودیم پیچ شمیران. آقا فقط آدرس داشت. یک وقت دیدیم یک ماشین نگه داشت جلوی خانه و آقا پیاده شد. تعجب کردیم.

بعد از آزادی، با ایشان به مسافرت رفتید؟
 

بله. دکتر قریب، آقا و مهندس بازرگان و بقیه را به ویلای ییلاقی اش در نزدیکی رودسر دعوت کرد. برای اینکه ساواک نفهمد که اینها دور هم جمع می شوند. مرحوم آقا گفت که از جاده آمل برویم. ما خودمان ماشین نداشتیم و ماشین شوهر خاله مان را گرفتیم و از طریق جاده آمل رفتیم به طرف رودسر. آقا در مسافرت عجله نداشت که به مقصد برسد و دوست داشت وسط راه در جاهای خوش آب و هوا توقف کنیم، برای همین در پلور، امامزاده قاسم و چند جای دیگر توقف کنیم، برای همین در کنار هم که رسیدیم، آقا گفت برویم لب دریا. یک مقداری قایق سواری می کردیم. وقتی وارد منزل آقای دکتر قریب شدیم، ایشان غذای مفصلی تدارک دیده بود و آقا سرما خورده بود و اکراه داشت از اینکه ترشی بخورد. ترشی های مختلفی هم بود و مرحوم دکتر قریب اصرار می کرد که از این ترشی ها بخورید. آقا گفت، «سرما خورده ام.» دکتر گفت، «اشکالی ندارد. بخورید.» آقا باز گفت، «سرما خورده ام و نمی خورم.» دکتر گفت، «شما در مسائل شرعی ودینی صاحب نظر هستید، در این مورد من دکترم. به شما می گویم که باید بخورید.» دکتر قریب بنیانگزار طب کودکان بود. یک بار اشرف از او می خواهد که برود و پسر او، شهرام را ببیند. دکتر می رود و او را معاینه می کند و دارو میدهد. اشرف یک سگ کوچک داشته. می گوید، «آقای دکتر! این هم مریض است، یک نگاهی به او بیندازید.» دکتر قریب می گوید، «من طب کودکان بلدم. در این مورد به دکتر ایادی مراجعه کنید.» دکتر ایادی پزشک شاه بود!
یک دکتر نزدیک خانه ما بودکه رفیق آقا بود. مهدی تب کرده بود و بعد معلوم شد مننژیت دارد. بردندش پیش او، یک سری دارو تجویز کرد، مهدی بدتر شد. آقا به دکترقریب تلفن زد. او هم واقعا به داد مهدی رسید، و گرنه مهدی از دست رفته بود. دکتر قریب منجی مهدی بود. گفت بالافاصله او را بردند بیمارستان و به او سرم زدند و خلاصه معالجه شد. بعد ازاین داستان، دکتر قبلی آمد پیش آقا. آقا به او گفت، «ببین ! شما دکترها مثل ما آخوندها هستید و نمی گویید که این قضیه را نمی دانم. چیزی را که نمی دانی،بگو نمی دانم.»

از ارتباط مرحوم طالقانی با سازمان مجاهدین بگویید.
 

آقا در سالگرد دکتر مصدق یک سخنرانی تاریخی کرد. همه گروه ها از جبهه ملی و مجاهدین و همه آنجا بودند و می خواستند تریبون را به دست بگیرند. آقا هم نمی خواست این اتفاق بیفتد. او در چنین مراسمی معمولا خیلی صحبت نمی کرد، اما آن روز صحبت را طولانی کرد که آنها امکان صحبت سخنرانی پیدا نکنند و چندین مسئله را هم عنوان کرد. آقا واقعا نسبت به همه حالت پدرانه داشت. آن روز گفت، «جامعه مثل یک خانواده است. هر یک از بچه ها نظری و عقیده ای دارند. پدر نمی آید به خاطر تفکر متفاوت، بچه ای را بیرون کند، بلکه سعی می کند با عملکردش او را درست کند و فقط یک در هزار، اگر کار به جایی رسید که آن بچه تحت تأثیر تلقینات بعضی ها، عرضه را خیلی بر دیگران تنگ کند، شاید در موارد بسیار نادر لازم باشد که او را طرد کنند.» یادم هست حتی وقتی چریک های فدایی می خواستند به طرف اقامتگاه امام راهپیمایی کنند، آقا به مسئولان مدرسه علوی گفت، «بهتر است اینها را طرد نکنید.» چون در آن اوضاع آنها کاری نمی توانستند بکنند. یا حتی موقعی که نگذاشتند قاسلمو در مجلس بیاید، آقا می گفت، «مجلس جایی است که باید افکار مختلف در آن وجود داشته باشد.» آقا معتقد به افکار یکدست نبود. می گفت باید افکار متفاوت باشند. اگر شما حرف حقی دارید، شما برنده اید، نه صاحبان افکار انحرافی.» آقا بیشتر جنبه جاذبه را می دید نه صاحبان افکار انحرافی.» آقا بشتر جنبه جاذبه را می دید نه دافعه را. حتی به مجاهدین هم همین حرف را می زد. یادم هست که یک بار به رجوی گفت، «شما ها غوره نشده، می خواهید مویز بشوید.» که یعنی هنوز خیلی ناپخته و بی تجربه هستید. بعد از جریان سعادتی، آنها را به کلی طرد کرد چون می گفت، «شما با این بی تجربگی می خواهید با سفارت شوروی ارتباط برقرار کنید؟ سعادتی را می فرستید آنجا که اطلاعات بگیرد و ببرد؟» و دیگر حاضر نشد آنها را ببیند. به هر حال آقا به جنبه های ارشادی بیشتر توجه داشت تا به برخوردهای شدید. آقا در آخرین نمازش د ربهشت زهرا، تکلیفش را با اینها روشن کرد و گفت، «من داشتم، به خاطر اینها خودم را فدیه می کردم. فکر می کردم اینها درست می شوند.»