آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(5)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹
یک روز به اتفاق جمعی از دوستان، از جمله برادر وی، سید مهدی طالقانی، در باغ باصفای او در گلیرد طالقان، میهمان بودیم و در گفت و گوئی طولانی و صمیمانه، خاطرات شیرین و متنوع او را از سال های همنشینی و همراهی با پدر ثبت کردیم. او هر چند از پایتخت و مسائل آن فاصله گرفته و زندگی در دامان طبیعت را برگزیده است ؛ لیکن از مسائل سیاسی و تحولات جامعه، بی خبر نیست و بادقت آنها را پیگیری می کند و هنوز دل در گرو دورانی دارد که در کنار پدر، زندگی را به تمامی تجربه می کرد. پس از انقلاب در دفتر پدر و در کنار او بود و حاصل این سالهای پرخاطره، نکاتی خواندنی از منش و رفتار فردی و خانوادگی آن بزرگمرد است.

در چه مقطعی، پدرتان را از همیشه خوشحال تر دیدید؟
 

زمانی که بچه بودیم، موقعی که آقا از مؤتمر اسلامی برگشت، خیلی خوشحال بود. واقعیت این بود که در آن اوایل،جامعة الازهر در مصر، شیعه را قبول نداشتند و حتی برخی، جزو مسلمان ها نمی دانستند. آقا که به آنجا می رود، با شیخ شلتوت درباره شیعه صحبت می کند و سپس کرسی شیعه در دانشگاه الازهر ایجاد می شود. وقتی آقا آمد، از اینکه توانسته بود این مسئله را در آنجا جا بیندازد، بی اندازه خوشحال بود. علاوه بر این، آقا می گفت موقعی که سوار هواپیما شدم که از مصر به اردن بروم، ماه رمضان بود و مهاندار هواپیما برایم غذا آورد. کنار دست من خانم بی حجاب و شیک و پیکی نشسته بود. به محض اینکه من آمدم غذا بخورم، گفت، «شیخ! خجالت نمی کشی ماه رمضان غذا می خوری؟» آقا می گفت با او شروع کردم به بحث که در مذهب شیعه، مسافر باید روزه اش را بشکند، ولی هر چه بیشتر بحث کردم، او کمتر قانع شد. می گفت، «این حکم مال دوره ای است که مسافرت، کار دشواری بود، نه حالا که سوار هواپیما می شوی و یک ساعته ازا ین سر دنیا به آن سر دنیا می روی.» آقا می گفت، «نحوه برخورد آن زن که بی حجاب بود و به ظاهرش که حکم می کردی، در مسلمانیش شک می کردی، واقعاً برایم عجیب بود.»

و در چه مقطعی افسرده تر ؟
 

بدترین شرایط برای آقای زمانی بود که مجاهدین انشعاب کردند و تغییر ایدئولوژی دادند. مجاهدین اولیه برای آقا مثل بچه هایش بودند. حتی آن قدر که آقا، ناصر صادق را دوست داشت، شاید من و مهدی را دوست نداشت، به دلیل اینکه اولین گروه اینها بچه های ایدئولوژیک آقا بودند و راه او را رفته بودند، در حالی که ما نرفته بودیم. البته ناصر صادق از ما بزرگ تر بود. من هیچ زمانی آقا را آن قدر درهم و ناراحت ندیدم،یعنی فاصله سال های 52 تا 54. شدیدا از این ماجرا زجر می کشید و شاید مریضی هایش هم از همان موقع عود کرد. فکر می کنم زمانی که آن ملاقات کذائی با بهرام آرام پیش آمد؛ آقا امید به اینکه اینها بتوانند آینده را بسازند، به کلی از دست داد. آن اوایل، یک بار در خانه را زدند، من رفتم در را باز کردم و برگشتم به آقا گفتم، «حنیف نژاد آمده.» آقا گفت، «ساکت ! حنیف نژاد کیه؟» همیشه می خواست از آنها محافظت کند.

صمیمی ترین دوستان آقا چه کسانی بودند؟ چه خاطراتی از آنها دارید؟
 

حاج احمد صادق خیلی با آقا صمیمی بود. هر دو از خوشحالی هم شادمان و از غم هم اندوهگین می شدند. حاج صادق همه هم و غمش را مصروف این کرده بود که در تمام مدتی که آقا از زندان بیرون است، هر جوری که شده او را خوشحال کند.

از دوره نوجوانی خود با مرحوم طالقانی چه خاطراتی دارید ؟
 

ما آن قدر که دوست داشتیم با آقا صفر کنیم، با دوستانمان علاقه نداشتیم. بهترین دوران زندگیمان زمانی بود که با آقا به مسافرت می رفتیم. در عین صمیمی که با آقا داشتیم، برایمان احترام و هیبت خاصی داشت. در این سفرها به قدری با ما رفتار صمیمانه ای داشت که بعد از هر سفر، علاقه مان به او بیشتر می شد و هر کاری که از ما می خواست، از صمیم دل و با طیب خاطر انجام می دادیم. یکی از خصوصیات آقا این بود که همیشه به ما توصیه می کرد که زندگی خاکی و معمولی داشته باشیم. اولین ماشینی که من خریدم، یک ژیان ماهاری بود. آقا را سوار می کردم و این طرف و آن طرف می رفتیم. من گاهی غر می زدم که، «این ماشین اصلا راه نمی رود.» می گفت، «حالا ماشین هائی که سرعتشان ده برابر این است، توی خیابان های تهران می توانند سریع تر بروند؟ داریم آرام آرام می رویم. چه کار داری به ماشین به این خوبی؟» یک بار داشتیم می رفتیم شمال، من با یک دست فرمان را گرفته بودم و با یک دست، اناری را آب لمبو می کردم. آقا گفت، «حسین جان! تو بالاخره مثل این انار، ما را آب لمبو می کنی.»

جاذبه شخصیتی آیت الله طالقانی، امری پذیرفته شده است. به نظر شما ایشان چه می کردند که تا این حد برای همه جاذبه داشتند و برخی چه کار نمی کنند که چنین نیستند؟
 

آقا سعی نمی کرد کاری کند که مردم جذب او شوند. رفتارش درست بود. مثالی می زنم. آقا برای آدم هائی که کار می کردند، بالاترین ارزش را قائل بود. به طالقان که می آمدیم، فرضا می رسید به کس که داشت کار می کرد، نهایت احترام و محبت را به او می کرد. یک شیخی بود به اسم حاج شیخ ابوالفضل که روحانی بود.به طالقان که می آمد، لباس روحانیت را در می آورد و به شدت کار می کرد. آقا این شیخ ابوالفضل را از همه روحانیونی که آنجا بودند بیشتر دوست داشت و به او می گفت، «منش تو، منش مسلمانی است. از این لباس نباید به عنوان کسب درآمد استفاده کرد.» رفتارش با مردم بر همین منوال بود. کشاورزی که کار می کرد، آقا می رفت کنارش می نشت و می گفت، «از قهوه جوشت به من چای بده.» قهوه جوش مثل یک کتری دراز بود. این را روی آتش می گذاشتند و برای خودشان چای درست می کردند. آقا را که می دیدند به تکاپو می افتادند که از خانه چای بیاورند و یا چای تازه دم کنند. آقا می گفت، «از همین چائی که خودت می خوری به من بده. همین خوب است.» واقعیت این است که رفتار صمیمانه آقا با مردم باعث می شد که آنها هم به او علاقه داشته باشند و احساس صمیمیت کنند. در مدتی که آقا در بافت کرمان تبعید و تحت نظر بود؛ در ابتدا که وارد آنجا شد، مدتی در خانه ماند، اما او آدمی نبودکه بتواند آرام بنشیند، به همین دلیل در خیابان اصلی شهر بافت راه افتاد. مردم کنجکاو شدند که یک روحانی در میان آنهاست. می گفتند که کمتر روحانی آن طرف ها پیدایش می شود. آقا می رسد به مسجد و می بیند در مسجد بسته است. خادم مسجد را صدا می زند و می پرسد، «چرا در مسجد را بستی ؟» خادم می گوید، «آخر روحانی نداریم.» آقا می گوید، «نداشته باشید. مردم که می خواهند نماز بخوانند. در مسجد را نبندید.» خلاصه آقا شروع می کند در مسجد نماز خواندن و از آن به بعد مقید بود که به مسجد برود و نماز بخواند. یک مدت که گذشت مردم آمدند در اطراف آقا و نماز جماعت راه افتاد. رژیم که نسبت به قضیه نماز جماعت، حساس بود. چند جلسه که گذشت، آقا بعد از نماز شروع کرد برای مردم صحبت کردن. بعد از آن از تهران دستور دادند که در مسجد بسته شود که آقا نتواند برای مردم حرف بزند. بعد هم آقا را محدود کردند که از خانه بیرون نیاید.. آقا به من گفت، «برو تهران و هر چه کتاب توانستی بیاور.» ما هم آمدیم و کتاب ها را بار کردیم و بردیم آقا به نجار سفارش داد با چوب قفسه بسازد و اتاق ها را قفسه بندی کردیم و کتاب ها را چیدیم. خانه با صفائی بود و آقا خودش اجاره اش می داد، به همین دلیل به افسری که می آمد سر بزند، به شوخی می گفت، «شما که اجاره خانه نمی دهید، پس ورودتان باید با اجازه من باشد، پاسبانی را هم که گذاشته اید، اگر من اجازه ندهم اینجا بنشیند، باید برود دم در بنشیند.» آقا آرام آرام از خانه بیرون آمد و با جوان هائی که از مدرسه بر می گشتند، صحبت می کرد و می گفت،«بابا جان! بیا به تو کتاب بدهم. فردا یا چند روز دیگر کتاب را که خواندی، می آئی به من می گوئی که چه فهمیدی. اگر فهمیدم که خوب خواندی یک کتاب دیگر به تو می دهم.» خلاصه وضع طوری شده بود که خیلی از بچه های مدرسه، همین که مدرسه شان تعطیل می شد، یکراست می آمدند دم در خانة آقا. خیلی از آقایان به تبعید رفتند، ولی تبعید را پذیرفتند و اینکه نمی توانند فعالیتی بکنند، اما آقا به هیچ وجه زیر بار این موضوع نرفت. آقا خیلی اهل گردش و طبیعت بود. توی بافت که بودیم، یک روز گفت، «حسین! حسابی حوصله ام سر رفته. یک کاری بکن.» گفتم،«چه کار کنم آقا؟ وسیله ای چیزی نداریم.» گفت، «من نمی دانم یک فکری بکن.» رفتم سراغ یک بنده خدائی و موتورش را کرایه کردم و فردا کله سحر، آقا را گذاشتم ترک موتور و رفتیم بیابان های بافت. وسط راه چند جا ایستادیم. یک جا کشاورزی داشت کار می کرد، آقا طبق معمول نشست کنار او و شروع کرد به صحبت و پرسید،«نمازبلدی؟» کشاورز گفت، «نه» پرسید، «کسی به شما نماز یاد داده ؟» گفت، «ابدا» پرسید، «اصلا روحانی این طرف ها آمده ؟» گفت، «مطلقا» موقعی که شهرهای بزرگ روحانی نفرستید، چطور است که میسیونرهای مسیحی به دور افتاه ترین نقاط آفریقا که مردمش بدوی هستند، می روند و آن وقت در این مملکت، جائی هست که مردمش نماز بلد نیستند و یک روحانی نیامده به آنها یاد بدهد؟ شما باید تشکیلاتی داشته باشید که به همه نقاط ایران، افرادی را برای تبلیغ بفرستید.» موقعی که آقا را به زابل تبعید کردند، می گفت، «خوشحالم که رژیم مرا به جاهائی می فرستد که در عمرم امکان نداشت بروم. رفتم و از نزدیک وضع مردم را دیدم.» واقعیت این است که مردم، آقا را به این دلیل دوست داشتند که به جای ماندن در یک فضای بسته، دوست داشت داخل مردم باشد.

گفتید که مرحوم طالقانی کسانی را که کار می کردند، بسیار دوست می داشتند. خودشان هم همراه مردم کار می کردند؟
 

در دورانی که آقا می توانست کار کند، مثل یک کارگر آستین هایش را بالا می زد و در ساخت خانه و مسجد کمک می کرد. هیچ زمانی آقا را بیکار ندیدم. یا مطالعه می کرد یا کار می کرد.

از نوع کتاب هائی که مطالعه می کردند، چه خاطراتی را به یاد دارید؟ تفاوت کتاب های مورد مطالعه ایشان با دیگران چه بود؟
 

به نکته خوبی اشاره کردید. زمانی که من دیپلم گرفتم، علاقه داشتم کتاب های مختلفی را بخوانم. یک روز داشتم درباره تکامل انسان از یک نویسنده مادی به نام میخائیل سنتوره کتابی را می خواندم. آقا پرسید، «چه می خوانی ؟» گفتم، «کتابی درباره تکامل انسان.» گفت،«وقتی خواندی، حتما بده من هم بخوانم.» یعنی ایشان خودش را مقید به کتابهای احکام معارف دینی نمی کرد. حتی موقعی که کتاب نظریه تکوین زمین از ماکس پلانک را که می خواندم، باز آن را از من گرفت و خواند. همه کتاب های کسروی را خوانده بود. یادم هست یک قفسه کامل از کتاب های او را داشت. من علاقمند شدم کتاب های کسروی را بخوانم. از آقا پرسیدم، «شما نظرتان در مورد این آدم چیست؟» گفت، «ماها باعث شدیم کسروی منحرف شود.» خودش با کسروی جلسه گذاشته بود و مباحثه می کرد و می گفت، «اگر ما با مسلمان ها صحبت کنیم که کاری نکرده ایم. اینها به شکل موروثی، از پدر و مادرشان اسلام را یاد گرفته اند. ما باید با کسانی صحبت کنیم که بی راهه رفته اند، به خصوص آنهائی که تأثیر گذارند.» و وقتی هم وارد بحث می شد، این طور نبود که از قبل، خود را آماده کرده باشد که با طرف مخالفت کند. با ذهنی کاملا باز و با سعه صدر وارد بحث می شد. همیشه می گفت، «ذهنتان را از اطلاعات گذشته خالی کنید و فارغ از دانسته ها و تعصبات گذشته، بنشینید و بحث کنید.» بار اولی که آقا به زندان رفت، سال 1318 بود. می گفت، «زندان خیلی تاریک بود و من متوجه نشدم که یک نفر دیگر هم در سلول من هست. کم کم که چشمم عادت کرد، متوجه شدم یک نفر دیگر هست. بعد فهمیدم که او افکار مادی دارد. آن موقع هنوز حزب توده نبود. شاید آن فرد مربوط به گروه ارانی می شد. به هر حال ما شروع کردیم به بحث. به او گفتم بیا ذهنمان را از دانسته های قبلی خالی و سپس بحث کنیم. شما می گوئید که دنیا به صورت تصادفی خلق شده و هیچ خالق و ناظمی ندارد. یک امتحان ساده انجام بدهیم. ما دو جفت کفش داریم. تا آخر دوره زندان، اینها را پرت می کنیم هوا، اگر تعداد دفعاتی که کنار هم قرار می گیرند، بیشتر از تعداد دفعاتی بود که قرار نمی گیرند، معلوم می شود حرف شما درست است، ولی اگر این طور نشد، معلوم می شود که فکر و اراده ما باید اینها را کنار هم جفت کند و جور در بیاید ». آقا تا حد امکان در جریان علوم و موضوعات روز هم بود و حساب احتمالات هم خوانده و بر همین اساس این حرف را به هم سلولی خودش زده بود.

از تأثیراتی که به هنگام بحث با مخالفین بر آنها می گذاشتند، چه خاطراتی دارید؟
 

یادم هست که از بند عادی یک نفر را فرستاده بودند بند سیاسی ها که آرامش آنها را به هم بریزد. زندانی های سیاسی از صبح که بیدار می شدند، همه با برنامه هایشان ری روال درست بود. این زندانی عادی همراه با چندتا از نوچه هایشان می رود آنجا که با عربده کشی و آزار و اذیت، زندانیان سیاسی را عاصی کند. یک عده از زندانی های سیاسی تصمیم می گیرند بروند و با آنها برخورد فیزیکی کنند. آقا نظرش این بود ه من با این آقا صحبت می کنم و شروع می کند با او که نامش ناصر بود، صحبت کردن. کار به جائی می رسد که او مرید آقا می شود و برایشان آشپزی می کند و حتی دستنوشته های زندانیان سیاسی را هم از طریق پاسبان ها، بیرون می فرستد!

با توجه به اینکه مسجد هدایت در منطقه ای بود که از این سنخ افراد، زیاد به آنجا می رفتند، از جذب آنها توسط مرحوم طالقانی چه خاطراتی دارید؟
 

آقا ماه رمضان ها ظهرها هم به مسجد می رفتند. خیابان اسلامبول محل کاباره ها و کافه ها بود. بچه بودم و داشتم با فاصله، پشت سر آقا می رفتم مسجد، یکی از لات های خیابان اسلامبول در حالی که سیگاری دستش بود. دنبال آقا راه افتاد و شروع کرد به حرف های نامربوط زدن و متلک گفتن. یک عزیز خانی در کنار خیابان بساط داشت و ورق و این چیزها را می فروخت. یکمبرتبه دیدم بساطش را رها کرد و آمد این طرف خیابان و با آن مرد درگیر شد و کتک مفصلی به او زد، به طوری که آخر سر آقا میانجی گری کرد و فرد مزاحم را از دست عزیز خان و دوستانش نجات داد! آقا این طور روی آدم ها اثر می گذاشت و اعتقاد داشت که اینها آدم های بدبختی هستند که به خاطر شرایط به این راه کشیده شده اند، کما اینکه بعد از انقلاب در مورد قلعه شهرنو هم همین اعتقاد را داشت و می گفت نباید آنها را اذیت و آزار کرد و بیخود آنها را آتش زده اند. می گفت ما اگر قدرت داشته باشیم، آنها را تحت سرپرستی و تعلیم قرار می دهیم.

از نظر ساده زیستی و اکتفا به حداقل ها چه خاطراتی از ایشان دارید؟
 

آقا به هیچ وجه در قید غذا نبود. یادم هست آقا شب هائی که جلسه داشت، معمولا دیر می آمد و ما خواب بودیم. یک تکه نان بر می داشت و می خورد و می خوابید. خاطره ای که برایم جالب است، این است که آقا جواد حریریان که اولین بار خودکار بیک را به ایران آورد، از بازاری های معروف و بسیار ثروتمند و خانه شان در شمیران بود. او برای عروسی پسرش، آقا را دعوت کرده بود و ماهم رفتیم. خانه ما در قلعه وزیر، واقعا زیر سطح متوسط بود و ما خانواده متوسطی بودیم. ما بچه ها با خودمان فکر کردیم که بالاخره متوسطی بودیم. ما بچه ها با خودمان فکر کردیم که بالاخره بعد از خوردن اشکنه های مامان، به یک سور و سات و غذای درست و حسابی می رسیم. رفتیم و دیدیم خانه بسیار بزرگی است. بساط مفصلی چیده بودند و ظرف هایشان هم عجیب و غریب بود. ما که حسابی شکممان را صابون زده بودیم، نشستیم منتظر. یکمرتبه وقت غذا، آقا به من گفت، «حسین جان! پاشو بریم.» من و بچه ها که حسابی جا خورده بودیم، به ناچار از جا بلند شدیم و هر چه مرحوم تحریریان التماس کرد برای صرف غذا بمانیم، آقا گفت کار دارم. آمدیم خانه و همان کله گنجشکی مادر را خوردیم. آقا معتقد بود، «وقتی مردم این قدر گرسنه اند و ماه تا ماه رنگ مرغ و ماهی را نمی بینند،ماندن در چنین مجلسی جایز نیست.» غذای یومیه مردم اشکنه بود وکله گنجشکی. جالب است که اگر هم گاهی می توانستیم گوشت بخوریم، مادرم مرا فرستاد و می گفت، «دو سیر و نیم گوشت بخر.» برای هفت نفر آدم، هیچ وقت از این مقدار بیشتر نمی شد. زندگی اکثر مردم در همین حد بود.

بعدها که ایشان به اوج شهرت رسیدند، وضعیت چگونه بود ؟
 

باز هم اوضاع برای خانواده فرقی نکرد. ایشان به هیچ وجه چیزهای تشریفاتی را قبول نداشتند. در ماه های اولیه پس از پیروزی انقلاب، بعضی از دوستان می گفتند، «آقا اجازه بدهید چند ماشین پشت سر شما بیایند که خطری شما را تهدید نکند.» آقا زیر بار نمی رفت. بالاخره آنها تصمیم گرفتند مخفیانه این کار را بکنند. یک روز آقا متوجه شد که ماشینی سایه به سایه ما می آید. گفت، «بزن کنار ببینم.» زدم کنار و ماشین پشت سری هم طبیعتا ایستاد. تا آمدیم به خودمان بجنبیم، آقا از ماشین پیاده شد و به طرف آنها رفت و گفت، «اینجا چه می کنید ؟» آنها دستپاچه شدند و بالاخره گفتند که کارشان چیست. آقا گفت، «بروید دنبال کارتان. مگر شما کار و زندگی ندارید؟» این اجتناب از تشریفات و ساده زیستی آقا روی مادرمان هم تأثیر گذاشته بود و تا آخر عمر با نهایت قناعت زندگی کرد. گاهی که از طالقان می آمدم می گفتم، «مادر! گوشتی چیزی نمی خواهید برایتان بیاورم؟» می گفت، «نه مادر! مگر من چقدر غذا می خورم ؟» اگر هم یکی از ما چیزی برایش می گرفتیم تا پولش را نمی داد، آرام و قرار نمی گرفت، یعنی حتی زیر بار منت بچه هایش هم نمی رفت. همیشه هم دعا می کرد تا لحظه آخر عمر روی پاهای خودش بایستد و محتاج کسی نشود و خدا هم دعایش را مستجاب کرد. همه کارهایش را خودش می کرد. با آنکه 82 سال داشت، خریدهایش را هم خودش انجام می داد. یک بار در صف نانوائی بوده که یک نفر او را می شناسد و به نانوا می گوید، «می دانی این خانمی که توی صف معطل است، کیست؟» نانوا می گوید،«نه! از کجا بدانم؟» او وقتی می فهمد که مادرم همسر آقای طالقانی است، عذرخواهی می کند و نان مادرم را زودتر می دهد. از فردای آن روز، دیگر مادر به آن نانوائی نرفت و از نانوائی دورتری خرید می کرد. پارکی نزدیک خانه مان بود و مادر گاهی عصا زنان می رفت آنجا و با جوانها صحبت می کرد. به خصوص روی سیگار خیلی حساسیت داشت. از آنها می پرسید، «چرا سیگار می کشید؟» «سیگار بکشی به عشقت می رسی؟ پول هایت را جمع کن بلکه تأثیر داشته باشد.»

نقش مادرتان را در توفیقات مرحوم طالقانی چگونه ارزیابی می کنید ؟
 

واقعیت این است که اگر مادر ناسازگار بود و با آقا همکاری نمی کرد، یکی از دغدغه های بزرگ آقا، زندگی داخل خانه اش می شد. مادر علاوه بر اداره زندگی و رسیدگی به درس و مشق ما، در همه عمر دنبال کارهای آقا هم بود. آقا را که می گرفتند و می بردند، تا مدت ها مشخص نبود که او را کجا برده اند. مادر همیشه دنبال این بود که جا و مکان آقا را پیدا کند و به او لباس و وسایل اولیه را برساند. با قاطعیت می گویم که اگر مادرمان این طور استقامت نمی کرد، آقا نمی توانست به مبارزاتش ادامه بدهد.