آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(4)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹
عناصر و جریانات مختلفی در این باره اظهار نظر کرده اند، اما آنچه را که من شخصا شاهد بوده ام نقل می کنم. گمانم در اواخر فروردین سال 58 بود که هانی الحسن از سفارت فلسطین پیغام داد فرد مطمئنی را بفرستید که نامه ای را که یاسر عرفات برای آقا فرستاده، تحویل بگیرد. آقا هم مجتبی را که عربی بلد بود، همراه برادر دیگرم فرستاد. تا اینجای قضیه را من خبر داشتم. در آن ایام من در دفتر امداد آقا کار می کردم. یک بنده خدایی آمد و گفت، «من در خیابان بهار شیراز نانوایی دارم. امروز جلوی مغازه من یک عده ای ریختند و دو نفر را گرفتند. یکی از آنها گفت ما فرزندان آقای طالقانی هستیم، ولی آنها به حرف برادرهایتان توجه نکردند و آنها را بردند.» راستش را بخواهید من خیلی حرف این بنده خدا را جدی نگرفتم، ولی در عین حال به آقا زنگ زدم و سؤال کردم که، «بچه ها جایی رفته اند؟» گفت، «بله، چطور مگر؟» گفتم، «دیر نکرده اند؟» گفت، «چرا!» ماجرا را برای آقا تعریف کردم. آقا گفت، «تحقیق کن ببین چه شده وخبرش را به من بده.» من به سفارت فلسطین زنگ زدم و آنها گفتند خیلی وقت است که بچه ها آمده و رفته ا ند. این حرف را که شنیدم، واقعا نگران شدم. حالا دیگر این سؤال برایمان ایجاد شد که آیا ساواکی ها آنها راگرفته اند، یا کومله ودمکرات یا گروه هایی از این قبیل که قصد داشتند آقا را زیر فشار بگذارند. ظن ما متوجه همه بود الا خودی ها!! خلاصه آن شب تمام مدت در حال جستجو بودیم تا فهمیدیم چه نهادی آن ها را دستگیر کرده. با آنها تماس گرفتیم و ساعت ها با آنها چالش و کش و قوس داشتیم تا بالاخره بچه ها را آوردند و تحویل دادند . آخر هم درست معلوم نشد که هدف از این دستگیری چه بود. احتمال می دادیم که خواسته اند نامه عرفات را پیدا کنند. آقا به شدت از این جریان ناراحت شد و گفت، «اگر بچه های من خطایی کرده اند، دسترسی به من که کاری ندارد، به من مراجعه می کردند، اگر می دیدند که برخوردی نمی کنم، آن وقت هر کاری که می خواستند می کردند. چرا بی ضابطه عمل می کنند؟» عملکردهای بی ضابطه، قانون شکنی ها و رفتارهای خودسرانه، آقا را واقعا خسته کرده بود. آقا می گفت، «وقتی در مورد من و بچه هایم این طور بی حساب و کتاب عمل کنند، با مردم بینوایی که کسی حرفشان را نمی خواند ودستشان به جایی بند نیست، چه خواهند کرد؟» تمام زندگی فردی و سیاسی آقا نشان می دهد که محبت نسبت به مردم و اشتیاق به ایجاد شور دینی در دل جوان ها، مدارا با آنها برای اینکه طرد نشوند و به دامان کفر و جهل و استعمار نیفتند، در تمام سال هایی که حبس و تبعید و فشارهای مختلف روحی را بر خود و خانواده اش از قبیل قهر کردن و دفاع بی منطق از فرزندان، در مورد آقا مصداق ندارد. بحث آقا، بی گناه و با گناه بودند ما نبود. حرفش این بود که اگر بدون ارائه مدرک و دلیل و بی حساب و کتبا بگیرند و ببندند و بزنند، سنگ روی سنگ بند نمی شود و گرفتار همان وضعی می شویم که ساواک شاه برایمان درست کرده بود. آقا از اینکه انقلاب در اثر افراط و تفریط به انحراف کشیده شود، نگران بود، متأسفانه بسیاری از ما، هر رویدادی را در حد وسعت فکر ودید خودمان تحلیل می کنیم و برایمان دشوار است که باور کنیم همه نگرانی مردان بزرگ، انحراف انسان ها از طریق صحیح ودور شدن از عاقبت به خیری است و علاقه به فرزند یا هر مسئله دیگری در مقابل این هدف بزرگ معنا ندارد. به نظر من عنادها،تنگ نظری ها و دشمنی هایی که نسبت به آقا وجود داشت، کار را به اینجا رساند. روی این نکته تأکید مؤکد دارم که کسانی که در مورد آقا این کار را کردند، با آقا دشمنی نداشتند، بلکه با انقلاب دشمن بودند. و گرنه در خطیر ترین و متشنج ترین وضعیت مملکت، این بحران را درست نمی کردند. آنها مسئله شان آقا نبود، آنها می خواستند انقلاب را به خطر بیندازند. به اعتقاد من بد نیست که گروهی بنشینند و درباره ریشه های این موضوع تحقیق کنند تا مشخص شود که آن افراد در پی رسیدن به چه اهدافی این کار را کردند.

آیا این تنها علت مسافرت ایشان بود؟
 

خیر. آقا از مدت ها قبل تصمیم داشت برای استراحت ودور بودند از قضایای سیاسی به گوشه ای پناه ببرد. واقعا فشار کارها و مراجعات مردم، خیلی زیاد بود و بسیاری از حوایج آنها را هم نمی شد برآورده کرد واین مسئله فوق العاده آقا را رنج می داد. می گفت، «بار زیادی بر دوش من است که نمی توانم به سر منزل برسانم، بنابراین بهتر است مدتی دور از دسترس همه باشم.» به همین دلیل جز برادرم محمدرضا، کسی از محل اقامت ما خبر نداشت. خود من هم مشاهده می کردم که حال آقا دست کم از نظر جسمی بهتر است، هر چند از طریق رادیو و نشریات، در جریان همه امور بود. چند روزی آنجا بودیم و آقا آرامش نسبی پیدا کرده بود تا اینکه محمدرضا خبر داد که مرحوم حاج سید احمد آقا دنبال آقا می گردد و از امام پیغام دارد. آقا و احمد آقا علاقه عجیبی به هم داشتند. آقا وقتی فهمید احمد آقا با او کار دارد، گفت که آدرس محل اقامت را به او بدهیم. احمد آقا آمد و با آقا حرف زد و گفت که، «شما باید حرف ها و نظراتتان را به امام بگویید و عده ای دارند از نبود شما در مرکز، سوء استفاده می کنند و مسائلی را مطرح کرده اند که ابدا به سود انقلاب نیست.» این بودکه آقا همراه آقااحمد آقا یکسره به قم رفت و گفت و گویی طولانی با امام داشت. نکته ای که برایم جالب است، این است که به محض رسیدن ما به قم، سرو کله بعضی از منافقین هم در آنجا پیدا شد.

عده ای معتقدند که آیت الله طالقانی، جانبداری بی حد و حصری از منافقین داشته اند و همین مسئله موجب بال و پر دادن به آنها شده است. در این مورد چه نظری دارید؟
 

اینها اگر دستشان برسد جز خودشان و افکار خودشان احدالناسی را روی کره زمین باقی نمی گذارند. اولا باید عرض کنم که آقا به دلیل وسعت مشرب و سعه ی صدری که داشت، معمولا کسی را طرد نمی کرد و سعی می کرد از طریق تداوم ارتباط و رأفت با آنها و بحث و صحبت، حتی المقدور زمینه جذب آنها را فراهم کند. آقا با همین شیوه توانست اقشار مختلف مردم را پای منبر خود بکشاند و حقایق اسلام و انقلاب را در دل و جان آنها جا بیندازد. تا زمانی که صداقت داشتند با شاه مبارزه می کردند و به اصولی پایبند بودند، نه از طرف آقا که از طرف همه کسانی که به مبارزه اعتقاد داشتند، حمایت می شدند، چه مالی و چه معنوی. بسیاری از آنها هم در مبارزه علیه رژیم شاه، در زندان ها و یا اعدام ودرگیری، کشته شدند. کمال ساده انگاری است که اگر تصور شود که آقا با آن همه سابقه مبارزاتی و سیاسی و با تسلطی که بر قرآن و روایات و احکام دینی داشت و به خصوص با اخلاصی که موجب علاقه شدید مردم به ایشان شده بود، متوجه اشتباهات آنها نمی شد، اما کیست که از اشتباه بری باشد ؟ اشتباه مطلبی است، خیانت و انحراف مطلب دیگری.بعد از جریان تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، اولین کسی که تهدید شد، آقا بود، منتهی آقا ایمان داشت که اغلب مردم، به خصوص جوان ها، صاحب فطرت خداجو هستند و نباید آنها را به عرصه لجبازی و تعارض کشاند.آقا دیده بود که تفرقه با جنبش های مختلف از جمله نهضت نفت چه کرد و چطور همه دستاوردها را به باد داد و نمی خواست عده ای به نام دین، عده ای به اسم چپ و عده ای به اسم روشنفکر به جان هم بیفتند و امپریالیسم همان کاری را بکند که همیشه کرده بود، آقا با سران منافقین اختلاف عقیده جدی داشت و این را در موقعیت های مختلف، دست کم به اشارتی متذکر می شد، اما نمی خواست این نیروئی که به مرور زمان متشکل شده و راه و چاه های مبارزات مخفی را بلد بود، به موضوع تخاصم کشیده شود، چون می دانست چه لطمه هایی خواهد زد که زد. لطمه هایی که اغلب آنها جبران نشدند و صدماتی هم که بعدها خوردیم، از همین بی دقتی ها بود. به هر حال تمام تلاش آقا این بود که حتی الامکان همه اقشار را به رغم تفاوت مشرب ها، زیر چتر انقلاب نگه دارد و تخاصم و خشونت را به سطح بحث و مناظره واستدلال بکشاند. اما این مشرب با روش کسانی که فقط از آقا که حتی ازامام هم در همین مسیر استفاده کردند و بعدها دیدیم که چطور حتی آرای امام راهم به شکل مورد نظر خودشان تفسیر کردند. اگر آقا از منافقین حمایت بی قید و شرط می کرد، ضرورتی پیش نمی آمد که آنها به هنگام چاپ سخنرانی های آقا، کلمات و جملاتی را که تعریض به آنها بود حذف کنند و یا از خیر طرح و چاپ سخنرانی آخر آقا بگذارند!

شما به رغم همراهی همیشگی با مرحوم طالقانی و خاطرات فراوانی که دارید، چرا در سال های پس از انقلاب در این باره صحبتی نکردید و چه شد که تصمیم گرفتید سرانجام پس از ربع قرن در این باره حرف بزنید ؟ آیا مصادره به مطلوب ها و تحریف ها باعث شدند که بالاخره مهر سکوت را بشکنید؟
 

نخیر آقا! من سکوت سرم نمی شود، بازی مان ندادند. مصادره به مطلوب ها از همان اول بوده و همه گروه ها هم این کار را کردند و باز هم می کنند. منافقین که آن اوایل می خواستند خود امام را هم مصادره به مطلوب کنند، منتهی امام زنده بودند و نمی توانستند، اما آقا زود فوت کرد. آقا تا جایی که توانست، با این گروه ها مدارا کرد، اما دیگران آن اواخر، واضح و روشن توی دهنشان زد، منتهی متأسفانه توی مملکت ما هر جا دوست داشته باشند و یا منافعشان توی مملکت ما هر جا دوست داشته باشند و یا منافعشان ایجاب کند لااله را می خوانند الا الله را فاکتور می گیرند. در نماز جمعه مستحب مؤکد است که سوره منافقون خوانده شود. آقا این سوره را می خواند و تفسیر می کرد. کسی تا به حال آمده با دقت این تفسیر را بخواند و ببیند به چه گروهی می خورد؟منافقین به قدری تشکیلاتی و منسجم عمل می کردند که هر جا می رفتی، بودند، حتی در بیت امام ! روی که پس از آن سفر به سوی قم حرکت کردیم، کسی از حرکت آقا و احمد آقا به طرف قم خبر نداشت. رفتیم ودیدیم آنجا هستند! در نبود آقا، هر کسی می آید وادعا می کند که نسبت ما به به آقا، این بود، در حالی که تنها چیزی که برای آقا مطرح نبود، نسبت این به آن یا فرد به گروه وحزب ودارو دسته بود. آقا هر جاکه می دید برای گسترش دین ومبارزه با ظلم تلاش می کنند، هر کاری از دستش بر می آمد، می کرد، و گرنه حزب و گروه برای آدمی با محبوبیت آقا مگر کاری داشت؟ شما در کدام مقطع زندگی آقا دیده اید که حزب وگروه داشته باشد؟

در مورد مصادره به مطلوب مرحوم طالقانی، ظاهرا بیشتر گروه های ملی مذهبی این کار را می کنند؟
 

هر کس هر جا که کم می آورد، عکس آقا را می برد بالا. مگر در انتخابات ریاست جمهوری ندیدید؟ از آن طرف هزار ایراد به آقا می گیرند، از این طرف کم که می آورند، عکس خودشان را که کنار آقا نشسته اند چاپ می کنند. چرا ؟ چون می دانند مردم به چه کسانی علاقه خالصانه و عمیق دارند. خود من چندین سال است که دارم می گویم، «آقا را مصادره به مطلوب نکنید. نگویید آقا برای ما چیز دیگری بود. آقا متعلق به همه مردم است.» چند وقت پیش سرکی توی کتاب های آقا کشیدیم، دیدیم انجمن زردتشتی ها کتاب هایی را چاپ می کرده و می نوشته تقدیم به آقای طالقانی. در اوایل انقلاب، بخش زیادی از کمک هایی که در دفتر دریافت می کرد، از سوی انجمن جوانان کلیمی بود. از مسیحی ها کمک می گرفتیم و برای انقلاب اسلامی.کلیمی و مسیحی و زردتشتی و شیعه و سنی آقا را قبول داشتند و روش و شیوه آقا برایشان جاذبه داشت. حالا هر گروهی، دست به دامن عکس و اسم آقا می شود. حتی اگر گروهی شخصیتی، از جمله آقا را مصادره به مطلوب و از نام و عکس او سوءاستفاده کند. آقا متعلق به همه آحاد است نه یک گروه و دسته خاص.

عملکرد گروه ها و افراد مصادره به مطلوب کننده چه آثار مخربی بر دید نسل سوم و چهارم انقلاب به مرحوم طالقانی و میزان نشر آثار ایشان داشته است ؟
 

اعمال اینها نیست که در جامعه تأثیر می گذارد و هیچ وقت هیچ حزب وگروهی نتوانسته برای دراز مدت،‌حقیقت را پنهان نگه دارد. مسکوت گذاشتن نام طالقانی هم کار یک گروه و دو گروه نیست. اگر نسل سوم و چهارم انقلاب، طالقانی را نمی شناسد، برای این است که یک جریان فکری، در سال های پس از رحلت آقا این طور خواسته. این قضیه منحصر به آقا هم نیست. خیلی ها که در شکل دادن اندیشه جوان ها و تسریع روند انقلاب نقش داشتند. نامی و ذکری از آنها نیست. وقتی حتی در سالگرد آقا، یک سخنرانی کامل هم از او پخش نمی شود و فقط به پخش چند خبر کوتاه اکتفا می شود و در مطبوعات و کتاب ها هم اسمی از طالقانی نیست و از او فقط اسم یک خیابان مانده، توقع دارید نسل سوم و چهارم، او را از کجا بشناسند؟ آقا اصلا در رسانه ای مطرح هست که شناختی حاصل شود ؟ آقا به قدری در عمق دل و جان مردم جا داشت که او را به حق می شود پس از امام، محبوب ترین شخصیت سال های نخست انقلاب نامید. مشرب آقا، خیرخواهی برای همه است. محبت و همدلی ودلسوزی برای هم هاست. کجای این مشرب با شیوه های مرسوم که همه تلاشش بردن آبروی رقیب و جذب او به هر قیمتی است، سازگاری دارد ؟ محبت حقیقی با تبلیغ و هوچیگری شدنی نیست. یک مدت کوتاهی هم که باشد، از بین می رود. این را، هم تاریخ نشان می دهد، هم تجربه. محروم کردن نسل جوان از چهره هایی چون طالقانی، فقط یک کمی کار را عقب می اندازد، و گرنه پیام رأفت آقا و احترام و اعتماد مردم به او گفتم، خاطره ای یادم آمد. قبل از پیروزی انقلاب، یکی آمد دفتر و 20 هزار تومان گذاشت آنجا و گفت، «به آقا بگویید این را خرج فلک زده های خیابان جمشید کند.» این ماجرا خیلی قبل از وقتی بود که مردم، آنجا را آتش زدند. بیست هزار تومان آن روزها خیلی پول بود. آقا گفت، «این پول را نگه دار ببینم چه پیش می آید.» روزی که عده ای از عناصر مشکوک، آنجا را آتش زدند و آن بدبخت ها آواره شدند، آقا من و یکی از آقایان روحانی را مأمور کرد که هر چه سریع تر آنها را اسکان و سرو و سامان بدهیم که آواره نشوند. آن روز بود که فهمیدیم آن پول چقدر به درد خورد. چنین محبت وا عتمادی نسبت به آقا در دل مردم بود، ولی بعد از فوت آقا، یکمرتبه درباره او سکوت عجیبی حاکم شد. چه کسی این کار را کرد؟ مصادره به مطلوب کنندگان ابدا در حد و اندازه این کار نبودند.

بگذریم. وضعیت جسمی ایشان بعد از انقلاب و اینکه گاهی اظهار خستگی و بیماری می کردند، این شبهه را ایجاد می کند که ایشان سخت بیمار بوده اند. آیاواقعا همین طور است ؟
 

خیر، به این شدتی که می گویند نبود. آقا سیگار می کشید، ولی نه مثل بنده که دارم خودم را خفه می کنم. آقا سیگارهای باریک هما و اشنو و بعدها هم سیگارهای باریک خارجی می کشید که آن را هم نصف می کرد که تعدادشان در شبانه روز، کلا 10 تا هم نمی شد. من خودم برایش سیگارهای خیلی ملایم می گرفتم و همان ها را هم نصفه می کشید. سیگار کشیدن آقا طوری نبود که برایش سرفه های دائمی بیاورد. گاهی سرفه هم اگر می کرد به خاطر سرماخوردگی بود. آقا به دلیل بیماری قند و ضروت مصرف دارو، نمی توانست روزه بگیرد و دائما هم باید دارو و قرص مصرف می کرد و آب می خورد. در ماه رمضان آقا نمی توانست جلوی روی مردم آب بخورد و در ماه رمضان آقا نمی توانست جلوی روی مردم آب بخورد و سرفه هایش به این دلیل بود. بعد از انقلاب، من خودم را به شدت مقید کرده بودم که ماهی یک بار آقا را ببرم چک آپ. قراردادی هم داشتیم با بیمارستان ایرانشهر و قبل از انقلاب، مجروحین را می بردیم آنجا. بعد از انقلاب هم که تعداد زیادی از پزشکان و پرستاران آنجا با ما همکاری می کردند.

در این معاینات کلی ماهانه، نشانه های خاص بیماری در ایشان ندیدند؟
 

اولا که آقا به شدت مخالف بود که من او را به بیمارستان ببرم، اما من حواسم به نوبت ماهانه او بود و حتی اگر آقا قرار مهمی هم داشت، سر ماشین را کج می کردم و او را می بردم بیمارستان. آقا فریاد می زد، «کار دارم، باید فلان کس را ببینم.» گوش نمی کردم و می گفتم، «همه اینها قبول، ولی شما باید بروید بیمارستان. فلان کس یک روز منتظر بماند طوری نمی شود.» یک بیست و چهار ساعتی آقا را می خواباندیم و چک آپ می شد. از نظر قلبی
مشکل خاصی نداشت. قند و فشار خونش را هم کنترل می کردیم. تنها گلایه ای که آقا داشت، ضعیف بود. همیشه می گفت که ضعف دارد و من فکر می کنم به خاطر مشکلات روحی بود. یک پیچ شمیران بود و یک دفتر طالقانی و کوهی از مشکلات شخصی و عمومی. ما از پایین ترین اقشار جامعه، ارباب رجوع داشتیم تا بالاترین پست مملکتی. از خواننده و نوازنده و ساواکی و افسران اترش بگیر تا دوبلورهای تلویزیون و فلان روستایی و بقال و نانوا، همه و همه می آمدند پیش آقا. دفتر بخشی را ارجاع می داد به من که مسئول امداد بودم، باقی را هم به تناسب به بقیه جاها. روزانه چند صدنامه می آمد و آقا مقید بود همه را بخواند و جواب بدهد، منتهی نمی رسید و همین آزارش می داد. تشکیلات از پیش تعیین شده ای هم که نبود. آقا می دید که نمی تواند به همه جواب بدهد و یا خواسته همه را برآورده کند و همین از نظر روحی آزارش می داد. تازه این غیر از وقتی بود که آقارا جایی می بردیم. همه مردم دور او جمع می شدند و در خواست هایشان را مطرح می کردند. آقا را نماز جمعه که می بردیم، یکی از مشکلاتمان این بود که او را چه جوری برسانیم به جایگاه. با اینکه به بچه ها می سپردیم که بخش جنوبی دانشگاه را باز نگه دارند و خلوت باشد، باز هم نمی شد. همین که مردم ماشین آقا را می دیدند، می ریختند دور او و انتظامات هم حریف نمی شد. همه مردم از تمام طبقات دوست داشتند آقا را ببینند. از همه بدتر، مکافاتی بود که با بعضی از آدم ها داشتیم. آن روزها هر کسی که شب خوابش نمی برد، می نشست یک قانون اساسی می نوشت ویا علی مدد! یا می فرستاد برای امام یا بری آقا! ده ها نمونه از اینها را من الان دارم. می نوشتند، «خدمت حضرت آیت الله طالقانی... قانون اساسی جمهوری اسلامی.» و آخرش هم امضا می کردند، «نویسنده : بنده خدا!» خلاصه هر کس هر چه به فکرش می رسید، می نوشت. آقا موظفمان کرده بود همه را بخوانیم. الان فکرش را می کنم و می بینم بچه های دفتر عجب مکافاتی داشتند. البته گاهی هم در این دیدارها موردی پیش می آمد که ممکن بود اثری داشته باشد. من بعضی وقت ها توی تیم امداد گرفتار می شدم و با بچه ها بحثمان می شد. آن وقت از آقا وقت می گرفتیم ومی رفتیم پیش او. آقا خودش وقت می داد، چون امور جاری، غیر منتظره و خلق الساعه بودند.

از آخرین دیدارتان با پدر چه خاطره ای دارید؟
 

بعد از انقلاب به قدری درگیر کارها بودم که آقا را فقط چند روز در هفته می دیدم یا اگر قرار بود جایی برود، با او می رفتم، اما موظف بودم که هر هفته گزارش کارهایمان را به آقا بدهم. فکر کنم دو سه روز قبل از فوت آقا بود که او را دیدم. در منزل آقای چهپور بود. صحبت از درگیری های بعضی از کمیته ها بود که آقا توصیه کرد با دفتر آیت الله مهدوی مطرح کنم.

بعد از نزدیک به سی سال، فکر می کنید آقا زاده طالقانی بودن چه حال و حسی دارد؟
 

حال وحس خیلی بد. نه اینکه حالا این طور باشد، از همان اولش بد بود، چون مردم توقعاتی دارند و خیال می کنند آقازاده طالقانی خیلی اهن و تلپ دارد. هر گرفتاری و مشکلی که دارند مراجعه می کنند که، «آقا! فلان جا کسی را داری؟ ما گرفتاریم.» نمی توانم به آنها بگویم که آقا! خود مرا دزد زده، رفته ام دزد را گرفته ام، از او اقرار گرفته ام و تحویلش داده ام، دزد را رها کرده اند که برود ! مردم توقع دارند و من هم نمی توانم برآورده کنم. خیال می کنند از ما کاری بر می آید، خبر ندارند که خودمان هم باید دنبال پارتی بگردیم.