آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(3)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹

ظاهرا شما در بسیاری از صحنه ها همراه پدرتان، حضرت آیت الله طالقانی(ره) بودید. دلیلش چیست؟
 

اینکه من عمدتا همراه آقا بودم برای این نبود که برای خودم اعتبار و شأنی دست و پا کنم. من اساسا دوست داشتم همراه آقا باشم.غالبا هم خودم رانندگی می کردم. البته گاهی هم راننده داشتیم. آقا یک کاری می کرد که آدم دوست داشت همیشه همراهش باشد. من پشت فرمان می نشستم، وقتی کسی بی هوا می پیچید جلوی من یا بد راه می رفت، یک وقت هایی عصبانی می شدم و چهار تا لیچار بار طرف می کردم. گاهی آقایان دیگری مثل مرحوم بازرگان یا شهید بهشتی هم توی ماشین بودند. آقا می گفت، «بچه جان! رعایت مرا نمی کنی، دست کم رعایت آقایان را بکن!» وقتی هم که از شهر بیرون می رفتیم، ناهار خوردن در آنجا و تفریح لطف خودش را داشت. آقا می نشست و با ما حرف می زد که کیف می کردیم و چها تا چیز می گفت که توی کله مان بماند.

با مسئله ازدواج فرزندانشان چگونه برخورد می کردند؟
 

خیلی ساده. آقا دربافت کرمان تبعید بود و مادر می گفت که وقت ازدواج شما پسرهاست و چند جایی هم رفته بود و مواردی را پیدا کرده بود. دو سه تا ماشین را راه انداختیم و رفتیم بافت. همسر حسن آقا همراهش بود، ولی همسر من نبود. آقا در بافت منزل کوچکی را گرفته بود و والده قضیه را برای آقا گفت و آقا هم گفت «مانعی ندارد. فردا می رویم یک جای خوش آب و هوا و بساط عقد را همان جا پهن می کنیم.» من گفتم، «آقا! چه جوری؟» من که مجردی آمده ام.» آقا گفت، «مشکلی نیست، برای تو عقد فضولی می خوانم.» خلاصه فردای آن روز، آقا یک مشت نخودچی کشمش ریخت توی جیبش و گفت، «این هم بساط عقد!» راه افتادیم و رسیدیم به جایی به اسم آسیاب جفته که مردم گندم هایشان را می آورند آنجا آرد می کردند. یک تکدرخت فکسنی داشت و یک جوی آب باریک و اینجا شد جای خوش آب و هوایی که آقا وعده داده بود! زیر درخت نشستیم و آقا یک عقد غیر فضولی برای حسین آقا و خانمش خواند،یک عقد فضولی هم برای من و همسر غایبم! بعد هم که آمدیم و آقای مهدوی کرمانی، ازدواج را ثبت کرد.

به نظر شما چرا افراد از طیف های مختلف، جذب شخصیت مرحوم پدرتان می شدند ؟
 

سراسر وجود آقا جاذبه بود. آقا با همه مدارا می کرد. به همه محبت می کرد. دلسوز بود و واقعا دلش می خواست همه هدایت شوند. یادم هست دریکی از شهرهای شمال خانواده بهایی بسیار سرشناس و متمولی زندگی می کردند. اهالی آن شهر به رغم اینکه به خاطر کسب و کارشان با او ارتباط داشتند، ولی با او معاشرت نمی کردند و اگر به خانه اش می رفتند، چای او را نمی خوردند. یک روز آقا به متدینین و جمعی از اطرافیان گفت، «بلند شوید، می خواهیم جایی برویم.» آنها دنبال آقا راه می افتند. «شما می دانید در خانه چه کسی را می زنید؟» آقا می گوید، «حالا شما بیایید.» صاحبخانه وقتی آقا را پشت در می بیند، به شدت منقلب می شوید و سریع زن و بچه هایش را جمع می کند و خدمت آقا می آید. همین برخورد محبت آمیز آقا باعث شد که او مسلمان شود.
یک بار هم دراوایل پیروزی انقلاب، تراکم کاری آقا فوق العاده زیاد بود و رسیدگی به امور دفتر و شورای انقلاب و سخنرانی ها ودیدارها، واقعا آقا را خسته کره بود.یک روز آقا به من گفت، «مهدی! ماشینی جور کن و فردا مرا ببر بیرون شهر. به کسی هم نگو که چنین برنامه ای داریم. » گفتم، «اگر نگویم نگران می شوند. » گفت، «یک روز نگران شوند، اشکالی ندارد.» ماشین تویوتایی را که برای دفتر گرفته بودم، آماده کردم و فردا صبح، بدون سر و صدا، آقا را رسوا کردم و از جاده هزار راه افتادیم به طرف شمال. ظهر نان و پنیری در جنگل سی سنگان خوردیم و نماز خواندیم و آقا گفت، «برو چایی جور کن.» گفتم، «آقا! هر جا با شما بروم، شما را می شناسند.» سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. از جاده مرزن آباد که گذشتیم، یک کلبه روستایی دیدیم. آقا گفت، «برو ببین آنجا چه خبر است ؟» رفتم دیدم پیرزنی آنجا زندگی می کند. برگشتم و به آقا گفتم. آقا گفت، «برو ببین آنجا چه خبر است ؟» رفتم دیدم پیرزنی آنجا زندگی می کند. برگشتم و به آقا گفتم. آقا گفت، «می رویم همین جا چای می خوریم.» پیرزن وقتی چشمش افتاد به آقا، همین طور مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت، «شما آقای طالقانی نیستید؟» آقا اول از معرفی خودش طفره رفت، ولی بعدکه دید طرف اصرار می کند گفت، «هستم، ولی بیا بنشین یک چایی به ما بده و به هیچ کس هم چیزی نگو.» پیرزن گفت، « من اگر بگویم که آقای طالقانی اینجا بوده، مردم خیال می کنند دیوانه شده ام، پس لااقل اجازه بدهید شوهرم را صدا بزنم.» آقا اجازه داد و او رفت شوهرش را مشغول کشاورزی بود آورد. پیر مرد چنان دستپاچه شده بود که نمی دانست چه کار کند. آنجا چای خوردیم و بلند شدیم و راه افتادیم. آقا از این کارها زیاد می کرد.

از ساده زیستی ایشان خاطراتی را نقل کنید.
 

اوایل انقلاب بود و سفارت آمریکا، تعدادی از اتومبیل های مورد استفاده خود را حراج کرده بود. یکی از دوستان ما یک کادیلاک مدل 71 خریده بود. آورد دفتر وگفت، «دوست دارم از این ماشین برای بردن و آوردن آقا استفاده کنید.» ما هم قبول کردیم. همان شب آقا خواست جایی برود. وقتی این ماشین را جلوی درآوردیم، عصبانی شد و گفت، «این را بردار ببر.» گفتم، «آقا! این بنده خدا به عشق شما این ماشین را خریده.» آقا گفت، «به تو می گویم بردار ببر. فکر نمی کنی مردم اگر مرا در چنین ماشینی ببینند چه فکری می کنند؟ به خودشان نمی گویند اینها هنوز سر کار نیامده، این طور دنیا زده شده اند. وای به حال وقتی که بر اوضاع مسلط شوند.» گفتم، «آقا! قیمت این ماشین از پیکان بیشتر نیست.» گفت، «مردم حکم به ظاهر می کنند. چه خبر از قیمتش دارند؟» خلاصه هر چه اصرار کردیم، آقا سوار این ماشین نشد که نشد.

آیا در موارد به شما هم توصیه خاصی می کردند ؟
 

بله، آقا همیشه به ما توصیه می کرد که به کلی از هر کاری که در آن شائبه دنیا زدگی هست دوری کنیم. بعد از پیروزی انقلاب به تک تک ما شغل های پر درآمد ومهمی پیشنهاد می شد. حداقلش ریاست فلان کار خانه یا واحد تولیدی بود. اتفاقا شدیدا هم در مضیقه مالی بودیم، چون مثلا خود بنده که قبل از انقلاب وضعیت مالی خوبی داشتیم، در جریان اداره دفتر آقا همه داراییم را به تدریج از دست دادم، طوری که می رفتم از ایشان پول تو جیبی می گرفتم. یک روز به آقا گفتم، «شما که وضع ما را می دانید، چرا اجازه نمی دهید یکی از این پیشنهادها را قبول کنیم؟» آقا گفت، «مردم مرا می شناسند. اگر کسی بخواهد علیه من تبلیغی کند و حرفی بزند، باور نمی کنند. تنها راه خراب کردن من این است که فرزندانم خطا کنند و یا گرفتار مفاسد مالی و اقتصادی شوند.»

از حضور بی خبر و پنهان ایشان در میان مردم چه خاطره ای دارید؟
 

بعد از انقلاب ماشینی در اختیار ما بود که داخل آن معلوم نبود. گاهی آقا از من می خواست که او را سوار کنم وببرم تا وضعیت مردم را از نزدیک ببیند. در این جور مواقع غالبا با کمیته گرفتاری داشتیم. آن بندگان خدا کار خودشان را می کردند، ولی من هم واقعا نمی دانستم چه کنم. ایست بازرسی ها می گفتند بزن کنار. می گفتم چشم! بعد التماس می کردم که آقا بگذارید برویم. می گفتند خیر ! باید بازرسی شود. در ماشین را که باز می کردیم و می دیدند که آقا نشسته، مدل گرفتاریمان عوض می شد. حالا اصرار می کردند که باید شما را اسکورت کنیم و چرا دارید تنها می روید واین حرف ها. هر چه اصرار می کردیم که نمی خواهیم، از ما اصرار بود و از آنها انکار. یک بار دیروقت از جلسه ای در شمیران بر می گشتیم، سرپل تجریش کمیته جلوی ما را گرفت. هر چه اصرار کردم که بگذارید برویم، نگذاشتند. در ماشین را که باز کردم وآقا را دیدند، دنبالمان راه افتادند و رهایمان نکردند. یک بار هم آقا را بردند برای جمهوری اسلامی رأی بدهد، باز همین مکافات بود، طوری که من عصبانی شدم. آقا گفت، «عصبانی نشو.» گفتم، «چطور عصبانی نشوم؟» بگویم آقا اینجاست یک جور مکافات داریم و همه می فهمند و بیا درست کن، نگویم اینجاست که نمی گذارند برویم.»

از آزادی مرحوم پدرتان از آخرین زندان چه خاطراتی دارید؟
 

در آبان 57 که آقا از زندان آزاد شد، من در تهران نبودم. آقا قبل از آزادی برای یک فردی در بابل پیغامی داده بود که باید آن را می رساند. در همین فاصله که من به بابل رفتم، آقا را آزاد کردند. موقعی که خبر آزادی آقا از رادیو پخش شد، فورا تلفن زدم به تهران. به من گفتند، «کجایی؟ بیا ببین اینجا چه خبر است.» من بلافاصله آمدم تهران و دیدم سیل جمعیت است که به طرف خانه ما که در کوچه بن بستی قرار داشت، سرازیر شده است. کوچه دائما از جمعیت پر و خالی می شد. در همان یکی دو روز اول هم اعلام کردند که عده دیگری از زندانیان سیاسی آزاد می شوند و همراه آقا برای استقبال از آنها به زندان قصر رفتیم. بعد هم جمعیت پشت سر آقا حرکت کرد و به میدان انقلاب رسیدیم و آقا در آنجا برای مردم سخنرانی کرد.

از چه موقع دفتر ایشان فعال شد ؟
 

با مراجعات فراوان مردم، عملا زندگی در خانه پیچ شمیران غیر ممکن شد. ما به آپارتمان کوچکی منتقل شدیم و آن خانه تبدیل به دفتر شد که محل مراجعات عناصر و جریانات گوناگون با اهداف مختلف بود. از آن دوره خاطره بامزه ای یادم هست. یک روز دونفر از قهرمانان ملی کشور که یکی شان فوتبالیستی معروف و دیگری نصیری قهرمان وزنه برداری جهان بودند پیش آقا آمدند وگفتند، «آقا! مردم به ما بدبین هستند و می گویند که ما ساواکی هستیم و شکنجه گر بوده ایم و شما را شکنجه کرده ایم.» نصیری از دور با آقا حرف می زد. آقا گفت، «پسر جان! بلند شو واستا ببینمت.» او گفت، «آقا! من خیلی وقت است که ایستاده ام.» که یکمرتبه جمعیت زد زیر خنده. آقا به هر کدامشان کاغذی داد که دیگر کسی متعرضشان نشود.

از راهپیمایی تاسوعا نکاتی را ذکر کنید.
 

این حادثه بزرگ متأسفانه آن گونه که باید در تحلیل تاریخ انقلاب مورد توجه قرار نگرفته. این راهپیمایی با ابتکار و اعلام آقا انجام شد.آقا در اطلاعیه ای اعلام کرد که من و خانواده ام از پیچ شمیران به مقصد میدان آزادی، حرکت خواهیم کرد. صبح آن روز وقتی از خانه بیرون آمدم و نگاهی به پیچ شمیران و قبل و بعد از آن انداختیم، دیدم استقبال مرم، بیش از حد پیش بینی ماست. برخی از چهره های انقلابی که بعدها در جریان انقلاب و نظام نقش آفرین شدند. در میان جمعیت دیده می شدند. آقا سعی کرد همراه مردم، تمام راه را پیاده برود، ولی به علت ازدحام جمعیت نتوانست و در کنار مرحوم آیت الله کمره ای و مهندس بازرگان ودکتر سحابی بخش اعظم راه را با ماشین رفتند و سرانجام هم در میدان آزادی نماز باشکوهی به امامت آقا برگزار شد.

از رابطه ایشان با امام بگویید.
 

آقا نسبت به امام علاقه شدید و نوعی احساس شیفتگی داشت. وقتی که قرار بود امام به ایران برگردند، بنا بود آقا با یک هواپیمای ایران ایر به پاریس برود و با امام برگردد. در روز پرواز به فرودگاه رفتیم و دیدیم فرودگاه بسته است. در روز 12 بهمن، هنگامی که امام برگشتند،‌ اولین کسی را که سراغش را گرفتند،‌آقا بود.

از ارتباط و دیدگاهشان در باره مقام معظم رهبری چه به یاد دارید؟
 

آقا به ایشان علاقه داشت. یک بار از جلسه ای از منزل آقای مطهری بر می گشتیم. نمی دانم در آن جلسه چه گذشته بود که آقا در ماشین به من گفت، «آقای خامنه ای سید بسیار خوشفکری است. درک خیلی بالایی دارد.»

برخی معتقدند تفاوت و تنوع موجود در میان فرزندان مرحوم طالقانی یکی به دلیل روحیه ایشان است و یکی به خاطر اینکه ایشان عمدتا در تبعید و زندان بوده و لذا نظارت کافی بر فرزند نداشته اند. شما از این اظهار نظر چه تحلیلی دارید؟
 

اولا تنوعی وجود ندارد. ما ده تا بچه هستیم. فقط یکی مان چپ شده، آن هم چپ سیاسی،نه چپ اعتقادی. در مورد مسائل هم، مسئله تفاوت سلیقه است نه تفاوت عقیده. این که می گویند آقا بالای سر ما نبوده. اگر هم بپذیریم که این طور است،که من نمی پذیرم، کسانی بوده اند و هستند که به اصطلاح بالای سر فرزندانشان بوده اند و آنها خطی کاملا مخالف با پدرشان را رفته اند. حتی در بین علما هم از این جمله کم نیستند. کسانی که این حرف ها را می زنند، غوری در خانواده خودشان بکنند و ببینند آنها که بالای سر بچه هایشان بوده اند و همه امکانات را هم در اختیار فرزندانشان گذاشته اند که همان راهی را بروند که آنها خواسته اند، آیا آن بچه ها آن راه را رفته اند؟ اتفاقا آزادگی آقا باعث شد که ما بهتر و بیشتر حرف هایش را بپذیریم.

پس چرا مثل ایشان عمل نمی کنید؟
 

این شما را می گویید. از ما ده نفر، یکی مان در سیزده سالگی رفت، یکی هم چپ شد که گفتم چپ اعتقادی نبود و چپ سیاسی بود. بعد از انقلاب هم که برگشت، فرصتی نبود که آقا ننشیند و با او بحث و صحبت نکند. آخر هم آقا به این نتیجه رسید که، «بچه! تو که از نظر اعتقادی، چپ نیستی، چرا خودت را گرفتار می کنی؟» ماها در نهایت همان چهارچوب فکری آقا را داریم، سلیقه هایمان متفاوت است. بنده اعتقادم این است که برای مملکت ما، نظام جمهوری اسلامی از همه سیستم ها بهتر است، این در عین انتقاداتی است که نسبت به برخی از عملکردها دارم. همشیره بنده می گوید اگر به جای این آقا، آن یکی بود، بهتر بود. این تفاوت اعتقادی نیست. تفاوت سلیقه است که در ایران هم پذیرفته شده است.
اینکه تنوع سلیقه وجود دارد و باید هم وجودداشته باشد، مورد اختلاف و بحث نیست. اما بعضی از رفتارهای سیاسی فرزندان مرحوم طالقانی، تناسبی با منش ایشان ندارد، از جمله اینکه گاهی شائبه خودنمایی در این رفتارها هست، گاهی از جانب ایشان خلاف می گویند، گاهی حرف هایشان را تفسیر به رأی می کنند...
خودنمایی کلا در بشر هست. مثبت و منفی هم ندارد. خودنمایی، خودنمایی است. ربطی هم به تربیت پدر و مادر ندارد. خودنمایی ممکن است در این حد سخیف باشد که بنده بروم بقالی و بگویم پسر طالقانی هستم که در نیم سیر پنیر به من تخفیف بدهند! البته من به دلیل همان تربیتی که شما دارید انکارش می کنید نه به خاطر نیم سیر پنیر که به خاطر تجارت پنیر کل دنیا هم این کار را نکرده ام، اما آقازاده های بعضی از آقایان، خودشان و ابوی شان را خیلی مفت تر از این حرف ها فروخته اند و می فروشند. اگر می بینید که مثلا فلان همشیره بنده می رود فلان حرف را می زند، البته من هم با او موافق نیستم،‌ولی این سلیقه اوست. فکر می کند که مثلا آن کسی که می آید سرکار، بهتر کار می کند.

شما در اغلب مصاحبه هایتان گفته اید که مرحوم طالقانی، راه را معلوم می کرد، ولی همه فرزندان ایشان لزوما آن پذیرش لازمه را نداشتند. بنابراین هر حرفی که هر یک از آنها می زنند، لزوما به این معنا نیست که حرف ایشان است.
 

قطعا همین طور است. در مورد همه آرا و اندیشه ها، این مصداق دارد. آیا همه ما در اظهار عقایدمان واقعا نماینده همان تفکری هستیم که ادعایش را می کنیم؟ حرف من این است که چهارچوب را همه قبول دارند، منتهی در فرعیات متفاوتند. مثلا همه ما از آقا یاد گرفته ایم که نباید به کسی ظلم کنیم یا از کسی ظلم بپذیریم. فساد اقتصادی و مالی نباید داشته باشیم. حالا ممکن است از خویشاوندان سببی آقا، برخی کارها را بکنند. این ربطی به بچه های آقا ندارد.

بعضی از فرزندان مرحوم طالقانی از زبان ایشان، حرف های خودشان را می زنند و بعضا هم دروغ می گویند. سخن اینجاست که شما صراحتا بگویید که اینها حرف های ایشان نیست.
 

خوب معلوم است که نیست. هر آدم عاقلی که ذره ای شخصیت آقا را بشناسد و به سخنرانی ها و نوشته های آقا توجه کرده باشد، می داند که آقا هرگز در عمرش از اصول تخطی نکرد. به قول معروف از خیلی ها اصولگراتر بود. ذره ای شائبه دنیا پرستی در او نبود، قدرت داشت و از قدرت استفاده ناصواب نکرد. اساسا راز محبوبیت عمیق و گسترده آقا همین بود.
معلوم است که بچه های آقا نظر خودشان را می گویند، خیلی ها نظر خودشان را می گویند و اسم طالقانی را بالایش می زنند. آقا الان سی سال است که از دنیا رفته. تا وقتی هم که زنده بود کسی جرئت این مانورها را نداشت. همه این قضایا بعد از آقا اتفاق افتاد. این قضیه در همه خانواده ها هست. آدمی که پنج سال پیش از دنیا رفته، این ماجراها توی خانواده اش هست و هر یک از بچه هایش ساز خودشان را می زنند.در زمانی که آقا زنده بود، هیچ یک از این حرف ها نبود. حتی در مورد اخوی چپمان، اولا آقا همیشه با او بحث داشت و سعی می کرد یک جوری حالیش کند که دارد راه خطا می رود. گاهی اوقات من جوش می آوردم و می گفتم، «بچه! بس کن! سر آقا را بردی!» آقا می گفت، «مهدی! این چه جور شیوه ای است ؟ بگذار حرفش را بزند. با تشر که نمی شود حرف حالی کسی کرد.» اما او هم بعد از انقلاب داشت زندگیش را می کرد و هیچ اظهار وجودی هم نمی کرد تا وقتی که عده ای به شکلی نامتعارف و غیر منطقی ریختند و او را گرفتند. این اخوی ما آمد ایران و آقا به او گفت، «برو توی این جاده کرج، ده بیست تا گوسفند از شرکت اتکا می گیریم، برو بنشین زندگیت را بکن. یک چیزهایی جمع کن، یک چیزهایی بنویس.»