آیت الله طالقانی در قامت یک پدر(1)
۱۳۹۲/۰۶/۱۹
رفتار مردان بزرگ در زندگی روزمره و برخورد با زن و فرزند و مردم عادی،‌ معمولا تصویر روشن تری از منش و سلوک وقاعی آنها به دست می دهد. سید مهدی طالقانی که در اغلب صحنه ها، پدر را همراهی کرده، با دقت، جزئیات رویدادهای آن سال های پر التهاب را به یاد می آورد و با لحنی مطایبه آمیز بازگو می کند. خاطرات او به خوبی نشان دهنده روحیه متواضع و مردمی مرحوم طالقانی و توجه او به آلام و معضلات مردمی است که عمری به دور از شائبه دنیا دوستی و قدرت طلبی در پی ایجاد محیطی امن، سرشار از مهر و مدارا و ایمان برای آنان بود و هیچ چیز او را بیش از تندروی و خروج از اعتدال رنج نمی داد.

از دوران کودکی و نحوه تشویق فرزندان توسط مرحوم پدرتان چه خاطراتی دارید؟
 

آقا اهل امر و نهی نبود و یا اینکه بخواهد با اجبار کاری را به ما تحمیل کند. بچه ها معمولا دوست ندارند حمام بروند. حمام های آن روزها هم که حکایتی بودند. آقا برای اینکه این قضیه را حل کند، چون یکی دو تا هم که نبودیم و اگر قرار بود برای هر کداممان، وقت بگذارد و مسئله حمام را حل کند، وقتی برای زندگی کردن برایش باقی نمی ماند، خلاصه آقا مسئله را این طور حل کرد که در خانه قدیمی ما حمامی ساخت که با زغالسنگ گرم می شد. آقا هر بار که ما را حمام می برد، یک داستان جذاب را که معمولا هم داستان های جنگ های صدر اسلام بودند، نقل می کرد و وقتی به جای حساس قصه می رسید، آن را قطع می کرد و می گفت، «دفعه بعد که حمام آمدی بقیه اش را برایت تعریف می کنم.» و به این ترتیب حمام رفتن که برای ما عذاب الیم بود، تبدیل به ماجرای شیرینی می شد و ما لحظه شماری می کردیم که آقا کی دوباره ما را حمام می برد.
من یادم هست که اولین بار داستان غزوات پیامبر، از جمله خیبر و خندق را در همان دوران خردسالی و در حمام از آقا شنیدم.

ظاهراً مرحوم طالقانی به سفر علاقه زیادی داشتند، از سفرهایی که در دوران کودکی با ایشان می رفتید، بگویید.
 

آقا اگر زندان نبود، قطعا مسافرت های تابستانی مان به گلیرد سرجایش بود. از سال 46 به بعد که زندان ها و تبعیدهای آقا زیاد
شد. طبعیتا این مسافرت ها کم شدند، ولی قبلا همیشه این سفرها برقرار بودند. آنروزها جاده طالقان، جاده در درست و راستی نبود. بسیار صعب العبور بود. یادم هست که آن اوایل از دو راه می رفتیم. یکی راه ولیان بود و یک راه از هشتگرد جدا می شد و از میان معادن زغالسنگ می گذشت. جاده بسیار پیچاپیچ و باریکی بود. از آنجا با هزار مکافات می رفتیم تا دهی به اسم صمغ آباد. از آنجا به بعد جاده ای نبود و باید با اسبی، قاطری، مادیانی می رفتیم. اگر قبلا اطلاع نداده بودیم که داریم می آییم که اسب و قاطر کرایه می کردیم. وقتی به ده می رسیدیم، چاروادارها استراحتی می کردند ؛ آقا کرایه شان را می داد و آنها بر می گشتند. آقا توی ده «روکش» دوستان و مریدان زیادی داشت که او را خیلی دوست داشتند. آقا هم آنها را خیلی دوست داشت. اینها اغلب گوسفند دار و متمول بودند و اسب و قاطر هم داشتند. گاهی آقا می توانست از قبل به اینها خبر بدهد. آن موقع تلفن که نبود. به یکی می گفتند برو و مثلا به مش حسین بگو ما فلان روز می آییم. مش حسین بنده خدا شش تا قاطر و اسب و این چیزها را ردیف می کرد و می آورد. جالب بود که بعضی از اینها که افسار قاطر را می گرفتند، توی جاده می خوابیدند، از بس که بندگان خدا خسته می شدند. حیوان هم که راه را فوت آب بود و می رفت. مسیر دیگری که می رفتیم، جاده ولیان بود. خدا بیامرز مش علی بیک، در آخرین نقطه ای که ماشین می توانست تا آنجا برود، قهوه خانه داشت، قهوه خانه او شبیه کاروانسراهای گلی بود و اطرافش، درخت های توت زیادی هم داشت. می رفتیم قهوه خانه مش علی بک و آقا از آنجا پیغام می داد که ما در ولیان، قهوه خانه مش علی بیک هستیم. خدا بیامرز مش حسین که بعدها شد حاج حسین، قاطر و به اصطلاح مال می آورد و چند روزی آنجا می ماندیم. چند سال پیش که مسجد هدایت برای آقا مجلس گذاشته بودیم، یک بنده خدایی آمد جلو. پرسیدم، «کی هستی؟» گفت، «من پسر خدا بیامرز مش علی بیک هستم». خلاصه چند روزی قهوه خانه مش علی بیک می ماندیم و خیلی هم خوش می گذشت. درخت توت هم که بود دلی از عزا در می آوردیم. مش حسین هم که قاطر می آورد، یک شب می ماند و صبح روز بعد، بلافاصله بعد از نماز، آقا می گفت، «راه می افتیم.» جاده، از کوچه باغ هایی می گذشت. بعد از یک کوه بالا می رفتیم که به ده مشرف می شد. بعد سرازیر می شدیم و می آمدیم پایین. قاطرها شروع می کردند به جفتک انداختن و ما بچه ها می افتادیم توی جوی آب. گمانم یک بار من و خواهرم، مریم، سوار قاطری بودیم که جفتمان را زد زمین.

این سفرها شامل عید فطرها هم می شدند. از این گردش ها چه خاطراتی دارید؟
 

ما بچه ها به خاطر عید فطر ها که خیلی خوش می گذشت دوست داشتیم ماه رمضان زودتر تمام شود. آن روزها قلعه وزیر می نشستیم. صبح های عیدفطر که می شد، جمعیتی از مسجد می آمدند دنبال آقا و تکبیر گویان می رفتیم مسجد، آقا قبلا با بعضی از موسسات هماهنگی و برنامه ریزی می کرد و هر سال بعد از نماز عیدفطر می رفتیم یک جا. اگر هم جایی گیرمان نمی آمد، می رفتیم مدرسه کمال، ولی سعی می کردند هر جور شده جایی را جور کنند که هم دیدنی باشد و هم تفریحی و هم پرروژه ای چیزی را ببینیم. مثلا یکی از جاده هایی که رفتیم، ‌سد کرج بود. در حوالی کرج باغی را اجاره می کردند، البته اغلب رفقای آقا، جایی را در اختیارش می گذاشتند. یادم هست سد کرج که رفتیم،کانال هایی را داخل سد دیدیم. قبلا خیال می کردیم داخل آن چیزی نیست. نماز مغرب را هم روی تاج سد خواندیم. یک بار هم رفتیم و سرم سازی حصارک که سم از آنها خیلی جالب بود. آقا خیلی به طبیعت علاقه داشت در مورد همه چیز، از مسئولان آنجا می پرسید. آنها به آقا می گفتند که مارگیرهای استخدامی دارند و می روند توی بیابان ها و مار می گیرند. یادم هست مسئول سم گیری،یک چیزی مثل استکان را می گذاشت توی دهان مار و سم مار ترشح می شد و او می گرفت و ضد سم می ساختند. گاهی توی باغی، باغچه ای در محدوده گلشهر که مال یکی از دوستان آقا بود، جمع می شدیم.یکی دو تا سخنرانی انجام می شد. بعد سؤالی را برای مسابقه طرح می کردند. بیشتر هم برنده را از میان بچه ها و نوجوان ها انتخاب می کردند و کتاب جایزه می دادند. آن موقع ها گلشهر این طور آباد نبود و تازگی توی آن رستوران زده بودند. طبق برنامه ریزی با آنجا قرارداد بسته بودند و می رفتیم آنجا ناهار می خوردیم. افرادی که به این گردش ها می آمدند، برای مشارکت در هزینه ها یک مبلغ جزئی می دادند و بقیه هزینه ها به عهده آقا و دوستانش بود.
بازدید ها معمولا رایگان بودند، چون یکی از آقایان که آشنای آنها بود، این بازدیدها را می گذاشت. می رفتیم بازدید می کردیم و می رفتیم باغچه و مراسم بود و نماز می خواندیم و می رفتیم رستوران و تا عصری این داستان ادامه داشت. برنامه ها را متنوع می گذاشتند که کسی خسته نشود. زیر بعضی از عکس های آقا می نویسند که نماز عید فطر مثلا در گلشهر یا فلان جا. اینها نماز عیدفطر مثلا در گلشهر یا فلان جا. اینها نماز عیدفطر نیستند، نماز ظهر و عصر هستند، آقا نماز عیدفظر را همیشه صبح ها در مسجد هدایت می خواند. همان جا فطریه ها را جمع می کردند. بعد هم اتوبوس هایی را که کرایه کرده بودند که سوار می شدیم و راه می افتادیم. یک بار هم رفتیم دانشکده کشاورزی کرج که محوطه بازی داشت و گمانم مراسم را همان جا به جا آوردیم. در فردیس کرج هم باغی بود که احتمالا مال آقای شاه حسینی بود. آقای رفیقدوست هم نزدیکی آنجا، باغی داشت. می رفتیم و برنامه را آنجا برگزار می کردیم. همان طور که گفتم اگر هم جایی گیر نمی آمد، می رفتیم مدرسه کمال که دکتر سحابی تازه راه انداخته بود و عکس هایش هست.

از عیدفطرهای سیاسی ایشان هم یادی کنید.
 

در عید فطر سال 46 ما که خبر نداشتیم آقا می خواهد چه کار کند. فکر می کردیم طبق معمول هر سال می رویم و نمازی می خوانیم و بعد هم فطریه ها را جمع می کنیم و همان گردش های عید را داریم. آمدیم مسجد و آقا نماز عید را خواند و خطبه ها را ایراد و اعلام کرد امسال بنا داریم فطریه هارا برای آوارگان فلسطین جمع کنیم. پارچه سفیدی آوردند و خود آقا چندین برابر فطریه خانواده را گذاشت وسط پارچه و گمانم همه همین کار را کردند. آقا یک کارهایی می کرد که من جاهای دیگر ندیده بودم. تک بود. مثلا در فوت مرحوم تختی شرکت کرد، غیر از آقای شجاعی واعظ که منبر رفت، هیچ یک از روحانیون به مجلس ختم او نیامدند. همین مسئله فطریه یا مثلا استقلال الجزایر که آقا در مسجد هدایت جشن گرفت و نماینده هایشان هم آمدند. برای صحرا (پولیساریو) هم جشن گرفت. برای جمال عبدالناصر ختم گرفت و بعد هم رفت سفارت مصر و دفتر یادبودش را امضا کرد. ابایی از این نداشت که به عنوان روحانی برای امضای دفتر برود سفارت مصر. آقا کارهایی می کرد که معمولا در میان روحانیون متداول نبود. مثلا در مورد خطر صهیونیسم، سال ها قبل از این عید فطر سخنرانی کرد. او جزو اولین چهره هایی بود که زنگ خطر صهیونیسم را به صدا در آورد. همیشه می گفت انسان به عنوان یک ایرانی در مقابل عرب ها خجالت می کشد. البته عرب های آن موقع را می گفت. آنها همیشه به ایرانی ها به چشم حامیان اسرائیل نگاه می کردند. آقا وقتی به اعتقادی می رسید، کاری به تأیید و تکذیب کسی نداشت. در همین مراسمی که برای عبدالناصر گرفت، خیلی از قشریون گفتند آقا سنی شده! آقا حرف هیچ کس را تحویل نمی گرفت. وقتی به حقیقتی می رسید، بدون هیچ ترس و واهمه ای کارش را انجام می داد. فطریه ها هم که جمع شدند، دادند شیخ مصطفی رهنما برد سفارت اردن، اینکه آنها تحویل فلسطینی ها دادند یا ندادند، نمی دانم.
عید فطر سال 47 دوباره آقا بنا داشت که از این جور برنامه ها اجرا کند که شب قبلش آمدند و گفتند که حق خروج از منزل را نداری. ما هم فکر می کردیم قضیه یکی دو روزی بیشتر طول نکشد، ولی دیدیم نخیر، از این خبرها نیست. خلاصه از طرف کلانتری 9 آمدند و یک صندلی گذاشتند سرکوچه، یکی هم دم در و مأمورها نشستند آنجا. آنها با همدیگر کورس می گذاشتند که بنشینند روی صندلی دم در، چون اولا ویلان و سرگردان نبودند، ثانیا صبحانه و ناهار و شامشان از طرف ما به راه بود! خلاصه صندلی دم در سر قفلی داشت. آقا هم گاهی با آنها شوخی و صحبت می کرد. اینها موظف بودند غیر از اعضای خانواده نگذارند کسی وارد خانه شود، اما تقریبا هر کسی را که می آمد، راه می دادند.

خود شما را زیر نظر نداشتند که کجا می روید؟
 

نه کاری نداشتند. کسی هم که به خانه مان می آمد، مشکل نداشت. با پاسبان ها تقریبا فامیل شده بودیم. طوری بود که اسم کوچک پاسبان ها تقریبا فامیل شده بودیم. طوری بود که اسم کوچک پاسبان ها را صدا زدیم و مثلا می گفتیم، « آقا یوسف! خودیه ! بذار بیاد تو!» بعد از این قضیه حصر، آقا را مستقیما فرستادند تبعید زابل و بافت.

از علاقه مرحوم پدرتان به سفرگفتید. آیا از سفر برای شما سوغاتی هم می آوردند؟
 

بله، آقا مقید بود که هر جا سفر می رود، یک چیز برای ما بیاورد. اولین سوغاتی اساسی من اسباب بازی یک ژیمناستیک باز بود که آقا بعد از شرکت در کنگره قدس برایم آورد. یک عروسکی دور میله بارفیکس می چرخید واین حرف ها. من تا آن روز اسباب بازی کوکی نداشتیم، به همین خاطر، آن را به هیچ کس نمی دادم. آقا سعی می کرد در حد وسعمان کاری کند که ما چشم ودل سر باشیم. یادم هست سالاد اولیوه تازه آمده بود و ما نمی دانستیم چه جور چیزی است. یک روز دیدیم آقا یک چیزی آورده، می گوید بخورید و ببینید چیست. دیدیم سالاد اولیویه آورده که آن از مغازه ایران، روبروی مسجد هدایت خریده بود که مثلا آدم های پولدار بالا شهری می آمدند و خرید می کردند. صاحبان آن چند برادر ترک بودند که از مریدهای نمازخوان آقا بودند. گاهی هم پنیرهای خوبی برای آقا می آوردند. آقا همیشه به شوخی می گفت، «آقایان هم مرید دارند، ما هم مرید داریم. مریدهای آنها تجار و معروف بازارند و وجوهات می دهند، مریدهای ما دانشجوها و واجب النفقه اند!». خلاصه امثال اخوان لبنیاتی هم مرید آقا بودند که درست کردن اولیویه هم گمانم کار آنها بود.

از دیگر سفرهایتان با آقا چه خاطراتی دارید؟
 

اتفاقا آقا و مرحوم حاج صادق و رفیق او که از تجار قزوین بود، رفته بودیم قزوین خانه ایشان. شبش هم یکی دو نفر از آقایان آمدند دیدن آقا. شب یکمرتبه دیدیم زمین به شدت تکان می خورد. ما وحشتزده دویدیم بیرون. آقا مانده بود توی خانه. هی داد می زدیم آقا! آقا! و آقا می گفت، «همین الان می آیم.» ما هی داد می زدیم و آقا نمی آمد. بالاخره هم گفت، «هر چی بخواد بشه، بشه، می شه، ممکنه سر شما ها که بیرون هستین، بیشتر بلا بیاد تا من که اینجا هستم.» بالاخره آقا از خانه آمد بیرون. دیدیم آقایان در رفته اند. اصلا نفهمیدم کی و چطوری؟! آقا پرسید، «آقایان کجا رفتند؟» جواب دادیم، «خبر نداریم.» گفت، «این زلزله ای که من دیدم، خرابی زیاد داره.» فردا آقا عده ای از بچه ها را فرستاد که بروند طالقان و ببینند چه خبر شده. بعد که آمدیم تهران اخبار رسید، گروهی از دوستان آقا جمع شدند و قرار شد بازسازی یکی از روستاهای قزوین به اسم حسین آباد را کلا در اختیار بگیرند. فکر می کنم سرهنگ سطوتی و دکتر سحابی رفتند که عکس آن هم هست. ما سر کوچه مان توی امیریه ایستاده بودیم که دیدیم مرحوم تختی دارد می آید و چند تا کامیون هم پشت سرش می آیند و مردم هم پشت سر او راه افتاده اند و هر کس هر چه دارد می ریزد توی کامیون ها.

از تاسیس مدرسه در گلیرد توسط آقا چه به یاد دارید؟
 

گلیرد مدرسه نداشت و آقا، خانه مان را در آنجا کرده بود مدرسه. زمستان و پاییز که ما در تهران بودیم، خانه مان در اجاره فرهنگ بود. دو سه تا ده اطراف گلیرد هم مدرسه نداشتند. یک آسید کاظم داشتیم که گمانم الان هم باشد. بنده خدا هم مدیر مدرسه بود، هم معلم و هم همه کاره. مدرسه دخترانه و پسرانه که نداشتیم. یک ردیف آن طرف دخترها می نشستند، یک ردیف این طرف پسرها. آسید کاظم می آمد یک طرف به اولی ها درس می داد و می گفت مشق بنویسید، بعد می رفت آن طرف به دومی ها درس می داد و الی آخر. دو سه تا اتاق بود که آنها را کرده بودند کلاس. آقا منتظر می ماند تا سال تحصیلی تمام شود، بعد می رفتیم طالقان.

بچه ها روی زمین می نشستند ؟
 

نخیر، کلاس ها میز و نیمکت داشتند. سال تحصیلی که تمام می شد، میز و نیمکت ها و تخته سیاه را جمع می کردند می گذاشتند توی اتاق پایین. دیوارهای کاهگلی رنگ بر نمی دارند، برای همین چند تا از زن های ده می آمدند و با جارو و گل سفید، دیوارها را سفید می کردند که وقتی آقا می آید، خانه تمیز باشد. بعد هم آنجا را جارو و پارو و مرتب می کردند. اجاره ماهانه خانه چیزی نمی شد، برای همین اجاره سالانه می گرفتند و آن را می فرستادند برای بعضی از آقایان بازاری که آقا را می شناختند. گالش و شلوار و پیراهن و پولیور و وسایلی برای همان بچه های مدرسه می خریدند. چون این بچه ها از دهات اطراف می آمدند، زمستان ها حسابی برف می آمد، برایشان گالش و لباس می گرفتند که سرما نخورند. غالبا دوستان آقا و خودشان هم روی پول اجاره، پولی می گذاشتند تا وسایل بچه ها تأمین شود. این قضایا تا دو سه سالی بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. بعد یک مدرسه در گلیرد ساختند، اما این کمک ها همچنان از طریق دفتر آقا ادامه داشت. اولین کمیته ای که درست شد، کمیته امداد آقا بود که مسئولش هم آقای چهپور بود.

پس اهالی ده خانه را آب و جارو می کردند و شما می آمدید.
 

بله به سلامتی. آنها می دانستند که آقا کی می آید. زیلوهای آبی رنگی داشتیم که دورش هم نوشته داشت و یادم نیست چی نوشته بود. زیلوها را پهن می کردیم و آقا معمولا اتاق پایین می نشست که پنجره هایش رو به باغ باز می شد. اهالی ده که مشتاق دیدن آقا بودند، ابدا یادشان نمی ماند که آقا خسته است و احتیاج به استراحت دارد. این بندگان خدا می رفتند سر زمین و بعد هم شیر دام هایشان را می دوشیدند و کارهایشان را می کردند. توی ده که کسی بعد از غروب کار و زندگی ندارد. کجا برویم؟ «آقا بیامد! وشیم منزل آقا!» راه می افتادند و می آمدند منزل آقا ! آقا هم حال و احوال تک تکشان را می پرسید. بچه ات چطور است ؟ زنت چطور است؟ شوهرت چه می کند؟ و این حرف ها. بعد هم با اینکه حرفی نداشتند بزنند، سه چهار ساعتی می نشستند. همگی هم از زور کار خسته بودند و چرت می زدند، اما دلشان نمی آمد بروند. ما هم باید تند و تند چایی می بردیم.

از مشارکت مرحوم طالقانی در مراسم مردم گلیرد بگویید.
 

تا آقا نمی رفت گلیرد، مسجد تعطیل بود. آقا که می آمد می گفت در مسجد را باز کنید. مسجد را آب و جارو می کردند و آقا شب نماز می خواند و صحبتی می کرد و بر می گشتیم خانه. اگر این ایام می خورد به محرمی یا جشنی و یا عیدی. از آنجا که ده جای خاصی برای این کارها نداشت، همه جمع می شدند جلوی مسجد و جلوی خانه آقا و آنجا می شد محل پختن نذری و تدارکات و این حرف ها، قیمه ای درست می کردند و اهالی ده می آمدند. عروسی هم مقابل خانه آقا برگزار می شد و مقابل مسجد و مردم شادی می کردند. عروسی های آنجا هم که دادستانی داشت. هفت شبانه روز طول می کشید. آقا هم توی حیاط خانه مان بود و می گفت، «کاریشان نداشته باشید.» یک آسید اسحاق هم داشتیم که توی عزاداری نوحه می خواند توی عروسی ها آوازهای محلی. خلاصه محل اجتماعات مردم ده، جلوی خانه آقا بود.

آقا به مردم روستا درباره بعضی از مسائل فرهنگی تذکر م می دادند ؟
 

توی وعظ ها در مسجد، آن هم به صورت کلی. مردم همه می آمدند و مشکلاتشان را به آقا می گفتند. چیزی بر آقا پوشیده نبود. این مسائل عمدتا شخصی بودند. مسجد محل مراجعه مردم برای گفتن مشکلات و دردهایشان بود. بعضی وقت ها هم آقا ترجیح می داد تک و تنها برود روی تپه ها ده مجاور گلیرد به نام زرور. می رفت آنجا که مشرف به مزرعه بسیار وسیعی بود و روستایی ها در آنجا گندم می کاشتند. می رفت وضو می گرفت و تنهایی نماز می خواند. ما یک امامزاده داشتیم نزدیک ده که به آن می گفتند بادامستان. آقا وقتی مرحوم نواب صفوی را برد طالقان، او را آنجا برد. امامزاده در جایی وسط چند ده قرار داشت. موقعی که آقا می آمد، مردم دهات اطراف می فهمیدند که آقا روز جمعه می آید بادامستان و می ریختند آنجا. روزهای جمعه، بادامستان تماشا داشت. ملت می ریختند و سر سفره و غذا و قابل منقل و قوری شان را هم می آوردند. امامزاده حیاطی داشت و اطرافش هم حجره حجره بود و تمام زمین های اطرافش پر از درخت بادام بود و برای همین به آن می گفتند بادامستان. ملت می رفتند چایی ای می خوردند و در ضمن به یک سخنرانی هم گوش می کردند. هم کیف آقا به این بود که با مردم احوالپرسی و خوش و بش کند، جاده زغال سنگی را که بستند و جاده جدید را که زدند، آقا را می بردیم طالقان، اولین دهی که ازآن عبور می کردیم صمغ آباد بود. بعضی از طالقانی ها معتقدند که صمغ آباد خیلی هم مال طالقان نیست، چون این طرف کوه است. در آنجا یکی دو مغازه دار بودند که آقا را خیلی دوست داشتند. همین که می رسیدیم، آقا می گفت، «ترمز کن، یک حال و احوالی بکنیم.» می ایستادیم و آقا می نشست و با آنها چای می خورد و گپی می زد و بعد راه می افتادیم می رفتیم «زی دشت». تا مدت آنجا پیاده می شدیم و باقی راه را با قاطر و مادیان می رفتیم. بعدها جاده آمد جلوتر و شهرک شد محل پیاده شدنمان. آنجا که می رسیدیم، معمولا شهرکی ها یکی دو روزی آقا را نگه می داشتند. بعد جاده کم کم آمد تا نزدیک گوران. جاده بدی بود، ولی هر جور بود می رفتیم. جاده سنگلاخ بود و ماشین را هل می دادیم. از گوران به بعد، دیگر جاده نبود.

لابد با این وضعیت از برق هم خبری نبود.
 

نخیر، برق که مال جاهایی بود که از ما بهتران زندگی می کردند. ده ما برقش کجا بود ؟ برای همین ما یک موتور برق خریدیم بردیم آنجا. یادم هست برای بردن موتور برق ناچار شدیم جیپ تهیه کنیم. موقعی که از وسط ده با جیپ عبور می کردیم، یک عده آدمی که به ساواکی بودن مشکوک بودند، جلوی ماشین ما را گرفتند، ولی بالاخره ما موتور را بردیم و گذاشتیم توی زیرزمین خانه آقا. به یک نفر هم طرز راه انداختنش را یاد دادیم که هر وقت توی مسجد مراسمی بود، چطور هندل بزند و موتور را راه بیندازد. خانه آقا با این موتور برق روشن می شد. دو سه تا سیم هم داده بودیم مسجد. بعد که انقلاب شد برق و آسفالت و باقی چیزها آمد به گلیرد و خلاصه اوضاع همه رو به راه شد وتلویزیون و بساطی و دیگر کسی آهنگ های محلی را توی عروسی ها نخواند!

موضوعاتی که آقا درباره شان با مردم ده صحبت می کردند، حول چه محورهایی بودند؟
 

آقا معمولا درباره مسائل مذهبی صحبت می کرد. هر چند آنجا کمی راحت تر از شهر می شد حرف زد، ولی در دهات اطراف آدم ساواکی بود، بهائی بود و همه فرقه ای بودند. البته آقا هیچ وقت جلوی خودش را نمی گرفت و هر حرفی دلش می خواست می زد. خلاصه اینکه رابطه آقا با مردم، رابطه خاصی بود. ده ما در اطرافش حاشیه هایی داشت. تابستان ها به آن حاشیه ها می رفتیم. یک جایی بود به اسم خرم رود که یک حاشیه کوهستانی داشت به نام یمان. آقا برنامه ریزی می کرد که فلان روز می خواهیم برویم خرم رود یا یمان. عده ای از اهالی ده جمع می شدند و غذایی درست می کردند و خلاصه تشکیلاتی راه می انداختند. خرم رود در تابستان ها بسیار خنک بود، طوری که شب هایش نمی شد از شدت سرما بدون پتو یا لحاف خوابید. چشمه با صفایی هم داشت که آنجا می نشستیم و ناهار می خوردیم و گپی می زدیم. اهالی ده هم جمع می شدند و آنجا دور آقا. بعضی هاشان در آنجا زراعت هم داشتند. می دانستند آقا آمده، کارشان را رها می کردند و می آمدند دیدن آقا. این برنامه هایمان توی ده بود. صد سال هم که می ماندیم، خسته نمی شدیم. آنجا که بودیم، گاهی مرحوم بازرگان و بعضی از علما هم می آمدند. البته چون جاده درست و راستی نبود، رفت و آمد به طالقان ساده نبود. همین که می خواستند بیایند و برگردند، یکی دو روزی طول می کشید. آن روزها ما ماشین نداشتیم. اگر کسی یار رفیقی می آمد و به آقا می گفت، «اگر ماشین نیاز دارید، در خدمتم.» آقا هم از خدا خواسته می گفت، «باشه! جمعه می رویم طالقان!» برای زدن به کوه و دشت معطل نمی کرد. اگر هم طالقان نمی شد، می رفتیم بیرون شهر. دور و بر همین تهران. چهارتا درختی و جوی آبی که گیر می آمد، بسمان بود. بعضی وقت ها می رفتیم جاده چالوس و آقا می گفت که برویم به جاده های فرعی که طبیعی بودند و دست نخورده. چشمه آبی هم اگر بود که چه بهتر. می نشستیم و آبی به سر و صورتمان می زدیم و نمازی می خواندیم و صفایی می کردیم. آقا عاشق طبیعت بود.

طالقان غیر از مرحوم طالقانی، روحانی شاخصی داشت؟
 

آقا سید نورالدین بود که خواهرزاده آقا بود. آقا محی الدین بود که شوهر خواهر آقا بود و توی قنات آباد می نشست.