در فاصله سالهای 46 که ایشان از زندان آزاد شدند و در سال 48 که در منزل در حصر بودند تا زمانی که به تبعید رفتند، شما چگونه با ایشان تماس داشتید؟
ارتباط ما با ایشان تا آخر عمرشان قطع نشد مگر این که ما نمی توانستیم به ایشان دسترسی پیدا کنیم. سال 48 که آمدم تهران، یکسره رفتم منزلشان و دیدم چند پاسبان سرکوچه شان و دو نفر هم جلوی منزلشان نگهبانی می دهند. جز اعضای خانواده، کسی حق رفت و آمد نداشت. به هر حال وقتی آمدم وارد کوچه شوم، پاسبان پرسید، «کجا؟» گفتم، «خودت می دانی. پیش آقا.» گفت، «نمی شود.» گفتم،«برو بابا!» از این «بروبابایی» که گفتم خیلی خوشش می آمد. بعد خودش حرف توی دهنم گذاشت. گفت، «فامیل آقایی؟» گفتم، «بله.» و اجازه داد بروم داخل خانه. حتی اسم مرا هم نپرسید. رفتم داخل، آقا خیلی تعجب کرد. پرسید، «چه طوری آمدی؟ دلم تنگ شده بود. خدا تو را رسانده.» قضیه راتعریف کردم. آقا فرمود، «خدا پدرشان را بیامرزد. مرا از غربت نجات دادند.» واقعا وقتی، این چیزها را به یاد می آورم، از شما خجالت می کشم، و گرنه گریه می کردم. سید خیلی دلش گرفته بود و شعری را که ساخته بود با خودش زمزمه می کرد، آن شعر این است :
دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم
برای آنکه گلی بو کنم دماغ ندارم
نشستم. آقا خودش رفت چایی آورد. ناهار را خدمت آقا خوردیم. گفتم، «می توانم با آقای بازرگان تماس بگیرم؟» گفت، «نمی دانم، مواظب باش. تلفن ما را کنترل می کنند.» تلفن را گرفتم و با آقای بازرگان در شرکت یاد، صحبت کردم. گفت، «کجا هستی؟» گفتم، «منزل آقای طالقانی هستم.» گفت،«تلفن را گوش می کنند. مواظب باش.» به من هشدار داد. حال و احوال کردم و دیگر چیزی نگفتم.
از جریاناتی که منتهی به تبعید ایشان شد، چه چیزهایی را به یاد دارید؟
یکی از غبن های من است که در ایام تبعیدشان فقط یک بار توانستم خدمتشان برسم، در حالی که ایشان از نظر روحی در وضعیتی بودند که باید زیاد خدمتشان می رسیدیم. حقیقت این بود که ما را دقیقا تحت کنترل داشتند. مثلا یکی را عرض کنم. اینکه آقا پس از تبعید در سال 1352 آمده بودند اردبیل، ساواک، ضد اطلاعات، شهربانی و رکن 2 همگی باخبر شده بودند، لذا شب ها به گردش می رفتیم. بقعه شیخ صفی را هم در خدمت ایشان رفتم.
خاطره آمدن مرحوم طالقانی به اردبیل را با جزئیات بیان کنید.
تقریبا موقع غروب بود که در خانه ما را زدند.
به شکل فرار آمده بودند؟
بله، چون تحت تعقیب بودند و نمی خواستند به خانه هایی که وارد می شوند، بر اساس صاحبخانه دردسر درست شود. حاج احمد صادق در را زد پرسید، «منزلتان اینجاست؟» گفتم، «بله.» گفتند، «آقا آمده اند.» گفتم، «چشمم روشن.» اینها شش نفر بودند. آقای اشکان بود، پدر خانم آقای محمد جعفری مدیر روزنامه جمهوری اسلامی، منوچهر تخیری، حاج احمد صادق، ابراهیم هوشیار و آقای دیگری که اسمش یادم نیست. تالار بزرگی داشتیم. دیدم ملافه و متکا و پتو و همه چیز با خودشان آورده اند. آقا پرسیدند، «وسایل پذیرایی داری آقای بیدار؟» گفتم، «از خلخال حدود پنجاه، شصت تا مرغ و خروس برای من آورده اند. باور نمی کنید، الان که می خواهید وضو بگیرید، همه شان را به شما نشان می دهم.» خانه بزرگی بود که اجاره کرده بودیم و مرغ و خروس ها را در انبار جا داده بودیم. پسرم سعید تازه به دنیا آمده بود. آقا فرمودند، «بیا او را ببینم. محصول عقدی است که ما برایت خواندیم؟» گفتم، «بله و تا این مرغ و خروس ها تمام نشوند، شما اینجا تشریف دارید.» با اینکه خانه قدیمی بود و زندگی طلبگی بود، به قدری آقا لذت بردند که نهایت نداشت. هوای اردبیل، هوای بهاری بود. آقا فرمودند، «فکرش را هم نمی کردم. کاش با این عده نمی آمدم و مدتی اینجا پیش شما می ماندم.»
چرا؟
چون با حضور آنها نمی توانستیم حرفهایمان را بزنیم. این خاطره هم جالب است. آقا گفتند، «دیشب به منزل مفتاحی می رفتیم. وقتی وارد منزلش شدیم. پدر مفتاحی گفت حق ندارید به من تسلیت بگویید. به من تبریک بگویید.» بعد به من فرمودند، «آقای بیدار! مردانگی را باید از اینها یاد گرفت. به این رفقایت بگو تا کی تملق ؟ تا کی دعا به اعلیحضرت؟ تا کی ثنا خوانی؟ این پدر را ببین! فرزندش را کشته اند، می گوید به من تسلیت نگویید، به من تبریک بگویید.» این را هم عرض کنم که آقا مطالبی را می نوشتند در مورد این موضوع که آیا می شود از دشمن غنیمت گرفت یا نه ؟ دلایل تاریخی می آوردند که حضرت رسول (ص) دستور داده بودند که اموال بعضی از کاروانی ها را بگیرند و ضبط کنند. در این مورد داشتند یادداشت هایی را تهیه می کردند.
نفهمیدید چرا اینها را تهیه می کردند؟
می خواستند به این سئوال پاسخ بدهند که آیا می شود شرعا از تشکیلات طاغوت غنیمت گرفت یا نه. این خیلی مطالب مهمی است. باید اینها را بین نوشته هایشان پیدا کرد. ایشان نظرشان این بود که با رعایت حدود و احکامی می شود این کار را کرد.داشتند اجتهاد می کردند.
از اقامت ایشان در اردبیل، خاطره مطایبه آمیزی اگر دارید، نقل کنید.
یک شب داشتیم با آقا از پشت فرمانداری می گذشتیم. نسیم، نسیم بهشتی و هوا فوق العاده عالی بود. یک عده جوان، حدود هفت هشت نفر، نگاهی به ما کردند و از خودشان پرسیدند، «یعنی اینها هم می خورند؟» آن یکی جواب داد، «اینها از این مزخرفاتی که ما می خوریم، نمی خورند. اینها درجه یکش را می خورند.»آقا از من پرسیدند، «اینها چه گفتند ؟» گفتم، «هیچی آقا! دارند با خودشان حرف می زنند. به ما کاری ندارند.» آقا فرمودند، «دست بردار آقای بیدار! بگو چه گفتند ؟» و یکمرتبه عصایشان را بلند کردند و افتادند دنبال اینها که، «بایستید، ببینم چه گفتید.» آنها پراکنده شدند و از ترسشان گریختند.
مگر چند سالشان بود که عصا داشتند؟
هنوز ریش ایشان کاملا سفید نشده بود. در نهایت شجاعت می خواستند به ما درس بدهند که الان موقع خوابیدن و ضرب زید عمرا نیست. یادم هست که در خانه من رساله آقای شریعتمداری بود. آقا تا دیدند پرسیدند، «این چیست آقای بیدار؟» گفتم، «مشخص است. می بینید.» آقا گفتند، «از شما بعید است.» رفتم از اتاق پشتی رساله های آقای خمینی و آقای شاهرودی و آقای حکیم را هم آوردم و گفتم، «اگر همه اینها با هم نباشند، فردا که ما را بگیرند، چطور می توانیم قضیه را توجیه کنیم؟ این طوری می توانیم بگوییم مال همه را داریم. اگر این کار را نکنیم آن قدر زندان رفته ام که مرا می شناسند.» گفتند، «باریکلا! اگر این طوری فکر کردی، درست است.»
منظورشان چه بود که گفتند از شما بعید است ؟
آقای شریعتمداری حد میانه را می گرفت. آقای طالقانی یک انقلابی به تمام معنا بود. ایشان دوست داشت مرا در ردیف خودش و مثل دوستان خودش ببیند. بعد هم به من گفتند که، «ایشان آخوند با سوادی است، ولی شیوه اش با ما فرق می کند. الان زمان این حرف ها نیست و باید رژیم را واژگون کرد.» حرف زیاد است :
شرح این هجران و این سوز جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
وقت دیگر حرف های خودش را دارد و مصاحبه ما هم الان تمام نمی شود! از آزادی ایشان از واپسین زندان چه خاطراتی دارید؟ همین طور از ملاقات های پس از پیروزی انقلاب؟
خوشبختانه بنده هیچ وقت ارتباطم با ایشان و با تک تک اعضای خانواده شان قطع نشد. افتخار می کنم که با خانواده آن مرد بزرگ دوست بوده ام و هستم. همان شبی که آقا از زندان آزاد شدند، تلفن منزل من یکنفس زنگ می زد و این پرسش که آیا آقا آمدند یا خیر؟ اولین کسی که بعد از ورود ایشان به منزل، با ایشان صحبت کرد، بنده بودم. لحظه به لحظه موضوع را تعقیب می کردم. همه نگران بودند. قرار بود آقا و آقای منتظری از زندان آزاد شوند و من مرتبا تلفن می زدم که ببینم آمدند یا خیر. دیگر صبرمان سر آمده بود و دائما جوابم را می دادند که هنوز نیامده اند. بالاخره یکی شان گفت، «آقای بیدار! آقا آمدند. تلفن را داشته باشید.» رفتند به آقا گفتند و آنجا بود که هر دوی ما پشت تلفن گریه کردیم. از آن گریه ها! وقتی که اولین کلمه ر ا فرمود که، «آقای بیدار! شمایید؟» دیگر نتوانستم حرف بزنیم و فقط گریه کردیم. چند روز بعد آمدم خدمت آقا. خلخالی ها و یک عده از اردبیلی ها به من گفته بودند که آقا تشریف آورده اند. خرج دفتر و خانه شان با ما.
در دفتر ایشان اتفاق مهمی را به یاد دارید؟
بله، یک عده از پاکستان آمده بودند که آقا شفاعت کنند که ذوالفقار علی بوتو را اعدام نکنند. بنده را واسطه کرده بودند. پاکستانی ها اول شیخ مصطفی رهنما را واسطه کرده بودند، آقا اعتنا نکردند. بعد مرا واسطه کردند. من رفتم خدمت آقا و گفتم، «این ضیاء الحق نوکر خالص آمریکاست و این جمهوری اسلامی پاکستان هم از آن جمهوری هاست که اگر نباشد صد درجه بهتر است. این اسلامی را که آنجا هست نه جنابعالی قبول دارید، نه سنی ها قبول دارند. بلکه یک استبداد مطلق است. من سخنرانی ذوالفقار علی بوتو را در سازمان ملل شنیدم و دیدم که چطور دستش را روی میز کوبید و از همین بابت هم که شده به او بیشتر از اینها احترام می گذارم. می گویند در زندان باشد، ولی اعدامش نکنند.» آقا فرمود، «باید در این باره با آقای خمینی هم صحبت کنیم.« نمی دانم می خواستند با پاریس صحبت کنند یا منتظر بودند که ایشان بیایند و صحبت کنند، نمی دانم. این دقیقا جمله ایشان است.
از خاطرات بعد از پیروزی انقلاب مطالبی را ذکر کنید.
برای کمیته اردبیل به اسلحه نیاز داشتیم. ایشان تلفن زدند به آیت الله مهدی کنی و فرمودند، «آقای بیدار از رفقای 25 ساله من هستند.» خدا رحمتش کند ما شایستگی این مطلب را نداریم، ولی کلام، کلام ایشان است. به هر حال فرمودند، «ایشان به اسلحه نیاز دارد. سلاح را با حساب و کتاب به مأمورین ایشان بدهید و رسید بگیرید. ایشان هم به موقع تحویل خواهد داد.» آقای مهدوی کنی هم به قزوین نامه دادند به آقایی به نام سرهنگ دهکردی. رفتم آنجا، گفت، «آقای مهدوی دیروز تلفن زده اند. این اسلحه خانه، هر چقدر دلتان می خواهد ببرید.» گفتم، «آقا ما فقط تعدادی بر ای اردبیل نیاز داریم.» رسید دادیم و تحویل گرفتیم.
بار دوم که خدمت آقا رسیدیم، دیدم بین ایشان و علی بابایی شکر آب است. من نمی دانستم قضیه از چه قرار است. در آن سفر من بی خبر از همه جا آمدم منزل علی بابایی و از آنجا زنگ زدم دفتر آقا. یکی از آقازاده ها گوشی را برداشت و بعد که فهمید منم، گوشی را داد به آقا. من چندین و چند بار که آمدم تهران، خدمت آقا رفتم. ایشان فرمودند، «بالاخره باید بازدید تو بیایم.کجا هستی؟» عرض کردم، «آقا! ما برای دید و بازدید نمی آییم. ما شما را دوست داریم.» فرمود، «به هر حال من می آیم. کجا هستی ؟» علی بابایی گفت، «از آقا بپرس هر جا باشم می آیید؟» همین را پرسیدم. آقا یکباره فرمودند، «منزل علی بابایی هستی؟» عرض کردم، «خواهش می کنم بیائید.» چون علی بابایی از این طرف دائما اشاره می کرد که بگو بیایند. بعد که آقا فرمود، «باشد. می آیم.» علی بابایی گفت، «خدا پدرت را بیامرزد. خدا مادرت را بیامرزد.» و خلاصه کلی دعا کرد.
علت تکدر چه بود ؟
آن اعلامیه ای که درباره حکومت نظامی از دفتر مرحوم آقای طالقانی صادر شده بود، کار علی بابایی بود.
کدام اعلامیه؟
همان که گفته بود حکومت نظامی است و همه مردم بروند خانه هایشان. آقا فرمودند، «چرا بدون اینکه صحبتی با من بشود، از دفتر من و به نام من چنین اعلامیه ای دادید؟» آقای علی بابایی و دیگران گفته بودند الان تهران در خطر است،همگی بروید خانه هایتان. از آن طرف دفتر امام خمینی اعلامیه داد که همه مردم بریزند در خیابان، این برای آقای طالقانی، ضعف تلقی شد. آقا این را از چشم علی بابایی می دید. این را آقای حاج محمد شانه چی به من گفت که آن اعلامیه نپخته بود، خام بود و آقای طالقانی را خیلی ناراحت کرد، به طوری که به حال سکته افتاد.
البته مرحوم طالقانی بعد از این اعلامیه به مدرسه علوی رفتند و با امام صحبت کردند.
اسپینوزا در کتابش به نام «اخلاق» حرف قشنگی می زند. می گوید، «یک مورخ کافی است یک جمله ای را در تاریخ دروغ بگوید و دروغ بنویسد، آن دروغ، همیشه در تاریخ می ماند» باید حرف را دقیق و صحیح زد. آقا خیلی ناراحت شدند.
این ملاقاتی که بین شما و مرحوم طالقانی در منزل علی بابایی صورت گرفت، مربوط به چه تاریخی است ؟
تقریبا بیست روز قبل از فوت آقا، به هر حال آقا فرمودند، «خانه علی بابایی هستی ؟ می آیم.» گفتم، «آقا! منت بر سرم گذاشتید.» فرمودند، «فقط بگو ساده برگزار کنند پذیرائی و غذا ساده باشد.» علی بابایی خیلی خوشحال شد و به همسرش گفت، که آقا می آیند و ساده برگزار کند. خانمش خیلی تعجب کرد از آمدن آقا. ابدا تصور نمی کرد آقا به این زودی آنها را ببخشد. علی بابایی به خانمش گفت، «آقای بیدار واسطه خیر شده.» شب آقا تشریف آوردند با یک ماشین بلند و پاسدارهای تحصیلکرده و خوش لباس. پاسدار های ماهم همین طور. زبده، منتخب و تحصیلکرده بودند. مثلا یکی از پاسدارهای ما پسر آقای مسائلی بود.
ظاهرا آقای مسائلی هم همراه شما بودند ؟
بله، شیخ از شاگردان علامه طباطبایی و آیت الله بروجردی و امام بود و خیلی هم خجالت می کشید، چون قبلا با آقای طالقانی مراوده نکرده بود. شام را خوردیم و آقا خیلی محبت کردند. خیلی خندیدیم وخوش گذشت.
از مطایبات ایشان هم بگویید، خالی از لطف نیست.
آقا همه جور مزاح می کردند، منتهی با نهایت وقار و متانت. آقا بودند دیگر ! آقا یک انسان طبیعی بودند. اولا ابدا خودشان را نمی گرفتند. قیافه مرید و مرادی، هیچ وقت ما در ایشان ندیدیم. به هنگام صحبت به معنی کامل کلمه، «دموکرات» بودند. یک مسئله ای که مطرح می شد، نظر همه را می پرسیدند و بعد می فرمودند که مثلا من نظر فلانی را بیشتر می پسندم. خودشان هیچ وقت اظهار نظر نمی کردند. این نهایت ادب ایشان بود. در کمتر کسی این اخلاق هست، ولی در ایشان بود.
از ماجرای ریاست جمهوری ایشان هم بگویید.
روزهایی بود که مجاهدین در خیابان ها پلاکارد بالابرده بودند که ما پدر طالقانی را کاندید ریاست جمهوری و ایشان را انتخاب می کنیم. آقای طالقانی در آن جلسه فرمودند، «ریاست جمهوری نه در شأن من است، نه در شأن امام خمینی. ایشان که نمی پذیرند، من هم نخواهم پذیرفت. هر وقت رفتی اردبیل اولین کاری که می کنی کمیته را منحل کن و اسلحه ها را ببر پس بده. در یک مملکت، دو تا مرکز قدرت لازم نیست. به تمام رفقای ما در تبریز و ارومیه هم بگویید که کمیته را منحل کنند. این انقلاب را این مردم کرده اند. اینها مسلمانند. ما که انقلاب نکردیم. انقلاب مردم باعث شد من از زندان بیرون بیایم. این انقلاب نبود، من هنوز در زندان بودم. مردمان مسلمان کم نیستند. پست ها را باید داد دست آنها، اگر آنها اشتباه کنند،ما تذکر می دهیم. یا نامه می دهیم یا اگر نشد در منبر می گوییم و آنها را اصلاح می کنیم.»
به هر حال در این مقوله سخن ها گفتند که بیان آن سخن را به درازا می کشد... به هر حال این مقدار خاطره از من ابوذر بیدار برای ثبت در تاریخ کافی است. از شما هم به خاطر زحمتی که برای معرفی این مجاهد بزرگ و در عین حال مظلوم می کشید، سپاسگزارم.
ماهم ضمن تشکر متقابل، برایتان سلامتی و توفیق افزون تر را خواهانیم.