جلوه هائی از سلوک سیاسی آیت الله طالقانی(1)
۱۳۹۲/۰۶/۱۸
حجت الاسلام و المسلمین ابوذر بیدار شکل گیری شخصیت و نحوه تفکر خویش را بسیار متاثر از مرحوم آیت الله طالقانی می داند که با هوشمندی و بصیرت کم بدیل خویش، طینت پاک و سلامت نفس این طلبه جوان را دریافت و وی را در حلقه یاران خاص خویش جای داد، پیوند و انس و الفتی که تا واپسین روزهای حیات ایشان ادامه یافت و از عمق و گستره ویژه ای برخودار شد. او را سابقه ای دیرین و خاطراتی بی شمار از آن یار دیرین است که در این فرصت اندک، فقط به گوشه هائی از آنها اشاره کرد و امید است که حدیث مفصل آن در مجموعه خاطراتی که با دقت و وسواس دست اندرکار نگارش آن است، به مشتاقان بررسی تاریخ انقلاب ارائه گردد.

از نخستین باری که نام مرحوم طالقانی را شنیدید و یا ایشان را دیدید، چه تصویری در ذهنتان است ؟
 

تا جایی که یادم می آید آشنایی بنده با مرحوم آیت الله طالقانی به وسیله مرحوم آیت الله حاج آقا رضای زنجانی آغاز شد.

چه سالی؟
 

فکر می کنم اواخر سال 39 بود. به این قرینه عرض می کنم که هنوز مرحوم آیت الله بروجردی در قید حیات بودند و بنده ما بین اردبیل و قم در تردد بودم.

چرا؟
 

چون در قم خدمت مرحوم آیت الله بروجردی تلمذ می کردم. تهران که می آمدم، با مرحوم آقا رضای زنجانی و مرحوم آمیرزا خلیل کمره ای و آیت الله زاده مازندرانی ارتباط داشتم. ما بین آنها‌، آن کسی که در خط سیاست بود، مرحوم آسیدرضا زنجانی، برادر آسید ابوالفضل زنجانی بود. آسید ابوالفضل در عربیت و ادبیت و فقه و اصول استاد بود، ولی مرحوم آقا رضای زنجانی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله آشیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه بود. تا جایی که یادم هست، تقریرات درس ایشان را هم نوشته بود و به من نشان داد. مرحوم حاج آقا رضای زنجانی در صحنه سیاست حضور و با دکتر مصدق و اعضای نهضت مقاومت ملی، ارتباط داشت. ما آذربایجانی ها به ایشان ارادت خاصی داشتیم. به هر حال یک بار، به ایشان گفتم صحبت کنید و بنده را به آقای طالقانی معرفی کنید. ایشان خیلی با محبت تلفن کرد و به مرحوم طالقانی و گفت، «یکی از «اتراک» که خیلی به شما علاقه دارد، از طریق نوشته هایتان را افکار شما آشناست و می خواهد پیش شما بیاید.» تا آنجایی که حافظه ام یاری می کند، منزل آقای طالقانی طرف های امیریه و قلعه وزیر بود. روزی که من خدمت ایشان رسیدم، بخشدار طالقان هم آنجا بود. رسیدیم و با ایشان مصاحفه کردیم. ایشان گفتند، «گمان می کردم سن شما بالاست. شما و سیاست؟» عرض کردم، «بالاخره این طوری شده.» هنوز ازدواج نکرده بودم و در روزنامه ها مقاله می نوشتم. آقا گفتند، «مقاله شما را در هفته نامه «وظیفه»، در روزنامه «پارس» و «مکتب اسلام» خواندم.» و به من خیلی محبت کردند. بعد دیدند که من با اکثر رفقای ایشان حتی در خارج کشور مکاتبه دارم. وقتی گفتم با دکتر سعید رمضان رفاقت دارم و ایشان عکس و شرح حال خودشان را برای من فرستاده اند و مجله «المسلمون» را برای من می فرستند، ایشان مثل اینکه پَر درآوردند، این قدر خوشحال شدند که یک طلبه جوان، این طور با اشتیاق، پیگیر مسائل است و فرمودند، «آقای بیدار! از شما خواهش می کنم منزلتان اینجا باشد. بروید کارهایتان را انجام بدهید و بعد برای استراحت اینجا بیایید. اینجا خانه شماست.» بخشدار طالقان هم به آنجا آمده بود. آقا پرتقال آوردند. بخشدار نمی خورد. آقا گفتند،«همان طور که با این پدر سوخته ها، پوست مردم را می کنید، پرتقال را هم پوست بکنید. این پرتقال بی زبان چه کرده ؟» بعد فرمودند، «فردا بیایید اینجا، می خواهم شما را با یک شخصیتی آشنا کنم.» فردای آن روز آمدم و دیدم مرحوم علامه امینی مؤلف بزرگوار مجموعه الغدیر به آنجا آمده اند. مرحوم طالقانی آقای امینی را خیلی احترام کردند و بعد فرمودند،«آقای بیدار! آن طوری که حاج آقا رضا می گفت، با کتاب و این چیزها آشنایی دارید، شما بیایید ما کتاب های اینجا را گلچین کنیم و به آقای امینی بدهیم که به مکتب الامام امیرالمؤمنین در نجف و کتابخانه خودشان ببرند.»
کتابهای موروثی از مرحوم پدرشان و کتاب های موجود خودشان را که خطی بود، ما جدا کردیم. کتاب خیلی بود، کیسه گونی آوردند، گفتیم به امروز نمی رسد. من نمی دانستم که علامه امینی با قضیه «تقریب مذاهب» میانه ای ندارد و به آقا عرض کردم که «رساله الاسلام» هم برایم می آید. تا اسم آن را بردم، دیدم آقای امینی یک جوری شد و دو زانو نشست، مثل اینکه بخواهد به من اعتراضی کند. بعد گفتم که آقای شیخ محمدمدنی و آقای شیخ محمد تقی قمی هر دو برای من نامه داده اند و قرار است از «محشر نافع» و «شرایع الاسلام» برای من بفرستند. آقای طالقانی فرمود که آقای شیخ محمد تقی آدم فاضلی است... ولی در عین حال دیدم که خیلی رعایت آقای امینی را می کرد و احتیاط هم می کرد. من گفتم، «اخیراً جزوه ای از «انجمن قلم» مصر به دست من رسیده که موضوع آن درباره «خلافت و امامت» است. من این را به آقای قاضی هم داده ام که مطالعه کرده و برایم به اردبیل برگردانده اند. در آنجا نوشته که مسئله خلافت امامت مسئله بسیار مهمی است، ولی نباید در دنیای فعلی که مسلمین این همه دشمن دارند، باعث اختلاف بین آنها شود. هم اهل سنت و هم شیعه ها، خلافت را قبول دارند. یک عده معتقدند باشور است، یک عده معتقدند بانص است. این نباید باعث این شود که ما به سرو کله هم بزنیم.» تا این را گفتم، چشمتان روز بد نبیند، آقای امینی دو زانو نشست و مثل اینکه نه من هستم، نه آقای طالقانی، گفت، «آقای بیدار! شما کجایی هستی؟» گفتم، «اردبیلی هستم.» گفت، «همشهری! تقریب ؟ الان بین ما و آنها تقریب غیر ممکن است. من به هندوستان رفته بودم و در آنجا جمعیت «ندوه العلما» هند به افتخار من یک عصرانه ای ترتیب داده بود. یکی از فضلای آنجا که خیلی به او ا حترام می گذاشتند، روایاتی را خواند و دائما می گفت، «قال سیدنا عمر» و «قال سیدنا ابوبکر» و می خواست اثبات کند که شیعه ها از اهل سنت جدا شده اند. وقتی که حرفش تمام کرد، گفتم، «آقایان گوش کنید. شیعه ها این طور که شما می گویید نیستند. مولایمان علی (ع) این همه سکوت کرد و این همه خانه نشینی را انتخاب کرد برای تقریب و نزدیکی و مصلحت اسلام بود و من هم شروع کردم به گفتن «قال سیدنا علی(ع)» تا آخر همه شان ساکت شدند و حرف مرا قبول کردند.شما به این نوشته ها خیلی بها ندهید.» خدا رحمت کند آقای طالقانی تازه می خواستند جمعیتی چیزی راه بیندازند. به من فرمودند، «اینجا که می آیی، مبادا از سیاست حرف بزنی. مبادا از مصدق و نهضت مقاومت حرفی به میان بیاوری.» گفتم، «چشم!» علامه امینی را راه انداختیم، ولی خلاصه معلوم نشد که ایشان آخر اعتماد پیدا کرد که من شیعه خالص هستم یا نه.(می خندد)

و این مراوده ادامه پیدا کرد؟
 

بله آقا خیلی لطف داشتند. نامه هائی از ایشان دارم که خدمتتان تقدیم می کنم. به هر حال گمانم اواخر سال 40 بود که در جریان یک مسافرت دیگر به تهران، آقا فرمودند، «فردا به اینجا بیایید تا شما را با فردی آشنا کنم.»

قبل از زندان رفتن ایشان بود؟
 

بله، یادم هست که آیت اله بروجردی فوت کرده بودند. ایشان در فروردین سال 40 فوت کردند و این قصه ای که دارم تعریف می کنم مربوط به اواخر سال 40 است. رفتم منزل آقا، دیدم آقای قد بلندی آمده آنجا. خیلی مؤدبانه دست هایش را گذاشته بود و روی هم و گفت، «پدرم سلام رساندند و عرض کردند که مانع شدند که امسال من به حج مشرف شوم و از شما استدعا می کنم که حضرتعالی که نیابت بنده را قبول بفرمایید.» آقای طالقانی فرمودند، «والله بعید می دانم که به من هم اجازه بدهند. در عین حال به وسیله یکی از دوستان به آقای دکتر امینی پیغام می دهم.» احتمال می دهم دکتر امینی در آن زمان، نخست وزیر بود. آقای طالقانی ادامه دادند، «پیغام می دهم، شاید آقای دکتر امینی بتواند ترتیباتی بدهد که من بتوانم نیابت ایشان را به جا بیاورم.» در هر حال ایشان اظهار ارادت و ابد کرد و گفت، «پدر می فرمایند که من از میان روحانیون به شما ارادت خاصی دارم و شما نیابت بنده را قبول بفرمایید.» ایشان رفت. آقا پرسیدند، «شناختی؟» عرض کردم، «خیر!» آقا فرمودند، «ایشان احمد مصدق پسر دکتر مصدق است.» هفته آینده باز رفتم خدمت آقا و تصادفا همان آقا آمد. مرحوم طالقانی بنده را به ایشان معرفی کرد. بعد ایشان اظهار محبت کرد. به هر حال آن روز آقای طالقانی به ایشان فرمودند که، «آن واسطه ما جواب آورده که با وجود وساطت دکتر امینی، به من اجازه نداده اند که نیابت را بپذیرم و به مکه مشرف شوم.»

جنابعالی قاعدتا در فصول اقامت در تهران در جلسات مسجد هدایت هم شرکت می کردید. از این محافل چه خاطراتی دارید؟
 

بله، در سال 41 خاطره جالبی از مسجد هدایت دارم. شب تولد حضرت علی (ع) ایشان سخنرانی داشتند‌، به من فرمودند بیا که خودم صحبت خواهم کرد. اولین روحانی ای که جلوی منبر، ایستاده صحبت کردند و من دیدم، آیت الله طالقانی در مسجد هدایت بود. آمدم مسجد دیدم از مغازه های اطراف، سه چهار تا تلفن با سیم های بلند کشیده اند داخل مسجد. اعضای جبهه ملی کلا آنجا بودند. شاپور بختیار، اللهیار صالح، دکتر مهدی آذر تمام سران جبهه ملی آنجا بودند. مرحوم طالقانی فرمود، «آقای بیدار‍! امروز می خواهم سنت شکنی کنم ایستاده صحبت کنم. ناراحت نشوی.» گفتم، «چرا ناراحت بشوم؟» آقا آمدند کنار منبر، عبا را تا کردند گذاشتند آنجا. نمی دانم از آن صحنه عکس گرفته اند یا نه. خیلی جالب بود. شروع کردند به گفتن فضایل مولا. احتمال می دهم که شرح زندگی مولا نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود را تازه ترجمه کرده بودند. فرازهایی از زندگی مولا انتخاب کرده بودند و سخنرانی شان واقعا مثل توپ در آنجا منفجر شد. از شجاعت مولا، از حمایت از مظلوم، از مخالفت با ظالم، فرمودند، «علی شجاع بود، علی یار مظلومان بود، علی پدر یتیمان بود،» و تمام محاسن مولا را بر شمردند و بعد گفتند، «مردم! ولی نه مثل این علی امینی. این یکی از خائنان روزگار است.» آن شب جایی دعوت داشتم. تا دم در با ایشان آمدم و بعد خداحافظی کردم.

در سال 41 هنگامی که مرحوم طالقانی دستگیر شدند، ارتباط شما با ایشان به چه شکل ادامه پیدا کرد ؟
 

آقا که گرفتار شدند، ما مرتبا سعی می کردیم از اردبیل بیاییم و به دیدار ایشان بشتابیم و ارادتمان به این مرد بزرگ، به این مجاهد کم نظیر هر روز بیشتر و بیشتر می شد؛ یعنی من می دیدم آن چهره ای که می خواهم و شایسته است که به او ارادت بورزم، این مرد است.

از جریان دادگاه ایشان چه خاطراتی دارید؟
 

در آن جلسات شرکت می کردم. آنجا یک کیوسکی بود که شماره می دادند و یک گروهبان چاقی هم متصدی این کار بود. ما صبح ها می رفتیم، شماره می گرفتیم و در دادگاه شرکت می کردیم. او یک بار در گوش من گفت، «آقا! اسمت را راست نگو.» ولی من اعتنا نکردم. اسمم را راست و حسینی گفتم که، «ابوذر بیدار، فرزند حجت الله،ساکن اردبیل » و آدرس خانه را هم دقیق دادم. فردا هم رفتم و گروهبان گفت، «شیخ! دیروز هم گفتم اسمت را راست نگو. بگو اسمم حسن است. شما منظورت این است که کارت بگیری و به دادگاه بروی. ما اینها را به ساواک می دهیم. به سراغت می آیند و شما را می گیرند. مواظب خودت باش.» یادم هست که دادستان کیفرخواست را خوانده بود و داشت راجع به آقای طالقانی صحبت می کرد و می گفت، «اینها عمال اسرائیل بودند.»

متهمان را به چه شکلی به دادگاه آوردند؟
 

بله، برایتان بگویم که یک اتوبوسی بود که آقایان را ایستاده و بدون اینکه صندلی باشد، می آوردند و دست هر یک نفر را به دست دو نفر سرباز می بستند، اما همگی تر و تمیز بودند. دکتر شیبانی با لباس بسیار شیک، همگی اصلاح کرده و آراسته و ادکلن زده. آقایان دیدند که من از این وضع خیلی ناراحتم. مهندس بازرگان گفت، «ناراحت نشو.» دکتر سحابی خیلی آدم عاطفی ای بود. دستش را از دست سرباز گرفتم و مصاحفه کردیم. یک قطره اشک از چشمم چکید. او هم گریه اش گرفت و گفت، «آقای بیدار! نباید خودمان را ببازیم.» موقع تنفس، وکیلشان که خیلی وارد به ادبیات عرب هم بود، دید آقا نشسته آنجا و می گوید، «من از خودم دفاع نمی کنم. باید در محکمه من، چند نفر مجتهد حضور داشته باشند.» دید که من خیلی مورد عنایت آقا هستم. آمد و گفت، «آقا می شود از شما خواهشی بکنم؟» گفتم، «بفرمایید» گفت، «این شعر یادتان هست ؟» گفتم، «کدام یکی؟» گفت،
قرآن کنند حفظ و به طاها کشند تیغ
یاسین کنند حرز و امام مبین کشند
این را حفظ هستید؟» گفتم، «بیت بعدش را هم می دانم، ولی برای اطمینان بیشتر، انشاءالله می روم قم و از آقای برقعی می پرسم و به شما می گویم.» شعری هست از قول حضرت زینب (س) که پس از شهادت حضرت سید الشهدا(ع) می فرمایند، «یکبرون به ان قتلت و انما، قتل بک تکبیر و تهلیلا» اینها پس از شهادت سید الشهدا همه تهلیل گفتند و تکبیر گفتند.

اشاره کردید که مرحوم طالقانی گفتند باید در دادگاه من چند مجتهد باشند. علت این امر چه بود ؟
 

در قانون بود که مجتهد را نمی توان محاکمه کرد مگر در حضور مجتهد. عرض می کردم که قرار بود بروم و آن شعر را از آقای برقعی بپرسم. با آقای برقعی رفیق نبودم، چون سن ایشان بالا بود. اهل منبر بودند. خدا رحمت کند حاج شیخ اسحاق آستارایی را که دوست عزیز ما بود و برایمان محترم بود. من پیش ایشان رفتم و گفتم، «در مدافعات وکیل آقای طالقانی، این اشعار لازم است.برقعی را زود پیدا کن.» آن زمان هم آقایان روحانیون تلفن نداشتند و تلفن داشتن، یک نوع تعین محسوب می شد. رادیو هم در منزل هیچ کس نبود. من و این آقای آسیدهادی خسروشاهی، رادیو و روزنامه و این چیزها را زیر عبا قایم می کردیم. به هر حال شعر را گرفتم و فردا بردم دادگاه. آقای وکیل به قدری خوشحال شد که قابل توصیف نیست. گفت، «از شعر استفاده می کنم، نمی گذارم ضایع شود. این مجتهد را دارند به عنوان اقدام علیه امنیت کشور، محاکمه می کنند. اینها صلاح این جامعه را می خواهند.» ببینید چه مردمان شرافتمندی بودند. سرهنگ علمیه، سرهنگ امیر رحیمی. خدا شاهد است وقتی این آقای امیررحیمی در دادگاه داد می کشید، دادگاه می لرزید.

بعد از این محاکمه هم،همه شان دستگیر شدند.
 

بله. چند تا از آنها تسخیری بودند. یادم هست آقای بازرگان و دیگران می خواستند به آنها دستمزد بدهند. آنها به آقای طالقانی گفته بودند، «پشت کتابتان را امضا کنید، آن می شود دستمزد ما.» واقعا مردمان کم نظیری بودند.

برخی در اجتهاد مرحوم طالقانی تشکیک کرده اند. ظاهرا این مسئله در دادگاه هم مطرح شده بود. نظر شما در این باره چیست؟
 

آقای حاج میرزا خلیل کمره ای مجتهد بودند. خود دستگاه هم اجتهاد ایشان را پذیرفته بودند. مسجد فخرالدوله دست آقای کمره ای بود و ایشان آنجا امام جماعت و استاد دانشکده معقول و منقول و مؤسسه «وعظ و خطابه» بودند. نمی دانم حاج میرزا خلیل کمره ای خودشان پیغام داده بودند یا از ایشان پرسیده بودند که، «آیا آقای سید محمود طالقانی درجه اجتهاد دارد؟» و ایشان فرموده بودند، «مجتهد مسلم است.»

هر چند این مطلب در کتابهای تاریخی قدیمی تصریح شده، ولی الان عملا سند اجتهاد ایشان در دست نیست.
 

آقای طالقانی عارش می آمد بگوید که فلان آقا برای من اجازه اجتهاد داده. مطمئنا ایشان از بزرگان حوزه علمیه قم اجتهاد داشتند. بین یادداشت های آقا اگر بگردند، سند پیدا می شود.

از دادگاه می گفتید.
 

آمدم و یادداشت آقای برقعی را به وکیل دادم. آقای طالقانی که دیدند دادگاه دارد حساس می شود، به من فرمودند، «این رئیس دادگاه، قوم و خویش شماست. احتمال می دهم ارومیه باشد. بروید و به ایشان بگویید که مقام ها نمی مانند. آنجا که نشسته ای و می خواهی برای ما رأی صادر کنی و یا رأی صادر شده را برای ما بخوانی، بدان که امروز را فردایی هست.» گفتند به زبان خودت و هر جور دلت می خواهد به او بگو. در زمان تنفس، به سرتیپ قره باغی گفتم،«تیمسار! کارت دارم. با من ترکی صحبت کن. من اردبیلی هستم. ببین همشهری! این آقای طالقانی که داری می بینی، در میان همه دانشگاهیان تک است، همین طور آقای مطهری و راشد. قدر اینها را بدانید. ایشان در تمام دنیای اسلام چهره ای است شناخته شده. شما می خواهید او را تحقیر کنید؟ کوچک کنید؟ این طالقانی است. به شما گفته باشم که فردا صدای این قضیه در می آید و رادیوهای همه جا این را منعکس خواهند کرد. شما خودت را خراب نکن این دادگاه نیست. نمایشنامه است. این آقای دادستان بلند می شود و هر چه به دهنش می آید، می گوید، آن هم از روی نوشته. معلوم است که از جای دیگری الهام گرفته. شما شخصیت خودت را خراب نکن. این دادگاه یک دادگاه تاریخی است.» خوب به من نگاه کرد و دید یک جوانکی دارد با این شجاعت صحبت می کند. نمی دانم با چه صلابتی صحبت کردم که غرورش شکست. گفت، «آمیرزا! به جان خودت رأی ها صادر شده اند و ما اینجا عروسکیم. من از خودم بدم می آید. من اینها را دارم برای ثبت در تاریخ عرض می کنم و شهادت می دهم.» عرض می کنم که در مورد خیلی ها جفا شده است. مرحوم طالقانی خیلی بزرگ است و خیلی ها به عمد می خواهند کوچکش کنند. ما از مسکوت گذاشتن طالقانی هیچ سودی نمی بریم. ممکن است خیلی ها از این حرفی که می زنم، خوششان نیاید، ولی اگر قرار باشد جرئت گفتن حقیقت را نداشته باشیم، به هیچ دردی نمی خوریم. آقای طالقانی به قدری بزرگ بود که دشمن نمی توانست تحملش کند. دختر طالقانی را چرا گرفتند ؟ برای خرد کردن احساسات این مرد بزرگ، و گرنه او خودش کاری نکرده بود. شجاعتی که آقا در دادگاه از خود نشان داد، بی نظیر بود.

مرحوم طالقانی در مورد شکنجه های زندان با شما حرفی نزدند ؟
 

چرا ؟ آقا دلشان را به من می زدند. یک روز در فاصله وقت تنفس از ایشان پرسیدم، «شما را شکنجه کرده اند؟» آقا عارشان می آمد که بگویند شکنجه شان کرده اند. فرمودند،«به آن شکلی که شنیدی نه، ولی مرا در اتاق بسیار گرمی انداخته اند که تحمل هوایش خیلی دشوار است. همچنین ما را زیر چکه های آب سرد نگه می دارند که خیلی آزار دهنده است، یعنی تحملش از شلاق و دستبند قپانی سخت تر است.»

پس از صدور رای دادگاه و در ایامی که ایشان زندان بودند، برای ملاقات می رفتید؟
 

بدون استثنا. همه روزهای ملاقات را می رفتم.

از آن روزها خاطراتی دارید؟
 

قبل از آغاز دوره زندان‌، یک روز آقا گفتند که دکتر سحابی با شما کار دارد. رفتم پیش آقای دکتر و گفتم، «امرتان چیست؟» گفت، «آقای بیدار! ما به کسی اطمینان نداریم. مهندس بازرگان به شما اعتماد دارد. خود آقای طالقانی به شما اعتماد دارد. ما هر بار که حرف دلمان را به کسی گفتیم، لو رفت.» گفتم، «تا زنده ام در این راه فداکاری می کنم. شما فرمایشتان را بفرمایید.» گفت، «از بین آقایان روحانیون، دیده ایم که آقای میلانی جایگاه ویژه ای دارد. حرف ما را به ایشان بزنید و بگویید که استقامت ملت ایران، الان به بیانیه و کار و فعالیت ایشان بستگی دارد.» رفتم مشهد و در منزل آقای محمد تقی شریعتی با آقای فخرالدین حجازی آشنا شدم. گفته بودند که منزل ایشان امن است. آن شب در آنجا آقای طاهر احمدزاده و فخرالدین حجازی آمدند. خانه استاد شریعتی در خیابان تهران بود. قرار شد دسته جمعی برویم خدمت آقای میلانی، اول معارفه ای بشود و آقا مرا بشناسند و بعد در فرصت مقتضی، پیام دکتر سحابی را به ایشان برسانم. یکی از مؤدب ترین علمایی که در عمرم دیده ام، آیت الله میلانی بود. تمام مدت دو زانو دم در می نشست و تا دم آخر هم همان طور بود. حاج آقا رضای زنجانی همیشه درباره ایشان می گفت که، «کثرت ادبشان، ایشان را اذیت می کند.» معارفه که صورت گرفت پرسیدند، «کجایی هستی؟» عرض کردم، «اهل اردبیل هستم.» نکته دیگری که از همان شب اول یادم هست، دفاع آیت الله میلانی از مرحوم حجازی بود. ایشان گفتند، «آقای حجازی دارد جوان ها را جذب می کند.. نگویید که فلان مقاله را چرا نوشته و یا در روزنامه خراسان چرا این طور شده ؟ روزنامه خراسان تقریبا روزنامه دولتی است. شاید خودش ننوشته باشد. یک نفر پیدا شده و قد علم کرده، شما می خواهید از حالا خفه اش کنید.» آقای میانی خیلی مؤدب بودند، ولی نمی دانم درباره آقای حجازی چه حرفی زده شد که ایشان عصبانی شدند. می گفتند، «دراین موقعیت باید از آقای حجازی دفاع کرد. از او بدگویی نکنید.» در هر حال فردا رفتم عشرت آباد در دادگاه آقایان بودم. آقای دکتر سحابی به شما سلام رساندند و گفتند که ما نیاز به پول نداریم(مرحوم آقای میلانی مبلغ هنگفتی، گمانم حدود هفتاد هزار تومان آن زمان برای آقایان فرستاده بودند ) از محبتشان ممنونیم، ولی نیاز مالی نداریم. نیازی که در حال حاضر داریم، وضعیت مملکت است. مملکت دارد ساز دست می رود. الان آمریکا دارد سلطه اش را در اینجا مستقر می کند. ما بین انگلیس و آمریکا بر سر اینجا نزاع است. آمریکا انگلیس را از میدان به در کرده و می خواهد خودش سلطه اش را در اینجا مستقر می کند. ما بین انگلیس و آمریکا بر اینجا نزاع است. آمریکا انگلیس را از میدان به در کرده و می خواهد خودش سلطه اش را در اینجا مستقر می کند. آقایان حواسشان باشد که از اسلام فقط پوسته اش می ماند.هر چقدر می خواهی قمه بزن، هر چقدر دلت می خواهد گریه کن، هر چقدر دلت می خواهد روضه بخوان و والسلام. آقا باید ملتفت این معنا باشند.» خدا شاهد است که من همه اینها را گفتم. آقای میلانی هم مطالبی را به من گفتند که من عینا منتقل کردم و انشاءالله روزی که شرایط ایجاب کند، همه را منتشر خواهم کرد. روز دیگری هم آیت الله طالقانی مرا خواستند. روزی بود که مرحوم امام خمینی را آزاد کرده بودند و طلاب قرار بود در مدرسه فیضیه جشن بگیرند. مرحوم طالقانی به من گفتند، «آقای بیدار! هر جور شده خودت را به حاج آقا روح الله برسان. سلام ما را به ایشان برسان و به ایشان بگو طالقانی عرض کرد، الان هنگام سرودن سرود استقامت است. این جشن ها می رساند که نهضت ما به ثمر رسیده و آیت الله خمینی هم آزاد شده اند و کار تمام است. به ایشان بگویید که مسئله تمام نیست و لازم است که مقاومت همچنان ادامه پیدا کند.» من به وسیله خدا رحمت کند سید یونس عرفانی، نزدآقا سید مصطفی رفتیم و سه نفری خدمت امام رسیدیم. گفتم، «پیغامی دارم، می خواهم خدمت شما عرض کنم.» فرمودند،«بگو.» عرض کردم، «آقای طالقانی خدمت شما سلام رساندند و گفتند که یک وقت این جشن ها به معنای پایان کار مبارزه تلقی نشود.» امام فرمودند، «والله من بین اینها گرفتار شده ام. یکی می آید می گوید جشن بگیریم، آن یکی می گوید جلوی احساسات طلاب را نمی توانیم بگیریم. یکی می خواهد بیانیه بدهد و خلاصه من از دست اینها گرفتار شده ام. تا ببینم چه می کنم. خدمت ایشان سلام برسانید. حالشان چطور است ؟ ایشان افتخار ما هستند. بگویید خدا حفظت کند پسر عمو! سلام ما را قبول کنید. ما شمارا دعا می کنیم.» خاطرات یکی و دو تا نیستند. ما سال های متمادی خدمت ایشان بودیم.