منش فکری و علمی آیت الله طالقانی(1)
۱۳۹۲/۰۶/۱۸
امکان گفت و گو با آیت الله مهدوی کنی از دو جهت، ضعیف به نظر می رسید. یکی از باب کسالت ایشان و دیگر استنکافی که پیوسته از مصاحبه و گفت و گو دارند، لیکن بر خلاف تصور ما، ایشان حق دوستی و مصاحبت با مرحوم آیت الله طالقانی را به تمامی به جا آوردند و نزدیک به دو ساعت با همان وقار، متانت، اعتدال و خوی لطیف آمیخته با مطایبات شیرینی که شیوه مالوف ایشان است، با ما سخن گفتند. خواننده در این مصاحبه به نیکی در خواهدیافت که چگونه می توان در عین برخورداری از منش و شیوه اصولگرایانه، همچنان بر صراط انصاف، اعتدال و حق شناسی گام زد. از عالم فرزانه، حضرت آیت الله مهدوی کنی که فرصت بهره مندی از محضر صمیمی خویش را برای ما فراهم آوردند، صمیمانه سپاسگزاریم.

ضمن تشکر از حضرتعالی به خاطر شرکت در این گفت وگو، ابتدا سخن را با نحوه و کیفیت آشنائی جنابعالی با مرحوم آیت الله طالقانی آغاز بفرمائید.
 

«بسم الله الرحمن الرحیم، الذین یبلغون رسالات الله و لا یخشونه و لا یخشون احد الا الله و کفی بالله حسیبا»(1) موضوع بحث ما از دوران جوانی شروع می شود و ارتباط علمی، و نه سیاسی ای که در آن دوران با ایشان داشتیم. هنگامی که در قم بودیم و تحصیل می کردیم، نوشته های مرحوم آیت الله طالقانی، چه تفسیر و چه نوشته های دیگری که ایشان در اصول عقاید، مسائل اجتماعی و سیاسی و به خصوص مطالبی در رد مارکسیسم نگاشته بودند، مورد مطالعه و علاقه ما بود. جوان بودیم و در قم تحقیق و مطالعه می کردیم. تفسیر ایشان و سبک ورودشان به بحث های تفسیری بسیار برای ما تازگی داشت. این دوران مربوط به قبل از خرداد 42 است. بعد از اینکه بنده از قم به تهران آمدم، علاقه داشتم که با شخصیت های روشن بین علمی و دینی که مسائل را با دید دیگری نگاه می کردند و مطالعاتی داشتند، آشنا شوم. از جمله این شخصیتها مرحوم آیت الله طالقانی بودند که ما خدمت ایشان شرفیاب می شدیم و در جلساتی خاص، از محضر ایشان استفاده می کردیم تا دورانی که مبارزات علنی شدند. البته مرحوم آیت الله طالقانی رسما عضو جامعه روحانیت نبودند و ما این افتخار را نداشتیم که ایشان عضور شورای مرکزی آنجا باشند، ولی دوستان ما خدمت ایشان شرفیاب می شدند و از خصوصیتی که ایشان در مسائل سیاسی استفاده می کردند. خصوصیتی که ایشان در مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند، به نظر بنده دو جنبه داشت. یک جهت اینکه دینی فکر می کردند، چون سیاسیون آن زمان، کمونیست هم که نبودند، غالبا ملی فکر می کردند و چون ملی گرا بودند، عمدتا اصول و ارزش های مذهبی بر تفکرات آنها حاکم نبود. خصوصیت دینی بودن و ارزشی بودن از ویژگی های بارز آیت الله طالقانی بود و دوستان خاصی هم که داشتند ؛ مثل مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی که با ایشان بودند فکرشان را می پسندیدند و به ایشان علاقمند بودند، همین ویژگی دینی را داشتند. مرحوم مهندس بازرگان که بعد از انقلاب نخست وزیر شدند، در بعضی از روش ها با امام موافق نبودند. یادم می آید زمانی که ایشان از جانب امام به نخست وزیری منتصب شدند، برای ایراد سخنرانی به دانشگاه رفتند و بنده و شهید مفتح و شهید باهنر و شهید مطهری هم از طرف امام مأموریت داشتیم که در دو طرف ایشان حضور داشته باشیم. مرحوم بازرگان در آخر سخنرانی خودگفتند که، «ای بختیار لر ! بیا بشو حر!» مرحوم مهندس بازرگان در عین حال که انقلابی بودند و از طرف امام هم به نخست وزیری انتخاب شده بودند، بعضی از مسائلی راکه امام می فرمودند، می گفتند من نمی توانم عمل کنم.
امام در جلسه ای خصوصی درباره مهندس بازرگان این جمله را فرمودند که، «مهندس بازرگان مرد مسلمانی است، ولی من سلیقه اش را قبول ندارم.» یعنی ایمان و اسلام ایشان را امام صراحتا قبول داشتند. به هر حال کسانی که در کنار مرحوم آیت الله طالقانی بودند، مردمان مؤمنی بودند و سیاستمداران و دانشگاهی و امروزی هم بودند. این یک امتیاز مرحوم طالقانی بود که دینی بودند و امتیاز دومشان این بود که ثبات قدم داشتند. ثبات قدم دو معنا دارد. یکی آنکه فرد راهی را که شروع کرده، ادامه بدهد و این ممکن نیست مگر با بصیرت.«السائر الا غیر بصیرته» کسی که با غیر بصیرت وارد راهی شود، گویی بی راهه می رود. ایشان راهی را با بصیرت انتخاب کرده بودند. معنای دوم ثبات قدم این است که انسان تلون نداشته باشد. بسیاری از سیاستمداران به تناسب اوضاع تغییر می کنند. ایشان اینگونه نبودند و به همین دلیل امام در بیانات جالبشان پس از رحلت ایشان، تعبیر ابوذر را به کار بردند. ابوذر در هر جا که رفت، ثابت قدم بود. هر جا که بود، چه در شام، چه در مدینه و چه در ربذه، دنبال امیرالمؤمنین (ع) بود. مرحوم آیت الله طالقانی واقعا این طور بودند و لذا دوران زندگیشان به زندان و تبعید گذشت. ما طلبه ها که از قم می آمدیم، دنبال قائدها و پیشگامانی می گشتیم که ثبات قدم داشته باشند، زیرا به عنوان شاگردان امام، از ایشان ثبات قدم را آموخته بودیم. دلمان نمی خواست مثل اوایل 15 خرداد شود که در ابتدای امر بسیاری از علما در صحنه حضور داشتند، ولی اوضاع که دشوار شد، عقب نشینی کردند. ما نمی خواهیم آنها را ملامت کنیم. بالاخره هر کسی تا حدی ثبات قدم دارد و می تواند بماند. عده ای تا مرحله ای می توانستند پیش بیایند و مراحل بعدی سکوت کردند. البته آقایان علما سازش نمی کردند، ولی سکوت کردند. آیت الله طالقانی این طور نبودند. ثبات قدم ایشان موجب می گردید که ایشان را، چه قبل از 15 خرداد و چه بعد از آن، پیوسته در مسیری که انتخاب کرده بودند، حاضر ببنیم و آن چیزی نبود جز آزادی و استقلال کشور در زیر سایه اصول اسلامی ما در این دوران با ایشان آشنا شدیم که دوران بعد از 15 خرداد و شرایط، بسیار دشوار بود و نمی شد جلسات علنی و مستمری را برگزار کرد و جلسات به شکل مخفی تشکیل نمی شدند و آن هم نه دریک مکان ثابت و مشخص که توجه ساواک همه چیز را تحت نظر داشت، این نکته را بیشتر رعایت می کردیم. ما دوستان مشترکی داشتیم که هم به مسجد هدایت می رفتند و همه به مسجد جلیلی می آمدند، چون مرحوم طالقانی هر شب نماز جماعت نداشتند و لذا مهندس بازرگان و سایر آقایان برای نماز جماعت به مسجد جلیلی می آمدند.
در مراسم نیمه شعبان، همیشه همه از جمله خود آقا به مسجد جلیلی تشریف می آوردند. در شب احیای سال 53، در شب 23 رمضان که مرا دستگیر و تبعید کردند، آقا تشریف داشتند. دوستان گفتند که، «آقا در حیاط نشسته اند.» در مسجد هدایت، برنامه شب احیا را زود تمام می کردند ؛ چون مریدان ایشان «تا نصف شب بمان» نبودند و ایشان هم جلسه را زود ختم می کردند ؛ اما تا نصف شب می ماندیم و احیایمان هم احیای سنتی بود. در عین حال که انقلابی بود، سنتی هم بود. من نماز قضا هم می خواندم. خواندن صد رکعت نماز در شب های احیا رسم بود. علما می گفتند نماز قضا خوانده شود که الااقل بندگان خدایی که شب احیا می آیند، نمازهای قضای خود را بخوانند و واجبشان را انجام بدهند. بنده هم نمی توانستیم شش شبانه روز بخوانم و سه شبانه روز می خواندم. آقا که تشریف می آوردند. دوستان از طرف ایشان می آمدند و می گفتند، «آقا می گویند این آقای مهدوی چرا این قدر مردم را خسته می کند ؟ دعا را بخوانید و تمام کنید.» ما نماز قضا را که می خواندیم، بعد یک منبر داشتیم و بعد احیا می گرفتیم. به هر حال آن شب ها تشریف داشتند و در حیاط بودند، چون هوا داخل مسجد، سنگین و جمعیت هم زیاد بود. در هر حال چنین تعامل هایی و دوستان مشترکی داشتیم و کسانی که از شاگردان آقا بودند، آنجا می آمدند. گاهی هم همدیگر را نمی دیدیم، ولی ارتباطمان توسط این دوستان برقرار بود.آنها گاهی پیغام هایی را از طرف آقا می آوردند، به یک معنا می توان گفت که بیشتر یک ارتباط معنوی برقرار بود تا ارتباط فیزیکی.

حضرتعالی در مسجد هدایت هم سخنرانی داشتید؟
 

خیر، چیزی یادم نیست. در انجمن مهندسین که جمعه ها تشکیل می شد، گاهی صحبت می کردم، ولی از مسجد هدایت چیزی یادم نیست. به هر حال ارتباط به این شکل برقرار بود تا به زندان رفتیم. من و مرحوم آیت الله طالقانی در زندان یک پرونده مشترک داشتیم. ما به خانواده هایی که سرپرستشان زندانی بودند، کمک می کردیم. در مسجد صندوقی داشتیم به نام صندوق کمک به مستمندان و بیماران و به قول ساواکی ها، نام این صندوق پوششی بود برای کارهای اصلیمان، صندوق چون به اسم بیماران و مستمندان بود، مردم کمک می کردند. اگر به اسم دیگری بود، می ترسیدند بیایند و کمک کنند. به هر حال ما در آنجا کمک هایی می کردیم. بعد از قضایائی که عرض کردم در شب 23 رمضان سال 53 پیش آمد و مرا به بوکان تبعید کردند، بعد از چندماهی آمدند و مرا گرفتند و به تهران آوردند و به زندان کمیته مشترک بردند. من نمی دانستم علت این کار چیست، چون به دو سال تبعید محکوم شده بودم و یک مرتبه دیدم که مأموران آمدند و ریختتند و آوردند تهران. می پرسیدم چرا ؟ می گفتند ما نمی دانیم. وقتی به کمیته مشترک آمدم، از نوع سئوالاتی که می کردند، دیدم قضیه مربوط به همین کمک هاست. در ضمن نمی دانستم که در این پرونده، دوستان مشترکی هم دارم.

و دشمن مشترک!
 

بله، آن کسی که همه ما را گرفتار کرده بود، وحید افروخته بود. اعتراف کرده بود و من و آقا و آقای لاهوتی و آقای هاشمی را در ارتباط با این پرونده گرفتند. هر کدام پرونده هاجدا داشتیم، ولی کمک به انقلابیون و خانواده های زندانیان سیاسی، پرونده مشترک همه مان بود. یکی از هم سلولی های ما بعد از چند وقت گفت که آیت الله طالقانی را هم گرفته اند. پرسیدم چطور؟ گفت موقعی که مارا می بردند عکس بگیرند، یک آقایی جلوی ما بود که از زیر چشمبند دیدم لباس بلند تنش هست.

لباسشان را نمی گرفتند؟
 

بر خلاف ما که همه لباس هایمان را می گرفتند، قبای ایشان را نمی گرفتند، ولی عمامه شان را می گرفتند. البته زندان کمیته مشترک را می گویم نه زندان اوین را. ایشان در آنجا قبا داشتند و عرقچین سرشان بود. حتما عکس ایشان را در آن حالت دیده اید. به هر حال ایشان می گفت که عکاس اسم آن آقا را پرسید و ایشان گفت سید محمود طالقانی هستم. آقای هاشمی را هم این طور فهمیدم گرفته اند که در بندی که بودم، نگهبانی بود که داشت با کسی صحبت می کرد که من حس کردم صدای آقای هاشمی است. از نگهبان پرسیدم، «این آقا کی بود ؟» گفت، «آقای هاشمی بود.» اما آقای لاهوتی در بند ما نبود. به هر حال در بازجویی ها متوجه شدیم که با آقایان پرونده مشترک داریم. دو ماهی در کمیته مشترک بودیم و بازجویی هایمان تمام شدند و منتقل شدیم به اوین. در راه هم که ما را می بردند، چشم هایمان را می بستند. شب بود. دراوین چشم هایمان رابسته بودند و ما را به اتاقی بردند و در آنجا چشم هایمان را باز کردند و دیدیم که آقایان نشسته اند. آقای طالقانی و آقای انواری و آقای منتظری و آقای لاهوتی و مرحوم آقای ربانی شیرازی و آقای هاشمی و افراد دیگری که در بهداری اوین باهم بودیم. در حقیقت دوران فضای باز سیاسی پیش آمده بودو ما را از کمیته مشترک کشیدند به آنجا و در واقع می خواستند معامله کنند. آقایان قبل از من آمده بودند. شب خوبی بود و بعد از مدت ها شکنجه و زجر، با زیارت آقایان خیلی خوش گذشت. چند روزی هم در بهداری اوین بودیم و دوباره ما را منتقل کردند به کمیته مشترک. اول از همه مرا خواستند. عضدی در جلسه ای که آقایان جمع بودند، می گفت، « این مهدوی خیلی بدجنس است! تا به حال یک کلمه حرف راست به ما نگفته » هر چه بود دوباره ما را بردندکمیته مشترک. در آنجا باز جدا بودیم. دو سه روزی طول کشید و من دیدم آقایان جمع هستند و لباس هایان هم تنشان است. من لباس نداشتم که به من دادند و پوشیدم. به هر حال نفهمیدم چه شد که ما را بردند کمیته مشترک و دوباره برگرداندند اوین. حتی از ما سئوال و جواب هم نکردند، فقط ما را آوردند و برگرداندند. بالاخره آن شب دوباره برگشتیم بهداری. در گوشه و کنار تلویزیون های مدار بسته بود. دوستان می گفتند کولر است ! چون گاهی یک صدائی می داد. من گفتم، «این کولر نیست. ما هر کاری انجام دهیم، اینها ضبط می کنند.» خیلی حرف ها زده بودیم. بعدها سرهنگ رئیس زندان اوین را که آمد، غیر مستقیم یک حرف هایی زد که فهمیدیم همه حرف های ما را گوش کرده اند.مسئله روضه ای هم که آقای انواری خواند، خوشمزه است. آقای انواری صدای خوبی هم داشت. آقا را منتقل کردند به آنجا و اولین بار بود که به آقا گفته بودند لباسشان را در بیاورند. دفعات دیگر این را به آقا نگفته بودند. واقعا هم به ایشان بیشتر از ما احترام می گذاشتند، جا هم داشت. این مسئله را باید مورد توجه قرار داد که ایشان یک شخصیت بین المللی بود، ما نبودیم.
 مرحوم آیت الله طالقانی در مبارزه و سیاست سابقه طولانی داشت، شناخته شده و جهانی بود. مخصوصا اینکه در میان نهضتی ها بود و تشکیلاتی داشتند. ما تشکیلاتی نداشتیم و طلبه های جوانی بودیم. به هر حال همه به ایشان احترام می کردند، این بار این کار را نکردند. طرف مأمور عادی بود و به ایشان گفته بود لباس هایتان را در بیاورید. ایشان هم می گفتند من این لباس ها را نمی خواهم و کثیف است و نمی پوشم، بعد پرسیدند، «رسولی کجاست؟» رسولی از طایفه بازها نبود،از طایفه کبوترها بود، تهرانی و ازغندی و دیگران از طایفه بازها بودند. رسمشان این طور بود که یک عده با فحش و کتک و یک عده با محبت و نرمش، اقرار می گرفتند. رسولی جزو کبوترها بود که با مقدم ارتباط داشت. به هر حال آقا گفته بودند رسولی کجاست ؟ به قول آقای انواری،«این رسولی ؟» توی روضه ای که آقای انواری خواند، می گفت، «فقال السید: این رسولی ؟ ان لا البس هذا...» این لباس های کهنه را من نمی پوشم. ایشان خوانده بود. آنها ضبط کرده بودند. گوش می دادند و می خندیدند. به هر حال آقا لباسشان را در نیاوردند. در آنجا دو نکته مهم مطرح شد. یکی اختلاط بچه مسلمان ها با بچه کمونیست ها و مادیونی که ملحد بودند. ما دیدیم که در زندان بچه مسلمان ها تقریبا مهجور جوکمونیست ها هستند.
حتی مجاهدین خلق که می گفتند ما مسلمان هستیم، تحت تأثیر آنها بودند. از نظر غذا و لباس مشترک بودند. بحث طهارت و نجاست که در فقه ما مطرح است، آنجا مطرح نبود، در بند 1 اوین که ما بودیم، این حرف ها نبود، ولی می شنیدیم که در بندهای دیگر و در زندان قصر، کمون مشترک داشتند. لباس ها را روی هم می ریختند و می گفتند، «این حرف ها که این لباس مال من است و آن زیرپوش مال اوست، خصلت های بورژوازی است و ما باید با این نوع خصلت ها مبارزه کنیم. مال من و مال تو نداریم.» آنها لباس ها را می ریختند روی هم و هر کس هر چه می خواست می رفت می گرفت. همه چیز مشترک بود. از لحاظ غذا، از لحاظ ظرف مشترک بودند و چیزی به عنوان طهارت و نجاست که در فقه ما مطرح است، نداشتند. ماهفت هشت نفر که وارد آنجا شدیم، این مسئله را پیش کشیدیم که وقتی بچه مسلمان ها این حریم را شکستند، مسائل دیگر هم دنبالش هست. عملا هم می دیدیم جوان یا دانشجویی که از بیرون زندان وارد می شد، اینها دورش را می گرفتند و او مقهور آن جو می شد و با مسلمان ها و بعضی از روحانیونی که در بندهای دیگر بودند، ارتباطشان را قطع می کردند. یعنی اینها از همان اول به شکلی دور بچه ها را می گرفتند که ارتباطات قطع می شد. با قطع ارتباط، آنها را از نظر فکری، عقیدتی هم تحت تأثیر قرار می دادند و متأسفانه بسیاری از جوان ها، مسلمان وارد زندان می شدند و کمونیست و ملحد بیرون می رفتند. یکی از علل این مقهور شدن و محکوم شدن تحت تأثیر قرار گرفتن بچه مسلمان ها این بود که آنها حریم را می شکستند. ما می گفتیم، «وقتی اسلام می گوید این پاک است و آن نجس است، برای بقای حریم بین اسلام و کفر است.» حالا نجاست کافر به چه معناست؟ امام می فرمودند یک وقت نجاست ممکن است به معنای سیاسی باشد نه به معنای میکروب. نجس بودن شراب یک مفهوم دارد، نجس بودن بول یک مفهوم دیگر دارد. آنها ممکن است از نظر آلوده بودن، نجس باشند. نجاستی هم داریم که به معنای آلودگی نیست. ممکن است آن فرد کافر، خیلی هم پاکیزه باشد، حتی بیشتر از بعضی ازمسلمان ها، ولی این مرزبندی باید یک جنبه عملی داشته باشد. حتی شراب هم ممکن است میکروب نداشته باشد، ولی وقتی می گوییم نجس است، برای این است که از همان ابتدا تنفری را ایجاد کند و این مرز، باقی بماند، اگر می خواستند فقط بگویند سیاسی است. آن اثر را نداشت. باید فاصله قائل شویم و این فاصله، یک فاصله مذهبی و فرهنگی است و لذا ما در زندان بو دیم که این مرز شکسته را باید احیا کنیم. به این جهت بود که فتوایی نوشته شد که کسانی که خدا و پیامبر اسلام (ص) را قبول ندارند، کافر تلقی می کنیم و کافر از نظر فقه شیعه، نجس است و مسلمان ها باید احتیاط کنند و در عین حال گفتیم روابط انسانی باید باقی بمانند و یک وقت بچه ها خیال نکنند که وقتی می گوییم آنها نجس هستند، با آنها قهر کنند و نکنند که وقتی می گوییم آنها نجس هستند، با آنها قهر کنند و یا به طور کلی ارتباط های اخلاقی و معمولی را کنار بگذارند. کمونیست ها در بند ما هم بودند و با آنها سلام و علیک و احوالپرسی داشتیم،ولی همان بند 1 را به دو قسمت کرده بودیم.

طبقات شما و کمونیست ها متفاوت نبود؟
 

خیر، در یک طبقه بودیم، ظاهرا هفت هشت اتاق بود. چهارتا این طرف و چهار تا آن طرف و فاصله بین آنها دو تا دستشویی بود که یکی را به آنها داده بودیم و یکی مختص ما بود که هر روز آن را با پودر می شستیم و آب می کشیدیم و ظرف هایمان را هم همان جا می شستیم. راهروها را «تی» می کشیدیم و اتاق ها را جارو می کردیم. من و آقای هاشمی هم شیفت بودیم. البته دو نفر از این کار مستثنی بودند. یکی آقا بود، یکی آقای منتظری. این دو نفر را به عنوان ریش سفید، احترام می کردیم و بقیه کارها را ما میکردیم. حتی آقای انواری هم با اینکه سنشان از ما بیشتر بود، کار می کردند.

در مورد فتوا برخی معتقدند که مرحوم آیت الله طالقانی به اصرار دوستانشان پذیرفتند که آن را امضا کنند و بعد هم امضایشان را پس گرفتند. در این مورد نکاتی را ذکر کنید.
 

مرحوم آقای طالقانی این نوع برخوردها را تند می دانستند. روش ایشان، روش جذب بود و می گفتند که باید جوان ها را جذب کرد. حتی بعد از این فتوا هم، ارتباط ایشان با جوان ها، بهتر ازما بود. بیرون از زندان هم همین طور بود. ایشان برخورد پدرانه ای با جوان ها داشتند که به وضوح بالاتر از برخورد ما بود. البته چنین برخوردی برای ایشان شایسته بود و برای ما شاید نبود. شیوه ما در جایگاه خودشان باید همین جور برخورد می کردند. ایشان ابتدا با این فتوا موافق نبودند می گفتند که ما نباید کاری کنیم که اینها را برنجانیم ودور کنیم و ما در واقع «برای وصل کردن آمده ایم» و این فتوا، موجب«فصل» می شود، ولی دوستان آمدند و گفتند، «مدت ها گذشته و با تمام روابط حسنه ای که زندانیان مسلمان و آقایان روحانیون با اینها داشته اند، هیچ یک جذب نشده اند و این احترامی که ما به آنها کرده ایم،تنها فایده اش این بوده که بچه مسلمان ها تحت تأثیر آنها قرار گرفته اند، ما اعلام نظر می کنیم که اینها با ما تفاوت هایی دارند.» و ایشان هم پذیرفتند. مسئله پس گرفتن فتوا مطرح نبود، منتهی ایشان در ساعاتی که برای هواخوری بیرون می رفتیم، با بچه مجاهدهائی که دستگیر شده بودند، برخورد پدرانه داشتند، با آنها صحبت می کردند و راهنمایی شان می کردند، واقعا هم از ایشان، همین شیوه، شایسته بود.

موضوع این بود که می گفتند شاید ساواک از این مسئله سوء استفاده کند.
 

بله، این حرف را خود مجاهدین بعد از صدور این فتوا زدند و در بندهای مختلف این مطلب را منتشر کردند که صدور این فتوا اساسا به تحریک ساواک بوده است، در حالی که این، تصمیم خود ما بود و ربطی به کسی نداشت و به همین جهت هم، بچه ها و جوان ها را به این فتوا بدبین کردند، در حالی که این فتوا، صرفا فقیهی بود و به هیچ وجه جنبه سیاسی نداشت. ممکن هست که ساواک هم می خواست از آن سوء استفاده کند، ولی این، ارتباطی به فتوای ما نداشت، اما مجاهدین همه جا این طور شایع کردند. ما می دیدیم کسانی که وارد بند ما می شدند. قبلا شستشوی مغزی شده بودند که اینها عوامل ساواک هستند،البته منهای آیت الله طالقانی. ایشان را نمی گفتند. ما را می گفتند. یادم هست مرحوم آیت الله ربانی شیرازی، دوره زندانش تمام شده بود و باز هم آزادش نمی کردند و به اصطلاح آن موقع ها در دوره «ملی کشی» به سر می برد. می پرسید، «من که دوره ام تمام شده، چرا آزادم نمی کنید؟» می گفتند، «شما باید بیایی تقاضای عفو کنی.» می گفت، «اگر محکوم شده ای ودوره محکومیت را هم گذرانده ام، بابت چه چیزی باید تقاضای عفو کنم؟» در هر حال ایشان همچنان در حبس ماند و ذره ای تزلزل نشان داد. می خواهم عرض کنم که دوستان، این طور قرص و محکم بودند. منتهی این تهمت ها را بعضی ها زدند که ما با ساواک ارتباط داشتیم یاتحت تأثیر آنها این حرف را زدیم.