خاطرات خواندنی از آیت الله طالقانی
۱۳۹۲/۰۶/۱۷
تاریخ نیم قرن مبارزات ملت ایران در دوران معاصر، گواه صادقی بر مجاهدت و پایمردی جهادگری است که در ظلمانی ترین شب های حاکمیت ددان، مشعل عدالت طلبی و ظلم ستیزی را برافروخت و با طنین جان بخش تفسیر آیات قسط و شهادت، خواب طاعنان عصر را آشفته ساخت. حدیث مبارزات مستمر و بی وقفه طالقانی، روایت تکاپوی ملتی است که وجود موانع و سختی ها، هرگز او را ناامید نساخت و شب تیره استبداد و استعمار را به امید نظاره فجر آزادی تاب آورد.
آنچه در پی می آید خاطرات خودنوشت ابوذر زمان و مالک اشتر دوران، مرحوم آیت الله سیدمحمود طالقانی از جریان دستگیری و بازجوئی خویش در بهمن ماه 1341است. مرحوم طالقانی در این سند ارزشمند، به ذکر پاره ای از شیوه های بازجوئی و نیز شکنجه های روحی خود در آن دوران پرداخته است.
در روز سوم بهمن ماه 1341مامورین سازمان امنیت بدون اجاز ه و تشریفات قانونی وارد خانه من شدند و مرا با حال کسالت و بیماری به زندان قزل قلعه بردند. به چه گناهی و به چه جرمی و با استناد به کدام یک از مواد قوانین اساسی و حقوق بشری؟ هنوز نمی دانم. اگر این آقایان قضات و دادستان جواب قانونی و قانع کننده ای دارند، اعتراف خواهم کرد که همه اعمال هیئت حاکمه ایران تا اینجا درست و قانونی است. مقارن با زندانی کردن من، عده زیادی از علما، از پیرمرد نود ساله تا جوان ها، از سران جبهه ملی و نهضت آزادی ایران تا کاسب و کارگر و بازاری و دانشجو را در تهران و شهرستان ها به زندان کشیدند. به چه بهانه؟ به این بهانه که در روز ششم بهمن قرار است شش ماده مصوبه در معرض تصویب و رفراندوم گذارده شود تا مردم، آزادانه، رای موافق و مخالف! خود را ابراز دارند. ما هم که صاحب رأی بودیم و نه خود و نه هیچ مرجع صلاحیت دار و نه ملت، ما را از مهجورین در اظهار نظر نشناخته، چرا باید زندانی شویم و از دادن رای و اظهار نظر محروم باشیم؟ به فرض آنکه حکومت تشخیص داد که ما از مخالفین هستیم، هنوز اظهار نظری، نه به صورت اعلامیه و نه سخنرانی، نکرده بودیم. اگر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کرده اند، نباید تنها من از نظر دستگاه مقصر باشم (با آنکه علماء طبق نص صریح اصل دوم متمم قانون اساسی نسبت به هر طرحی، از جنبه اسلامی حق نظر و قبول یا رد آن را دارند). اگر از نظر وابستگی به نهضت آزادی ایران است که نهضت آزادی هنوز اظهار نظری نکرده و اعلامیه ای صادر نکرده بود.
پس از آنکه به زندانم کشیدند، حسب معمول و برای پرونده سازی و صورت قانونی درست کردن، اشخاصی که آماده برای بازجوئی و ساختن پرونده هستند و برای همین کار پرورش یافته اند، در تاریخ 49/11/9مشغول بازجویی از من شدند. محور سئوالات در باره شش ماده بود. در جواب سئوال راجع به عقیده شخصی در این باره، جواب اول این بود که از لحاظ موازین و قوانین اجتماعی، پاسخ من همان است که در اعلامیه جبهه ملی گفته شده و از لحاظ دینی، همان است که آقایان مراجع تقلید گفته اند. باز آقای بازجو به این اکتفا نکرده، اصرار می کرد که به تفصیل نظر شخصی خود را بگویید. کدام مقررات و قانونی اجازه می دهد که بازجو تفتیش عقیده نماید و شخص را وادار به بیان معتقدات درونی ای کند که هیچ ظهور خارجی نداشته است؟ این روش را تنها در ایران و سازمان امنیت می توان یافت تا بیان عقیده شخصی، به صورت پرونده درآید و آقای دادستان بتواند استناد کند که متهم، درباره فلان ماده چنین اظهار نظری نموده است.
مدتی صورت مجلس طول کشید. مامور حتی به نوع عقیق انگشتر و محکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتی لاک و مهر و صورت مجلس کرد و رفت. ساعتی بیش نگذشت که همین شخص با عده ای دیگر و افسری که مامور جلسه بود، آمدن و آنچه را که گرفته بودند، پس دادند و از زندان عشرت آباد خارجم کردند. در این میان چیزی که بیشتر ذهنم را مشغول می داشت، تردید در تعیین زندان و نقل و انتقال ها بود. گاهی هم که از آنها می پرسیدم، جواب روشنی نمی دادند؛ ولی پس از چند روز، سرّ این مطلب کشف شد. همین که وارد دفتر زندان قصر شدیم، به افسر مامور گفتم: «من نه علت بازداشتم را می دانم و نه این انتقال ها را. لااقل از مقامات مافوق خودتان اجازه بگیرید که من هم به زندان قزل قلعه بروم که دوستان ما آنجا هستند.» گفتند: «می توانید کتبا تقاضا کنید.» در این موقع، گله آقای پاکروان به خاطرم آمد که می گفت چرا در این مدت به من اطلاع نداید؟ کاغذ و پاکتی را از دفتر زندان گرفتم و نوشتم: «مرا دیشب جلب کرده اند و علت آن را نمی دانم. در این مدت هم با کسی تماس نداشتم. لااقل دستور بدهید مرا به زندان قزل قلعه ببرند.
پس از تحویل به زندان، مرا یکسره به زندان شماره4 بردند. عده ای همین که متوجه آمدنم شدند، پشت میله ها جمع شدند که هنوز صدای پرشور و محبت و علاقه آنها در گوشم هست. پس از اندکی توقف در دفتر شماره4، معلوم شد باز دستور جدیدی آمده یا اشتباه کرده اند و بنا شد مرا به زندان شماره2 ببرند. زندان شماره2 مخصوص معتادین و قاچاقچیان حرفه ای است. از روز پنجشنبه6 تیر تا ساعت10 شب یکشنبه9 تیر در دفتر افسران زندان بودم و شب را در اطاق ملاقات می خوابیدم. البته یادآوری کنم که همان روز پنجشنبه یک بازجوئی مقدماتی توسط یکی از مامورین سازمان امنیت از من شد. این هم برای من مبهم بود، نزدیک اطاق دفتر افسرها اطاقی کوچک و دارای دو میز و یک تختخواب کوچک برای استراحت ماموران است و مراجعین بسیارند. جای دادن من در چنین جائی، مثل نقل و انتقالات، ابهام انگیز و تعجب آور بود، چون به افسرها می گفتم: «هم شما در زحمتید و هم من. مگر در تمام این زندان یک اطاق انفرادی برای من نیست که به آنجا منتقلم کنید؟» جواب های مبهم می دادند، ولی طولی نکشید که سرّ این نقل و انتقال ها و این نگاه داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقایان بازجویان محترم سازمان امنیت مشغول بازجویی و اعتراف گرفتن و پرونده سازی هستند و می خواهند من صدای بچه ها و اشخاصی را که دچار انواع شکنجه هستند، بشنوم یا آنها را از دور ببینم.
اینهاعلاوه بر محوطه بزرگ و حیاط و اطاق دربسته ملاقات (که هفته ای دو یا سه روز در آنجا ملاقات می شود)، بند شماره2 را که10 اطاق کوچک و بزرگ دارد و بیش از 130معتاد در آنجا به سر می برند، تخلیه کرده اند و آن بیچاره ها را در بندهای دیگر انباشته اند و این بند را به میدان عملیات خود اختصاص داده اند. در همان دفتر افسران، رفت و آمد پی در پی مامورین را می دیدم و گاهی سروصدای جگر خراشی را از ناحیه شرقی زندان که فقط اطاق ملاقات و بند2 بود، می شنیدم. همین که احساس می کردند، متوجه شده ام، درها را می بستند و صداها را خاموش می کردند.
در روز پنجشنبه دو نفر برای بازجوئی من آمدند که بعد معلوم شد از بازجویان حرفه ای هستند که به تناسب اشخاص و اوقات، حرکات گوناگون انجام می دهند و قیافه های مختلف به خود می گیرند. اینها کسانی هستند که گاهی قیافه پلیس به خود می گیرند، شلاق بر می دارند، دستبند می زنند، جست و خیز می کنند، برافروخته می شوند و گاهی از در محبت و دلسوزی درمی آیند! گاهی ناگهان از جا بلند می شوند و آهسته، چنان که بعضی از جملات به گوش کسی که در معرض بازجویی است، برسد، با هم نجوا می کنند. گاهی خود را مسلمان مقدس و با دیانت معرفی می کنند. بعدا معلوم شد این دو نفر (سیاحتگر و زمانی) شکنجه ها داده اند و کسانی را در زیر شکنجه از میان برده اند. معلوم است با من با کدام یک از قیافه ها نمایان خواهند شد. سقراط می گوید: «در نفس این گونه اشخاص، گویا جانوران مختلفی نهفته است که به تناسب محیط سر بیرون می آورند. گاهی پلنگ و گاهی روباه...آنچه در ضمیر اینهاست، ضمیر انسانیت و عواطف عالیه نیست».
در اولین جلسه، تظاهرات دینی شروع شد. آن یکی می گفت: «من با توده ای ها چنین و چنان کردم، ولی هر چه انجام دادم، برای پول و درجه نبوده و فقط برای رضای خدا و انجام وظیفه دینی بوده.» آن دیگری پس از اینکه گفتم: «برای من باید محرز باشد که شما مسلمانید و از فرق ضاله نیستید تا جواب شما را بگویم.» گفت: «به شما نشان خواهم داد که من کتابی در رد بهائی ها نوشته ام و آنها را با کمونیست ها در عقیده و هدف یکی می دانم و زن من حجاب دارد و بچه ام با آنکه ده سال بیشتر ندارد، تمام احکام نماز را می داند و خودم هم نماز می خوانم و اگر قبول ندارید، بچه را در همین زندان می آورم، پیش شما امتحان بدهد.» ولی در مدت این پنج روز که صبح و شب هر دو به نوبت از من سئوال می کردند، چیزی که از اینها ندیدم، نماز خواندن بود. به قول کسی که می گفت: «این شخص بسیار متدین و خوبی است. روزه خوردنش را دیده ام، اما نماز خواندنش را ندیده ام».
ابتدا بازجوئی ها در اطراف ارتباط و آشنایی من با اشخاص بود. نسبت به بعضی ها که وضعشان روشن بود و از دوستان نزدیک ما هستند، گاهی چندین سئوال و مدت ها وقت تلف می کردند و نسبت به بعضی با یک سئوال رد می شدند و معلوم بود از باب خالی نبودن عریضه است. مثلا نسبت به احمدی نامی که در جریان اخیر موثر بود، با یک سئوال و بدون ایستادگی رد شدند. به هر حال بازجوئی مرا هم به عقیده خودشان، به حسب وضع و حرفه ای که دارند برای موقعی گذارده بودند که وضع روحی و جسمی من را به وسیله ای ناراحت کنند، چون کارهای خود و وظایف محوله را از زجر و شکنجه نسبت به دیگران انجام داده بودند و آنچه را که خود می خواستند و تلقین می کردند، اعتراف گرفته بودند.
ساعت از ده شب یکشنبه گذشته بود و در آن روز، خواب و غذای مناسبی هم فراهم نشده بود. مرا به بند2 آوردند و در اطاق شماره1 که از همه اطاق ها تاریک تر و گرم تر بود، جای دادند و قدغن کردند کسانی که در اطاق های دیگر بودند، حتی برای روشوئی هم از سمت من عبور نکنند. در این اطاق زیلوئی کثیف و پر از غبار و شیشه خرده بود و هیچ گانه وسیله خواب و استراحت فراهم نبود. در اطاق را از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسبانی را که از جهت شقاوت و حماقت، در میان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتی مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقت گذشته و غذائی نیست.» وقتی از آن پاسبان خواستم که به روشوئی بروم و مهر نماز خواستم، شروع به بدگوئی کرد. وقتی به او گفته شد سید و عالم است، به هر چه سید و عالم است، ناسزا گفت.

صدای زجردیده ها و دستبند هائی که به در اطاق ها آویخته یا به دست زندانی بسته بودند و ریزش شدید آب روی حلبی بنزین که در محوطه و حیاط پیچیده بود، گویا وسیله ای برای بی خوابی و ایجاد وحشت و نشنیدن صدای زندانیان بود. گرما و خفگی هوا در اطاق مجرم، تشنجی بر اعصاب، فشار می آورد. از دور در میان این صداها، صداهای آشنائی به گوش می رسید که با پاسبانان صحبت می کردند، ولی حق صحبت از دور با یکدیگر نداشتند، از روزنه سلول دور، صدای پسرم ابوالحسن و خواهرزاده هایم را که هر یک در سلول های جدایی بودند، می شنیدم. آنها می خواستند با صدای سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آنها هم در آنجا هستند، ولی معلوم نبود چه به سرشان آمده بود و در چه وضعی به سرمی بردند. تا نزدیک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فشار گرما بین موت و حیات به سر بردم. هر روزنه امیدی بسته بود و جز استغاثه به درگاه باری تعالی: «اللهم فرج عنا و عن جمیع المسلمین، اللهم صب علیهم العذاب و فرق جمعهم و شتت شملهم واجعلهم عبده للمعتبرین و انصرنا علی القوم الظالمین. اللهم الیک المشتکی و لک العتبی حتی ترضی» ملجاء و پناهی نداشتم.
از آنجا که به اجداد و نیاکان ما که سعیدتر از ما بودند، به دست شقی تر از اینها یا مانند اینها، زجرها و شکنجه های سخت تری رسید، این رنج ها و مشقات ناچیز است. سرمایه شرف و قرینه پیوستگی به آن مردان عالی قدر و مورد رضایت پروردگار گردد. با زحمت نماز صبح را ادا کردم و دیگر نمی دانستم در چه حال و چه عالمی به سر می برم، همین قدر متوجه صدائی شدم که مرا می خواند و به قلبم اشاره کردم. دو نفر پاسبان درباره وضع حالم گفتگو می کردند. بالاخره معلوم شد مامور بردنم به محوطه حیاط هستند. زیر بازوهایم را گرفتند و به زحمت وارد حیاط شدم و آن دو تن را دیدم که مانند گرگان گرسنه قدم می زنند و از وضع و ناراحتی من لذت می بردند. افسران زندان چون متوجه الم شدند، کسی را فرستادند و نان و چای آوردند.
چون قدری به خود آمدم، سئوالاتی را که قبلا ردیف کرده بودند، مقابلم گذاردند. در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجه ها را بیان کردم و نوشتم: «با این وضع، آقای رئیس سازمان امنیت با غرور و افتخار می گوید: در دستگاه چنین رفتاری نیست؟» در جواب این مطلب، حال اضطرابی در آنها محسوس بود؛ گویا چنان از روش و رفتار چندین ساله خود خاطرجمع بودند و تشویق شده بودند که انتظار چنین اعتراضی را نداشتند. گویا تا به حال هم هر چه به سر مردم بیچاره ای که در چنگال آنها گرفتار شده بودند، آورده بودند، کسی یارای اعتراض پیدا نکرده بود، از این رو جوابی حاضر نکردند و شفاها گفتند که اختیار این زندان در دست ما نیست و این زندان شهربانی است؛ در حالی که تعیین محل و سلول ها و حتی پاسبان های مراقب، به دستور مستقیم آنها بود و افسرهای شهربانی، خودشان بیش از همه از آنها وحشت داشتند. در این جا بود که تازه متوجه شدم چرا ما و دوستان و بچه ها را اینجا آورده و یک بند را به این چند نفر اختصاص داده اند و متوجه معنای عبارت آقای رئیس ساواک شدم که می گفت: «در دستگاه ما این رفتارها نیست!» چون این دستگاه و زندان مربوط به شهربانی است و ایشان هم با حساب گفته اند.
برخلاف واقع!! گویا مدتی است به جهاتی برای شکنجه ها و آزارها از ساختمان ها و اطاق های زیرزمینی و بناهای متفرق و مفصل سازمان امنیت استفاده نمی کنند، مگر در مواقع استثنائی، تا به اصطلاح خودشان اگر دستگاه خوب نیست، خوب تر شود. به هر حال منظور این است که چهره نفرت انگیز و موحش این گونه دستگاه ها پوشیده شده، آن هم نه از نظر مردم ایران، که هیئت حاکمه ارزشی برای قضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نیست و حیا و شرمی هم ندارد، بلکه از جهت انعکاس های بین المللی و تائیداتی که از جهت مادی و معنوی باید بشود، تلاش می کند و گر نه اگر توجهی به وحشیگری ها و خونریزی ها و حمله های سبعانه به دانشگاه و مدارس دینی می کردند، لااقل برای چند تن محکمه و محاکمه ای تشکیل می دادند و آنها یا مؤاخذه می شدند و یا هیئت حاکمه، خود را از این اعمال مبرا می کرد. در این موارد به عنوان حفظ مصالح و عناوین دیگر، هر عملی که مخالف حقوق اولیه انسانی است، باید انجام شود، ولی اگر یک ورق پاره بی سروته به دست می آوردند و یا اعلامیه ای که از اصول و موازین دین و قانونی طرفداری کرده و قانون شکنی ها و بی بند و باری های هیئت حاکمه را تذکر داده بود، ناگهان چهره قوانین و مواد و حکومت قانونی و رژیم مشروطیت آشکار می شود و به صورت شلاق و تازیانه و زندان و گلوله در می آید و بر پیکر همان هائی که نشریات و اعلامیه و خطابه هایشان سراسر ناله و استغاثه از قانون شکنی و پایمال شدن قوانین اساسی و حقوق است!!می نشیند.
به هر حال با آنکه همان روز طبیب زندان آمد و مرا معاینه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان بین 11و16تشخیص داد و قلب و اعصابم را ناراحت دید و اعلام خطر کرد، ولی اینها باید ماموریتشان را که به اصطلاح تکمیل پرونده است، زود انجام دهند و به سراغ دیگران بروند. آنها چه توجهی به جان مردم یا حیثیت و عنوان کسی دارند و چه ارزشی برای اشخاص و شخصیت ها قائلند؟ بماند که شخصیت و عالم در چنین محیطی «ذنب لایغفر» است. باید همه غلام و برده گوش به فرمان و مجری امر باشند. پس از آن هر چه سراغ آن طبیب را گرفتم، نشان ندادند. در مدتی که در بهداری شهربانی بستری بودم، حالش را پرسیدم، گفتند مدتی است نمی آید؛ گویا برای همین که آمد و مرا معاینه کرد و نظر داد که وضع حالش خوب نیست، مورد مؤاخذه واقع شده است. این بازجویان محترم که به حد کافی هم ایرانی محض و طرفدار قوانین و اصول کشوری و دیندار بودند!
هر ساعتی یک رو و یک چهره خود را آشکار می کردند. هر جا که جواب ها مطابق میل و دستوری که داشتند و تصمیمی که گرفته بودند، نبود؛ به اهانت می پرداختند و به انسان نسبت دروغگوئی می دادند. گاهی با اشارات من هماهنگی می کردند و می گفتند: «راستی این گرفتن ها و پرکردن زندان ها چه نتیجه ای دارد؟ باید برای اصلاح وضع مردم و کشور، فکر و نقشه اصلاحی دیگر به کار برود.» یکی از آنها که خود را پیر و لب گور می دانست، گاهی ناگهان دندان های عاریه خود را از دهانش بیرون می انداخت و می گفت: «من دیگر عمر خود را کرده ام و از هیچ مقامی انتظار پاداش و تقدیر ندارم؛ فقط درباره این پرونده، با اصرار مرا مامور کرده اند تا آنچه را که حق است، تحقیق کنم و سپس نظر خود را «بینی و بین الله» گزارش دهم.» گاهی هم برای باور کردن من، به اجدادم و جده زهرا قسم می خورد «ویشهدالله علی ما فی قلبه و هو الدالحصام» گاهی که چهره دیگری آشکار می شد و یا می گفتم من هیچ عکس العملی نشان نمی دهم، بلند شود مرا بزن (تا بر شرافتم بیفزاید)، می گفت: «نمی زنم تا دلت بسوزد.» در این وقت، چهره ملایم و خیرخواهانه و مؤدب به خود می گرفت و می گفت: «این چه صحنه و بازی است که به راه انداخته اید؟ یکی باید آب باشد و دیگری آتش.» همین جناب سرهنگ متدین و محترم، گاهی از جا می جست و هفت قدم رو به قبله گام بر می داشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت می داد و می گفت: «به این حضرت عباس قسم، مطلب این طور نیست یا این طور است».
قدر مسلم این بود که اینها مأمور بودند به هر وسیله و با هر توسلی برای من پرونده ای بسازند تا هم برای شخص من و هم برای روحانیت عبرت شود تا دیگر در سیاست دخالت نکند. به قول روزنامه و بلندگوهای هیئت حاکمه: «روحانیت را با سیاست چه کار؟ دین از سیاست جداست.» می خواستند مرا بکوبند تا جمعیت اصیل دیندار و ملی «نهضت آزادی» را بکوبند، و الا چرا در یک روز معین از نقاط مختلف، افراد وابسته به این جمعیت را با هم گرفتند و به بند کشیدند؟ آنها حتی افرادی را که از نظر وضعیت مزاجی و حالت بیماری یا گرفتاری های زندگی، مدت ها بود که هیچ عملی نکرده، اعلامیه ای به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتی شرکت نکرده بودند، دستگیر کردند. اگر به من نسبت می دهند که از دهات دوردست و در حالی که از همه مردم، حتی خانواده ام منقطع بودم، مشغول نشر اعلامیه بودم، اینها چه کرده بودند؟ این مثل آفتاب روشن است که همان طور که بارها از زبان خودشان شنیدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و باید وسیله و بهانه و پرونده ای می ساختند و محکمه ای می آراستند، چون در کشور، قانون و دموکراسی و مشروطه وجود دارد و یک ذره هم نباید از حدود قوانین و مقررات خارج می شدند.
به هر حال با حرکات و اطوار گوناگون که برای وضع مزاجی و روحی من، از شکنجه ی نامساعد بودن جا و نبودن غذا و دارو و آه و ناله شکنجه ها زجرآورتر بود و با آن حال بیماری و گرمای زندان، اینها به کار خود ادامه می دادند. پس از آنکه برای نیل به مقصد نهائی خود، مطلب و چیزی نیافتند، به هم نگاهی کردند و با حرکات مخصوصی آن یکی به دیگری گفت: «حالا وقتش رسیده؟» آن یکی گفت: «خود دانی!» بالاخره از جعبه معرکه گیری شان، نوشته ای را خطاب به نظامی ها بیرون آوردند و با فاصله ای نگهداشتند و گفتند: «حالا در این باره چه می گویی؟» همین که خواستم درباره خط که خوانا و مشخص نبود، تردید کنم، آن دیگری از جا جست و به طرف قبله رفت و قسم به حضرت عباس را تکرار کرد تا یادم آمد که رونوشتی از اعلامیه ای بوده که سابقا نوشته بودم و از میان کتاب ها و کاغذهای من ربوده شده بود که این جرم و گناهی محسوب نمی شود و از خرید و فروش کتب ضلال بدتر نیست. پس از آن، نسخه ای را که می گفتند از روی آن چاپ شده، ارائه دادند. گفتم: «این دسیسه است».
از آن وقت برای من یقین و مسلم شد که از میان کتاب های من ربوده شده و چند نسخه محدود چاپ کرده اند تا مدرک جرمی تهیه کنند، اما کیفیت ربودن و چاپ کردن آن را هیچ نمی فهمیدم!! آن طور که می گفتند که در پرونده هم منعکس است، این اعلامیه بعد از خرداد و در شیراز چاپ و در طهران منتشر شده بود. ورق چرک نویس که اعلامیه از روی آن چاپ شده، کهنه بود، بنابراین معلوم بود که نوشته این چند روزه نیست! پرسیدم: «در نسخه چاپی چرا چرکی چاپخانه و سیاهی دست چاپ کننده و کارگر نیست؟ چرا حروف عباراتش متفاوت است؟ چه کسی آن را خط زده؟ کی چاپ کرده؟ چاپ کننده و نشر کننده کجا هستند؟ مدعی هستید که من آن را برای چاپ، به کسی داده ام. آن شخص کیست؟» اینها مبهماتی است که بازجو باید به هنگام بازجوئی به حسب قانون و با بی نظری روشن کند؟آیا با آنکه این همه اصرار شده، اینها را در بازجوئی روشن کرده اند تا این بازجوئی پایه بازپرس و محکمه قرار گیرد؟ آنچه در بازجوئی نیست، همین مطالب اساسی است. آنها فقط ماموریت دارند به هر وسیله ممکن، به قول خودشان متهم را مجرم بشناسانند و برایش بسازند. آیا اینها را می توان بازجوئی بی نظر نامید؟ آیا اینها می خواهند حقیقتی را کشف کنند و یا باید برحسب ماموریتی که دارند، منظور امرین را، با هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانیت و شکنجه، اهانت، زدن، فشارهای روحی، گرسنگی، مانع خواب شدن در جای گرم و تاریک و او را در جائی پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح منزل دادن و تهدید به کشتن نمودن، برآورده سازند و از این طریق اشخاصی را وادار به دادن تنفرنامه و تعهد کتبی نمایند؟
آنها متهم را هشت روز در میان آفتاب گرم حیاط و بدون مستراح و زیر آفتاب و در زندان های مجرد نگه می دارند و حتی مدتی پس از تمام شدن بازجوئی و بازپرسی، از قلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا و ملاقات با خانواده خبری نیست و با عجله هر چه بیشتر، برایش پرونده می سازند و حتی ادعانامه محکم و مستدل و قانونی تنظیم می کنند و برای افراد و جمعی محکمه می آرایند تا پس از زجر و زندان های طولانی، روح دموکراسی و آزادی خود را به کشورها و مردم دنیا و کمک دهندگان نشان دهند!!
هرچه به این بازجویان محترم بیشتر اصرار می کردم که گیرنده این ورقه و چاپ کننده و ناشر را معرفی کنند و مرا با او مقابله دهند، آنها بیشتر طفره می رفتند و سئوالات خود را به صورت های مختلف تکرار می کردند. از جهت مقام روحانیت و مصونیت آن بنا بر نص صریح قانون اساسی، هر عملی از فرد مجتهد، باید مطابق با موازین اجتهاد باشد و بنابراین مجتهد به آنچه که تشخیص می دهد، عمل می کند و اهل کتمان و انکار هم نباید باشد؛ اما بازجوها یکسره از وظیفه ای که نص قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بودند و رعایت آزادی و بی طرفی را در تحقیق و تطبیق نمی کردند و لذا من هیچ الزامی به جواب نداشتم و آنچه که مرا وادار به جواب می کرد، بیش از همه روشن شدن مطلب برای خودم بود که بدانم مرا به چه اتهامی جلب کرده و چرا کسان و پسران و دوستان مرا با این وضع و فشار به زندان انداخته اند؟ آنچه بیش از ای حدس و گمان می بردم که در دستگاه های انتظامی و سازمانی، عمّال ضد اسلام و روحانیت نفوذ دارند و می خواهند جنبش های دینی و ملی را به هر وسیله ممکن خاموش کنند، اینک می خواستم خوب و از نزدیک درک کنم تا در پشت نقاب چهره این مسلمان نماها، قیافه های دیگران را خوب بشناسم.
چون آقایان بازجوها در باره این ورقه سعی و کوشش خود را کردند، خواستند بازجوئی در این باره متوقف شود تا اصرار مرا هم درباره کشف بیشتر مطلب متوقف کنند. سپس ورقه چاپی دیگری را آوردند. این ورقه قسمتی از یکی از خطابه های سیدالشهدا(ع) و ترجمه آن به صورت کلیشه چاپ بود. آنها از اول اصرار داشتند به گردن من بگذارند که در ایام عاشورا دستور چاپ آن را داده ام. حالا به چه دلیل من دستور داده ام و چه مدرکی دارند؟ این سوالات و اشکال تراشی از کسانی که وظیفه خوار و وظیفه دار پرونده سازی هستند، جای ندارد. فقط توجه نکرده بودند که ذیل آن نوشته شده بود که به مناسبت میلاد سیدالشهدا(ع) چاپ شده است. این کلیشه، چندین سال پیش به طبع رسیده بود و حالا گیرم تازه هم به چاپ رسیده بود، آخر چه ربطی به من داشت؟ ولی برای دستگاهی که مبالغی خرج کرده تا این برگه و مدرک مهم را به دست بیاورد، چگونه ممکن بود به آسانی از آن دست بردارد؟ بالاخره گفتم: «آقا! علاوه بر اینکه هیچ دلیلی ندارید که این را من چاپ کرده یا دستور چاپش را داده باشم، ترجمه آن هم درست نیست و مثل منی ممکن نیست کلام امام را بدون دقت در تطبیق ترجمه کنند.» آنها که نه توجه و نه سواد تشخیص این مطلب را داشتند، پرسیدند: «چگونه؟» گفتم: «این را از من کتباً بپرسید.» آن وقت کتباً برایشان شرح دادم و می دانم هنوز هم نفهمیده اند چه گفتم و چه نوشتم، با وجود این با پرروئی و بی حیائی که مخصوص این سرشت هاست، در گزارش خود نوشتند: «پس به این ترتیب روشن می شود که آقای سیدمحمود طالقانی، به منظور تحریک مردم علیه رژیم مشروطه سلطنتی، خطبه را تحریف کرده است!» و آقای دادستان هم بدون توجه به توضیحات بنده، عین مطلب را در ادعانامه تکرار کرد و اگر از ایشان هم بپرسم کدام عبارت، تحریف شده است، مسلماً نمی توانند تطبیق کنند. پس از آن خطبه دیگری را نشان دادند که در ایام عاشورا چاپ شده بود و نمی دانم به من چه ارتباطی داشت؟
به هر حال خواسته اند هر چه می توانند پرونده را قطور کنند و برگ های مختلف را از هر جا که به دستشان آمده بود و از اشخاص مختلفی که هیچ ارتباطی با من ندارند، در آن گنجانده بودند. شایسته بود پرونده معتادین و متهمین به قتلی را هم که با ما هم زندانند در آن بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم است که بزرگی جرم، به اندازه حجم پرونده است. به همین دلیل کسانی که همه قوانین و حدود را در هم شکسته و یا میلیون ها تومان از بیت المال به جیب زده اند، یا هیچ پرونده ای ندارند یا چون چند برگ بیشتر نیست، مجرم شناخته نشده اند. نمی فهمم. ای کاش کسی باشد که به من بفهماند که از اول عمرم تا چهارم خرداد که از زندان آزاد شدم، پرونده ام بیش از چند برگ نیست و در مدت10 روز پس از آزاد شدن و یکسره از تهران بیرون رفتن، چطور شد که یک مرتبه این پرونده ورم کرد و آبستن شد و این ادعانامه حلال زاده و این محکمه از آن متولد شد؟
این را می گویند معجزه و توجه اولیاء، چون هر چه فکر می کنم گناه من و مراجع دینی که نایب امام زمان(عج) و خلفای پیامبران هستند، چیست؟ خودم هم نمی فهمم، مگر اینکه در «شیب امامزاده قاسم» و یا از «تپه های فلسطین» از طرف امام زمان(عج) و پیامبران عالی قدر بنی اسرائیل اشاره ای شده باشد. با آن همه شتابزدگی که آقایان بازجوها و دیگر مامورین برای تکمیل این پرونده و بازجوئی داشتند؛ پی در پی می آمدند و می رفتند و وقت و بی وقت از من در هنگام بیماری و ناتوانی سوالاتی می کردند و می نوشتند و حتی گاهی مجال نمازخواندن هم نمی دادند، تا اینکه یکباره رفتند و دیگر برنگشتند و بازجوئی را متوقف کردند. چند روز بعد هم روی همین بازجوئی، مرا برای بازپرسی به دادستانی خواستند، با آنکه مقام بازپرسی قانونا (ماده 144) و به حسب موقعیت و مسئولیت بیشتری که دارد باید دلائل را درست بررسی کند.او چند سوال کرد و دفاع خواست و بازپرسی را ختم کرد. با آنکه ضمن بازپرسی شفاها به آقای «سرهنگ بهزادی» گفتم که این بازجوئی ناتمام است و باید کسانی که این نوشته ها را چاپ و منتشر کرده اند، شناخته شوند، ایشان تامل کرد و با یک کلمه روشن می شود گذشت. آقا ی دادستان هم همین بازجوئی های ناقص و بی سروته را که نه مایه دارد و نه پایه و آن بازپرسی مختصر، ادعانامه صادر کرد! لااقل مراعات ظاهر مواد از 169تا174قانون دادرسی را می کردند و آن را مورد توجه قرار می دادند. همین موادی که چندین بار زیرورو شده و به تصویب مجالس رسیده و میلیون ها پول مصروف آن شده، موجب امیدواری به حسن نیت و دستگاه های قضائی نظامی می شد، ولی از آنجا که پایه دادگاه ارتش بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پرونده ها باید با شتاب بررسی اجمالی شوند.
دستگاه حاکمه، اصول و موادی را ساخته که سر تیز آنها به طرف مردم است. آقای بازپرس هم به هیچ وجه به اعترافات متهمین درباره شکنجه ها و اقرار گرفتن ها، ترتیب اثر نداده و عنوان ادعانامه را، «اقدام برضد امنیت کشور» قرار داده است. این عنوان در قوانین موضوع فعلی به طور جامع و مانع تعریف نشده و فقط در ذیل آن موارد و موادی ذکر شده است. آیا تعریف جامع برای این عنوان میسر نبوده یا قانون گذار بنا به مصلحت حکومت های فعلی، تعریف آن را صلاح ندانسته تا مجریان و مامورین حکومت ها به هر شکلی که صلاح بدانند، آن را تعریف و تطبیق کنند؛ به این جهت بیشتر مواد ذیل این عنوان، راجع به تجاوزات مردم به حکومت می باشد؛ ولی در باره عکس آن هیچ ماده و مصوبه ای نیست. چون قانون گذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نظر نگرفته، تعریف این عنوان را هم مسکوت گذارده و به ناچار باید تعریف این عنوان مبهم را از لغت و مفاهیم عرفی استنباط کرد. اقدام یعنی قدم جلوگذاردن و پیش افتادن. «امنیت کشور» چه مفهومی دارد و اختلال این امنیت یعنی چه؟ مسلماً آدمکشی و سرقت و راهزنی و بی عفتی، منظور قانونگذار نبوده، چون این جنایات مربوط به امنیت عمومی و اصولی کشورند و امنیت عمومی کشور ناشی از قوانین و مقرراتی است که از جانب خدا و به وسیله وحی اعلام شده اند و یا قراردادهای اجتماعی هستند که در میان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار می شوند، پس هر یک از افراد دولت و ملت که در نقض این قرارداد، پیشدستی کند، برضد امنیت کشور اقدام کرده و قضاوت این امر، به هر صورت و طریقی که باشد، با عامه مردم است، نه هیئت حاکمه و دسته ای خاص و اساس امینت عمومی کشور را همان قانون اساسی است که پایه دیگر قوانین و حدود است، تامین می کند. اکنون باید مردم قضاوت کنند و اگر مجالی به مردم برای اظهار نظر داده نشد، تاریخ قضاوت خواهد کرد که تامین کننده امنیت عمومی مردمند یا هیئت حاکمه؟