کودکان حماسه آفرین عاشورا
۱۳۹۲/۰۱/۰۵

عاشورا، بالنده ترین و پاکترین حماسه ای است که در خاطره تاریخ نقش بسته و تابناک ترین سرمشقی است که مادر فرتوت تاریخ آن را در کتاب کهن خویش نگاشته است، اما نقش زیبایی را که کودکان عاشورا، بر این کتاب افزودند نباید از یاد برد. کودکانی که در این سفر جاودانه، هم پای ایثارگران و جانبازان عاشورا، چکامه حضور سرودند، خاطره ها بر لوح سینه دارد. کودکانی که در خون طپیدن پدران و برداران خود را پیش روی خویش دیدند، مبارزه با ستم را آموختند و به پدران و برادران خویش اقتدا نمودند. دختر خورشید کربلا، حضرت رقیه علیهاالسلام، بهانه ای به دست داد تا به دیگر کودکان سربلند عاشورا نیز اشاره ای بکنیم و نقش برخی از آنان را در قالب نمادی از آموزه های بزرگ تربیتی که در دامان اهل بیت علیهم السلام فرا آموخته بودند، مورد بررسی قرار می دهیم.

 نماد مظلومیت
شاید جانسوزترین ساعت واقعه عاشورا، لحظه ای است که امام حسین علیه السلام فرمود: کودک شیرخوار من را بیاورید. سپس برای سیراب نمودن او که از تشنگی بی تاب شده بود رو به لشگر دشمن نمود و فرمود: ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم نمایید. در این لحظه تیری توسط حرملة بن کاهل اسدی از سوی دشمن به سوی کودک پرتاب شد و کودک به شهادت رسید.

عبدالله که از کودکی در دامان عموی خود امام حسین علیه السلام پرورش یافته بود، به خوبی دفاع از حق را فرا گرفته و در برهه ای که حقیقت زیر گام های ناجوانمردی خُرد می شد، سفری را با امام به سوی دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامه ای که خورشید حقیقت در پس ابرهای تیره ظلم و بیداد پرتوافشانی می کرد. به آفتاب حقیقت پیوست این صحنه یکی از دردناکترین لحظات روز عاشوراست و این نوزاد کوچک امام، گویاترین سند مظلومیت در پهنه کربلاست. آن سان که با شهادت خود این مظلومیت را به اثبات می رساند. چرا که در هیچ آئینی، خواه آسمانی باشد و خواه غیر آسمانی، نوزاد شیرخوار هیچ گناهی ندارد که کسی بخواهد با او دشمنی کند و یا او را بکشد و در هیچ نقطه ای از هستی و هیچ اندیشه ای کشتن نوزاد بی گناه را بر نمی تابد. از این رو با کشته شدن طفلی تشنه، که توان هیچ گونه دفاعی از خود نداشت. حجت بر دشمنان امام آنان تمام شد و شهادت علی اصغر علیه السلام با این وضع دلخراش، خونخواری دشمنان و مظلومیت بی شائبه عاشورائیان را به اثبات رسانید.

 نماد دفاع از حق
در واپسین لحظه های نبرد بین امام و دشمن، در صحنه ای که امام آخرین رمق های خود را از دست می دهد، شمر بن ذی الجوشن به همراه گروهی پیاده برای به شهادت رسانیدن امام وارد گودال قتلگاه می شوند. در بین کودکان حرم، فرزندی یازده ساله از امام مجتبی علیه السلام به نام «عبدالله» وجود داشت. او با دیدن این صحنه به سوی امام دوید. امام به خواهرش زینب علیهاالسلام فرمود: او را نگهدار. اما آن کودک شجاع برای دفاع از جان عمو، به طرف میدان نبرد دوید و خود را به امام رساند و گفت: به خدا قسم، هرگز از عمویم جدا نمی شوم.

بحربن کعب، با شمشیر به سوی امام حمله برد ولی عبدالله دست خود را جلوی ضربه شمشیر او گرفت. دست عبدالله قطع گردید و از پوست آویزان شد. کودک فریادی برآورد. امام او را در آغوش کشید و فرمود: پسر برادرم! صبر کن تا تو هم به دیدار نیاکان وارسته ات بشتابی... . در این هنگامه، حرمله بن کاهل تیری به سوی او پرتاب کرد و عبدالله را در آغوش امام به شهادت رساند.

عبدالله که از کودکی در دامان عموی خود امام حسین علیه السلام پرورش یافته بود، به خوبی دفاع از حق را فرا گرفته و در برهه ای که حقیقت زیر گام های ناجوانمردی خُرد می شد، سفری را با امام به سوی دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامه ای که خورشید حقیقت در پس ابرهای تیره ظلم و بیداد پرتوافشانی می کرد. به آفتاب حقیقت پیوست.

 نماد معرفت
در مجلس یزید، آن جا که می رفت خطبه های روشن گرانه امام سجاد و حضرت زینب علیهماالسلام پرده از چهره منحوس یزید بردارد و بنیان حاکمیت فاسد او را فروپاشد، یزید عصبانی شده و با مشورت حاضران، تصمیم به قتل امام سجاد و حضرت زینب علیهماالسلام می گیرد. امام باقر علیه السلام که حدود چهار سال داشت به سخن آمد و شعله ای دوباره بر جان یزید انداخت. امام باقر علیه السلام فرمود: مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون نظر دادند زیرا آنان در مقام مشورت با فرعون درباره موسی و هارون گفتند: «أَرجِه وَ أخاهُ وَ أرسِل فِی المَدائِنِ حاشِرِینَ (اعراف/ ۱۱۱) (او و برادرش را بازدار، و گردآورندگان را به شهرها بفرست). اما مشاوران تو نظر به قتل ما دادند که البته بی علت هم نیست.

یزید با چشمانی گرد شده از شگفتی چنین معرفتی در این کودک، پرسید: علت آن چیست؟

امام باقر علیه السلام فرمود: آنان فرزندانی پاک و حلال بودند و از درک کافی برخوردار. اما مشاوران تو نه آن درک را دارند و نه فرزندان حلالی هستند، زیرا پیامبران و فرزندان آن ها را فقط ناپاکان می کشند. یزید با شنیدن این سخن کوتاه و رسا، آبروی خود را رفته یافت و به ناچار سکوت کرد.

نماد ظلم ستیزی
یزید گر چه به سختی تلاش می کرد تا با به کارگیری حربه ای، برای یک بار هم که شده، اسیران کربلا را مغلوب خود سازد اما هر بار به گونه ای غیر قابل پیش بینی ناکام می ماند. پس چه باید می کرد؟ بهتر دید از راه درست و اظهار همدردی وارد شود و وانمود کند که گذشته ها را باید فراموش کرد. او که فکر می کرد راه حلی مؤثر به ذهنش آمده است برای عوض کردن فضا و ایجاد فضایی عاری از تشنج ـ لااقل برای خود ـ پسرش خالد را فراخواند و رو کرد به یکی از کودکان که «عمر» فرزند دیگری از امام مجتبی علیه السلام بود و با لبخندی مرموز به او گفت: با پسر من کُشتی می گیری؟ آن فرزند خردسال امام مجتبی علیه السلام که هرگز خاطره شهادت برادران، عمو و دیگر اعضای خانواده اش را از یاد نبرده بود، با بغضی سنگین در گلو، کوبنده پاسخ داد:

«ولکن إعطنی سکّینا و اعطه سکّینا ثم اقاتله» (نه [چرا کُشتی بگیریم] بهتر است خنجری به من و خنجری نیز به او بدهی تا با هم بجنگیم).

پس از دیدن این صحنه دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم او هم خواب زده شده است و با حالتی عجیب، به سر بریده نگاه می کند و از شدت ترس و ناراحتی، دندان هایش را بر هم می ساید و به خود می لرزد. دوباره از سر بریده ندایی برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون» (و به زودی کسانی که ظلم کردند، خواهند فهمید که به چه جایگاهی داخل خواهند شد یزید از این پاسخ یکّه خورد و زیر لب غرّید: هَل تَلِدُ الحَیَّةَ اِلاّ الحَیَّةَ؟ شِنْشِنَةٌ اَعرِفُها مِن اَخْزَمَ (این خوی و عادتی است که از اخزم آن را سراغ دارم. آیا مار جز مار می زاید).

آری، این بار نیز سیاست های عوام فریبانه و مزوّرانه یزید با شکست روبه رو گردید و ظلم ستیزی فرزندی از خاندان اهل بیت علیهم السلام او را در دستیابی به اغراض پلیدش ناکام گذاشت.

 نماد جانفشانی 

طاهر دمشقی که از ندیمان دربار یزید بود و شب ها او را با شعر و داستان گویی سرگرم می کرد، درباره رخدادهای شب شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام می گوید: «آن شب من پیش یزید بودم. او به من گفت:

طاهر! امشب از ترسِ کابوس های وحشتناک، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روی زانویت بگذار و فجایعی را که من در گذشته کرده ام، برایم تعریف کن.

من سرش را روی زانو گذاشتم و از گذشته سیاهش برای او گفتم. تا این که پس از ساعتی به خواب رفت. ناگهان دیدم از خرابه، صدای شیون و ناله می آید. او در خواب بود و من در اندیشه جنایت های او که نگاهم به تشت طلایی افتاد که سر حسین علیه السلام در آن قرار داشت. گویا دیدم سر بریده، لب هایش به حرکت درآمد و گفت: «خداوندا! اینان، فرزندان و جگرگوشه های من هستند که این گونه از دنیا می روند.»

چون این منظره را دیدم، حالتی از ترس و غم در دلم افتاد که ناخودآگاه اشکم جاری شد. در همین هنگام صدای شیون از خرابه کنار کاخ بلند شد. یزید را رها کردم و به بالای کاخ آمدم. دیدم خرابه نشینان دورِ دخترکی را گرفته اند و خاک بر سر می ریزند و به شدت گریه می کنند. پس از دیدن این صحنه دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم او هم خواب زده شده است و با حالتی عجیب، به سر بریده نگاه می کند و از شدت ترس و ناراحتی، دندان هایش را بر هم می ساید و به خود می لرزد.

دوباره از سر بریده ندایی برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون» (و به زودی کسانی که ظلم کردند، خواهند فهمید که به چه جایگاهی داخل خواهند شد).

ترس بر وجود یزید چیره گشته بود. در همان حالت ناراحتی از من پرسید: «این صدای گریه از کجاست؟» جریان را برای او گفتم. با عصبانیت فریاد کشید: «چرا سر پدرش را نزد او نمی برید؟» نگهبانان بی درنگ سر را درون طبقی گذاردند و به خرابه آوردند. دخترک با دیدن سر بریده پدر آن قدر گریست که جان داد.»

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان