شهادت امام سجاد (ع)
۱۳۹۲/۰۱/۰۵
                                                         بسم الله الرحمن الرحیم

انّ القتل لنا عادة و کرامتنا من الله الشهادة.
کشته شدن عادت ، و شهادت کرامتیست که خدا به ما خاندان داده است .
اگرشهادت در نزد خدای مهربان مقامیست بس والا ، و اگر در قرآن مجید ، شهیدان را ستوده و مردم را یاد آور می شود که نپندارند که شهیدان همانند سایرین مرده و در خاک پنهان شده اند بلکه نه تنها آنان نمرده اند که زنده اند و ناظر و شاهد برهمه می باشند ودر بهترین جایگاه  ، یعنی نزد خدای مهربان بوده و در کنار خوان او میهمانند ، و در این جایگان داده شده نه تنها  غم و اندوهی ندارند بلکه به آنچه به آنان داده شاد و خوشحالند و به کسانی که هنوز به آنان نپوسته ولی در مسیر شهادتند بشارت و نوید چنین موفقیت و رستگاری را می دهند . آل عمران / ۱۶۹
امام سجاد (ع)  نه تنها خود شهید است بلکه از خاندان شهادت می باشند . او فرزند شهید ، پدرشهید و برادرشهید است . امام سجاد (ع) در سن دوسالگی و کودکی ، زمانی که کودکان زبان می گشایند و  می روند تا افراد خانواده را  از هم باز شناسند و با آنان انس و الفت پیدا کنند ،و شهد شیرین  جمع  خانواده را در کنار یکدیگر بچشند ، بزرگترین شخص خانواده و حتی بشریت را به سوگ می نشیند  .او پدر و عمو و اقوام را می بیند که لباس عزا به تن کرده وبه جای لبخند ، اشک ماتم و عزا از دیدگان فرو می  ریزند و به همدیگر تسلیت داده و صبر و تحمل برای یکدیگرمی طلبند .او در حالی پدر بزرگش را در نهایت غربت و مظلومیت و با فرق شکافته می بیند ، که خلیفه ای قدرتمند و بر پهنه گسترده ای ازجهان  حکم می راند . او پیش از این مصیبت بزرگ ، داغ  فراق دیگری هم بر دل داشت ، که برای هر کودکی  و برای کسانی که این کودک را می بینند ، جانسوز ، ترحم برانگیز و اشک آور خواهد بود  و آن از دست دادن مادر مهربان ، غمخوار و دلسوز بود ، او پس از مدت از مدتی کوتاه بعد ازتولد ، مادر خود را دست  داد و همه بر این یتیمی کودک اشک ریختند و با هر گریه او گریستند و با هر دانه اشک او ، صدها اشک ریختند و او را در بغل گرفته ، وبه جای مادر ، برای  او مادری کردند ، ولی هیچکدام  از اینها ، گرمی و محبت و بوی مادر را نمی داد و او را اقناع و راضی نمی کرد ، کودک  یتیم وقتی  دیگر کودکان را می  دید که چگونه به یک نفر وابسته و همیشه همراه و در بغل اویند و خود را از چنین پناهگاه و آغوش گرم و پر از محبت محروم می دید ، اندوهگین می شد و غم فرو خورده  ، مهجور و به تنهایی خود پناه می برد و از علت و چرایی  چنین حسرت  و عزلت چیزی نمی دانست و یا اقتضای پرسیدن آن را نداشت .
دنیای کودکی امام سجاد (ع) با صدها فراز و نشیب ، غم و شادی سپری شد تا قدم به نو جوانی گذاشت . در این زمان سنی است که بچه ها  بسیار خوب می فهمند و غم و شادی ، خوبی و بدی را از همدیگر وا می شناسند ، لذا از هرپیش آمدی بسیار تاثیر پذیر می باشند ، از هر خبر خوب و نوید بخشی  بی نهایت خوشحال می گردند و از خبر و حادثه ناگواری  مغموم و شکسته حال  می شوند . در چنین شرائط سنی ، ناگهان ، خبر بستری شدن عمو و امام و بزرگ خاندان رسول خدا (ص) امام حسن مجتبی (ع) ،  امام کریم ، رئوف و مهربان را می شنود  ،  حادثه بسیار غیر منتظره  و نگران کننده ای که همه خاندان و یاران و اصحاب را در بهت و حیرت  و خطر فرو می برد ، امام سجاد (ع) نیز همه  این ترازدی هاو  حساسیتهای  زمان را می بیند و درک می کند و کاری جز تسلیم  به مقدرات و توکل بر خدای بزرگ و استمداد از او نمی تواند انجام دهد .  نامردمی های مردم  زمانه را می بیند  که به سرعت  ، جایگاه  و سفارشهای رسول خدا(ص) را نسبت  به عموی خود را به فرموشی  کردند  و نه تنها  سفارشهای او را بلکه چهره و سیمای  او را که درامام حسن (ع) متبلور و نمایان بود به فراموشی سپردند  و چنین شخصی که  جایگاهش بر روی شانه های پیامبر  و در آغوش  و روی سینه  آن حضرت بود  غریب و تنها رها کرده و حتی نگذاشتند در کنار قبر او  دفن شود. .
دوره جوانی امام سجاد (ع از دوران پیشین نیز سخت تر ، جانگدازتر ومصبت بار تر بود .  همه جوانان در چنین اوان و زمانی در گروه ها و یا همراه خانواده به تفریح و سیاحت می پردازند ، و از نعمت های الهی و طبیعی که در جوان نهاده شده بهره مند می گردند  ،که در غیر این وقت دیگر چنین فرصتی برای کسی پیش نمی آید ؛ ولی امام سجاد (ع)  در چنین سن و سالی -۲۳سال - همراه خانواده و با داشتن کودکی خردسال  ، در کاروانی  از بهترین  فرزندان و اهلبیت رسول خدا و نخبه ترین اولاد بنی آدم  به فشار و سخت گیری و اجبار بر بیعت  ظالمانه از وطن و شهر جدشان – مدینة النبی  -  به مقصدی نا مشخص  جلای خان و مان می نماید . کاروانی که می رود تا غمبارترین، جانگدازترین و شورانگیز ترین حادثه تاریخ بشریت را بیافریند و بشریت را از هر قوم و نژاد و مکتبی در بهت و حیرت و ماتم قرار دهد و برای همیشه  گوشه ای از تاریخ را سیاهپوش و گروه کثیری را سوگوار نماید  . در این کاروان از نخبگان و منتخبین اهل بیت  ، اما م  سجاد( ع)  ، بیش از همه  سخت گذشت  . چرا که به بیماری سختی دچار شده بود که جوانی در چنین سن و سالی و با قوت و توانی را زمین گیر کرد ه ، به گونه ای که توان بلند شدن از جا را نداشت ،  این گونه بیماری شدید را باید کسی پرستاری می کرد و از او مراقبت  ویژه به عمل می آورد ، ولی به جای آن ، بدترین خبرها و شدیدترین حادثه های مرد افکن را می شنید و مشاهده می کرد ، آن چنان حادثه تلخ و ناگواری که در عمق جان و روان امام اثر گذاشته ،  پس از آن ، سالها هر گاه خاطره ای از آن بر او خطور می نمود ،آن حضرت آه جانگدازی از قلب گداخته اشان بر می خاست و گریه وزاریشان آغاز می گردید و قطرات باران اشک از چشمشان بر محاسنشان غلطان می گردید . چنان اندوه و حسرتی که شنیدن  آن بر دیگران سخت و غیر قابل تحمل می نمود. امام سجاد صلوات الله علیه بر مصیبت پدرش بیست سال بلکه تا آخر عمرگریست. هیچ وقت طعامی به محضر او نیاوردند مگر آن که چشمهایش پر از اشک گردید . روزی یکی از غلامانش عرض کرد : ای فرزند رسول خدا (ص) آیا زمان به سر رسیدن غم و غصه های شما به پایان نرسیده است؟! امام (ع) فرمود وای بر تو، یعقوب پیامبر پیامبر دوازده پسر داشت، خداوند یکی را از پیش او برد، چشم هایش از کثرت گریه سفید و نابینا گردید، موی سرش سفید شد، پشتش خمیده گردید، با آن که پسرش در دنیا زنده بود، اما من با دو چشمم دیدم که پدرم و برادرم و عموهایم و هفده نفر از خانواده‏ام همه در کنار من به خون غلطیده بودند. چطور اندوه من تمام شود؟!
از حوادث تلخ ، سخت و مصیبت بار عصر امام سجاد (ع)  به شهادت رساندن  و یا زندانی کردن  هزاران  شیعه و محبان علی و اهل بیت (ع) در فجیع ترین و خوفناکترین شرائط بود .
  در آن زمان ،  مرکز تجمع شیعیان کوفه بود. عبد الملک  مروان به قصد ریشه کن کردن محبان اهل بیت و تشیع از کوفه، شخصی را به نام «حجاج» به آن ایالت فرستاد.
امام باقر ـ علیه السّلام ـ می فرماید: «حجاج سر کار آمد و تا توانست، شیعیان را به قتل رساند و به هر گمان و تهمتی آنان را دستگیر نمود. کار به جائی رسید که اگر کسی به او زندیق یا کافر می گفتند بهتر بود از این که او را شیعه امام علی ـ علیه السّلام ـ بگویند.(۱)
ابن ابی الحدید، از «مدائنی» نقل می کند : «هنگامی که «عبد الملک بن مروان» به ولایت رسید، بر شیعه بسیار سخت گرفت و «حجاج بن یوسف» را بر آنان گماشت. مردم به بغض امام علی ـ علیه السّلام ـ و موالات دشمنان آن حضرت به او تقرب جستند و هر چه را توانستند در فضل دشمنان امام علی، روایت جعل کردند و در لعن بر امام علی، کوتاهی ننمودند. (۲)
ابن سعد، در «طبقات»، از «منهال» نقل می کند: «من بر علی بن حسین، وارد شدم و به آن حضرت عرض کردم: چگونه صبح کردید؟ خدا امر تو را اصلاح کند؟ حضرت فرمود: من پیر مردی مثل تو در این شهر نمی بینم، نمی دانی که چگونه صبح کردیم؟ اگر نمی دانی، من تو را با خبر نمایم؛ ما در میان قوم خود به مانند بنی اسرائیل در میان آل فرعون (!!) صبح نمودیم، که فرزندان آنان را ذبح کرده و زنان آنان را به کنیزی می بردند. کار ما به جایی رسیده که شیخ و سید ما را بر بالای منابر، لعن و دشنام می دهند و با این عمل به سوی دشمنان ما تقرب پیدا می کنند...»  (۳)
قنبر، غلام امام علی ـ علیه السّلام ـ، از جمله کسانی است که به دست حجاج، به شهادت رسید. حجاج، به بعضی از نزدیکان خود می گوید: «دوست دارم به یکی از اصحاب ابی تراب (امام علی ـ علیه السّلام ـ) دست پیدا کنم. به او گفتند: ما از قنبر کسی را به علی ـ علیه السّلام ـ نزدیکتر نمی دانیم. حجاج، کسی را به دنبال او فرستاد و او را نزد حجاج آورد، حجاج به او گفت، تو قنبری؟ گفت: آری ! حجاج گفت: از دین علی تبرّی بجو! قنبر گفت آیا تو می توانی مرا به افضل از دین علی راهنمایی کنی؟ حجاج گفت: من تو را خواهم کشت. کدام قتلی برای تو محبوب تر است، آن را انتخاب نما! قنبر در جواب گفت، مرا امیر المؤمنین خبر داده است که بدون حق ذبح خواهم شد. حجاج نیز، دستور داد تا سر او را مانند گوسفند از تن جدا نمایند.» (۴)
کمیل بن زیاد، از شیعیان و خواص امام علی ـ علیه السّلام ـ می باشد، حجاج در زمان ولایتش در کوفه او را طلب کرد. لکن کمیل فرار نمود و در مکانی مخفی گشت. حجاج حقوق قومش را قطع نمود. کمیل، با مشاهده این وضع، با خود گفت: «من پیرمردی هستم که عمرم به سر آمده است، سزاوار نیست که من سبب محرومیت قومم گردم.» لذا خود را تسلیم حجاج نمود، حجاج، با مشاهده کمیل گفت: «من از مدتها منتظر تو بودم» کمیل در جواب فرمود: خشنود مباش، زیر ااز عمر من چیز باقی نمانده است، هر کاری می خواهی انجام بده، بازگشت انسان به سوی خداست و بعد از قتل من نیز حسابی هست. امیر المؤمنین مرا خبر داده که تو قاتل منی.» حجاج گفت: «پس حجت بر تو تمام شد.» در این هنگام دستور داد تا گردن او را بزنند.»  (۵) 
از دیگر شیعیان سعید بن جبیر است. او مردی معروف به تشیع و زهد وعبادت و عفّت بود. حجاج دستور داد او را دستگیر کردند، و بعد از مشاجرات زیاد بین این دو حجاج دستور داد تا سرش را از بدن جدا کنند.  (۶)
 دیدن و شنیدن این مصائب و صبر برآنها در طاقت و توان هر کسی  جز امام نمی باشد که با توکل و مقا  م رضاکه دارد همه را برای خدا می پذیرد .
 عبدالملک دو سال پس از شکست عبدالله بن زبیر در مکه (در سال ۷۵ هجری) در جریان سفر حج وارد مدینه شد و ضمن سخنانی خطاب به مردم چنین گفت: من نه همچون خلیفه خوار شده(عثمان)، نه همچون خلیفه آسانگیر(معاویه) و نه مانند خلیفه سست خرد(یزید) هستم، من این مردم را جز با شمشیر درمان نمی کنم، شما از ما کارهای مهاجران را می خواهید، اما مانند آنها رفتار نمی کنید (ما را به تقوا می خوانید و خود به آن عمل نمی کنید) به خدا سوگند از این پس هر کس مرا به تقوا امر کند، گردن او را خواهم زد
وقتی وارد کوفه شد، به صورت فردی ناشناس با سر و صورتی پوشیده به مسجد آمد، صف مردم را شکافته و بر فراز منبر نشست و مدتی طولانی خاموش ماند. در بین مردم زمزمه در گرفت که این کیست؟! یکی گفت: او را سنگسار کنیم، گفتند: نه،صبر کن ببینیم چه می گوید؟ وقتی همه ساکت شدند حجاج، روی خود را باز کرد و در آغاز سخن گفت:
مردم کوفه! سرهایی را می بینیم که چون میوه ی رسیده، وقت چیدن آنها فرا رسیده است و باید از تن جدا شود و این کار به دست من انجام می گیرد، و خون هایی را می بینیم که میان عمّامه ها و ریش ها می درخشد...
حجاج در بصره نیز، جنایات وحشیانه ای مرتکب شد که با آن جنایات صفحات تاریخ را سیاه ساخت، به گونه ای که قلب هر خواننده ای از مطالعه آن، محزون و غمگین می شود.
طبق آنچه در تاریخ نقل شده است او وقتی به بصره آمد، به همراه سپاهیان خود، وارد مسجد شد، و با ترفند و نقشه ای شیطانی، مردم مظلوم را مورد حمله قرار دادند و آن مردم بی پناه وقتی چنین وضعی را دیدند، به بیرون مسجد هجوم آوردند، اما هر کس پای از درِ مسجد بیرون گذاشت، سر از بدنش جدا شد و لذا فراری ها مجبور شدند به مسجد برگردند و در آنجا نیز مجدداً مورد حمله قرار گرفتند و کشته شدند، به گونه ای که جوی خون تا درِ مسجد و بازار سرازیر گردید. مسعودی می نویسد: حجاج بیست سال، فرمانروایی کرد و تعداد کسانی که در این مدت با شمشیر دژخیمان وی یا زیر شکنجه جان سپردند، صد و بیست هزار نفر بود! و این عده غیر از کسانی بودند که ضمن جنگ با حجاج به دست نیروهای او کشته شدند . (۷)
از همه این آلام و مصائب ، سخت تر و سنگین تر و شدیرتر که امام (ع) را بی قرار کرده ، مصیبت  انحراف  و بدعتهای ناروا،  و به فرموشی سپردن سنت های رسول خدا توسط شجره خبیثه بنی امیه  برپیکر اسلام بود. امام (ع) بر هر مصیبت و حادثه سختی اگر تحمل نماید ولی بر حادثه سهمگین انحرافات و بدعتهای بنی امیه را نمی تواند تحمل کرده و ساکت بنشیند . لذا به هر نحو ممکن دربرابر آنها به پا خاست و لو به تنهایی و با چشمانی اشکبار و لو در زمزمه های شبانه  و به صورت دعا و مناجات .
در زمان امام چهارم  و فتنه بنی امیه ، فرهنگ اسلامی جامعه، به شدت رو به افول رفته و فساد مالی و اخلاقی، بسیاری از مناطق را فراگرفته بود، که اوج این فساد، در زمان یزید بیشتر مشاهده می شد، در این زمان، فساد اخلاقی به حدی گسترش یافته بود که شهر مقدس مکه و مدینه هم از آن در امان.   در این ایام، کار به جایی رسیده بود که  یکی از رقاصه ها و آوازه خوان  آن زمان ، در هنگام سفر به مکه ، آنچنان استقبالی از او  به عمل آمد که از هیچ فقیه و عالم و زاهدی به آن شکل استقبال نشده بود. و زمانی که به مدینه برگشت، اهالی مدینه - شهر پیامبر و محل نزول وحی و نشر اسلام - استقبال غیر قابل انتظار و جای تاملی از او به عمل آوردند ، به گونه ای که برای تماشای او ، مردم بر در خانه ها  و کوچه ها صف کشیده بودند .  
گذشته از مطالبی که ذکر شد، در آن زمان، تعالیم اسلامی به گونه ای به دست فراموشی سپرده شده بود که مردم حتی از ابتدایی ترین احکام دینی بی اطلاع بودند .
طبیعی است که امام چهارم، در چنین اوضاع تأسف باری سکوت نفرماید و به مبارزه با مفاسد اجتماعی بپردازد.
آن امام همام (ع) آنچه در توان داشت  از راههای مختلف به تربیت افراد و نشر احکام  و اصلاح جامعه اهتمام ورزید . یکی از این موارد ، تربیت و هدایت موالی و بردگانی بود که در اختیار آن حضرت بودند :
این افراد عمدتاً به علت داشتن استعداد مناسب و نیز آمادگی کسب علم و نیز با احساس ضعفی که ایشان در برابر عرب ها داشتند و درصدد بودند که آن را جبران کنند، به خوبی در زمینه حدیث کار کردند و در نتیجه توانستند در مدت زمانی کوتاه از فقها و محدثین مراکز عمده اسلامی شوند. این افراد در خانواده های مختلف عرب، تربیت شده بودند که طبعاً انگیزه های سیاسی و مذهبی جاری و مرسوم در آن قبایل و عشیره ها، به اینان نیز سرایت کرده بود، به ویژه کوفه، بیشتر گرایش شیعی داشت و "موالی" آن نیز چنین بودند، از این رو اهل بیت علیهم السلام نیز از این ویژگی برای تربیت موالی استفاده کردند. در این میان، سیاست علی بن الحسین علیه السلام شایان توجه بسیار است. امام می کوشید تا در مدینه، با تربیت طبقه "موالی"، راه را برای آینده باز کند. و اسلام صحیح و سلیم را به آنان (که زمینه کافی داشتند) انتقال دهد، پس با شخصیتی که امام داشت به شایستگی می توانست در روحیه موالی اثر بگذارد و احساسات شیعی را به آنان انتقال دهد .
مبارزه با انحرافات فکری و عقیدتی
امام علیه السلام هم بر جریان هاى فکرى انحرافى درون جامعه شیعه نظارت داشت و هم بر جریانهاى انحرافى دیگران، وقتى دید که بعضى از شیعیان گرفتار «عقیده غلو» شده‏اند و ممکن است امامان علیهم السلام را از شان بندگى بالا برده و به الوهیت آنها معتقد شوند، هشدار داد و فرمود: ان قوما من شیعتنا سیحبونا حتى یقولوا فینا ما قالت الیهود فى عزیر و ما قالت النصارى فى عیسى بن مریم فلا هم منا و لا نحن منهم .‏
جمعى از شیعیان ما در حدى ما را دوست‏ خواهند داشت که درباره ما چیزى که یهود نسبت‏به عزیر و نصارى نسبت‏به عیسى بن مریم گفتند، خواهند گفت (و ما را فرزند خدا و شریک در الوهیت مى‏شمارند.) نه آنان از مایند و نه ما از آنانیم .
بنابر نقل دیگر، گروهى بر امام علیه السلام وارد شدند و ایشان را بیش از حد ستایش کردند. امام علیه السلام فرمود: شما چه دروغ مى‏گویید و بر خدا جرئت مى‏ورزید! ما از صالحان قوم خود هستیم و همین که صالحان قوم شمرده شویم و باشیم، برایمان کافى است .
و به گروهى از شیعیان عراق فرمود: احبونا حب الاسلام و لاترفعونا فوق حدنا .
آن طور که اسلام را دوست دارید، ما را نیز دوست داشته باشید و ما را از حد خودمان بالاتر نبرید
از جریانهاى خطرناک در زمان امام سجاد علیه السلام، رواج اعتقاد به «جبر» از طرف دستگاه حاکم بود. بنا بر نقل مورخان، معاویه طلایه‏دار ترویج اعتقاد به جبر بود، از این رو وقتى عایشه از او پرسید: چرا یزید را به جانشینى خویش برگزیدى؟ گفت :
خلافت‏ یزید قضاء و حکم الهى است و بندگان خدا حق دخالت در آن را ندارند .
امام سجاد علیه السلام با صراحت و قاطعیت این عقیده را رد کرد  .
چنان که در مجلس ابن زیاد در کوفه، وقتى عبیدالله خطاب به امام علیه السلام گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟
حضرت در جواب او فرمود: «برادرى داشتم به نام «على‏» که مردم او را کشتند.»
همچنین وقتى یزید کشته شدن امام حسین علیه السلام را مشیت و کار خدا معرفى کرد، حضرت فرمود: پدرم را مردم کشتند نه خدا .
به روایت زهرى، مردى از امام علیه السلام سؤال کرد: «آیا مصیبتها تقدیر است‏یا پیامد اعمال؟
امام فرمودند: «قدر و عمل به منزله روح و جسم هستند.» سپس فرمود: «آگاه باشید که ظالم‏ترین مردم کسى است که ظلم ظالم را عدل تلقى کند و عدل هدایت ‏یافته را ظلم بداند.»حضرت با این پاسخ، اعتقاد به تقدیر محض و جبر را، باطل دانست .
در عصر امامت امام سجاد علیه السلام، توحید خالص، یعنى منزه دانستن خداوند از تشبیه به مخلوقات، به دست فراموشى سپرده شد. و با بهره‏گیرى از عالمان دین فروش دنیا طلب، عقیده به تجسیم و تشبیه رواج یافت .
امام سجاد علیه السلام در مقابل این اعتقاد انحرافى نیز قاطعانه به مقابله پرداخت. چنان که وقتى شنید گروهى ذات مقدس حق تعالى را به مخلوقات تشبیه کرده و قائل به جسمیت‏ خدا شده‏اند، ناراحت‏شده و نزد قبر رسول خدا صلى الله علیه و آله رفت و دست‏ به دعا برداشت و در آن، بطلان این عقیده را نیز اعلام فرمود :
خدایا! قدرت تو آشکار شده ولى سیمایت آشکار نشده و تو را نشناختند و تشبیه کنندگان تو را به غیر آنچه سزاوارى، ارزیابى کردند. اى خداى من! از کسانى که با تشبیه در پى جستن تو برآمدند، بیزارم. خدایا! هیچ چیز مثل تو نیست و آنان (عظمت) تو را درک نکرده‏اند... اى خدا! تو از آنچه که تشبیه کنندگان به وسیله آن، تو را وصف مى‏کنند برتر هستى .   (۸)
مبارزه با علمای درباری
مشکل اصلی امام سجاد (ع) با مردم عوام و جهل آنان نبود ، بلکه با عالمان درباری مانند شهاب الدین زُهری و حسن بصری  و ... بود که مکتبی مستقل در برابر مکتب اهل بیت گشوده و با نقل احادیث جعلی و افتاء در حمایت از  حاکمان وقت ، موجب جور و جفای مضاعفی به  اسلام  و ایجاد بدعتها و انحرافات می شدند. امام (ع) با همه اختناقها و محدودیتها ، وظیفه خود می دانست که این عالمان و مفسران و عارفان مرتزق و دنیا به آخرت فروخته را تا می تواند ارشاد کرده  و در غیر این صورت ، چهره پشت پرد آنان را برای مردم بر ملا نماید  . امام سجاد  (ع) در نامه ای به زُهری می نویسد :
... وَ اعْلَمْ أَنَّ أَدْنَى مَا کَتَمْتَ وَ أَخَفَّ مَا احْتَمَلْتَ أَنْ آنَسْتَ وَحْشَةَ الظَّالِمِ وَ سَهَّلْتَ لَهُ طَرِیقَ الْغَیِّ بِدُنُوِّکَ مِنْهُ حِینَ دَنَوْتَ وَ إِجَابَتِکَ لَهُ حِینَ دُعِیتَ فَمَا أَخْوَفَنِی أَنْ تَکُونَ تَبُوءُ بِإِثْمِکَ غَداً مَعَ الْخَوَنَةِ وَ أَنْ تُسْأَلَ عَمَّا أَخَذْتَ بِإِعَانَتِکَ عَلَى ظُلْمِ الظَّلَمَةِ إِنَّکَ أَخَذْتَ مَا لَیْسَ لَکَ مِمَّنْ أَعْطَاکَ وَ دَنَوْتَ مِمَّنْ لَمْ یَرُدَّ عَلَى أَحَدٍ حَقّاً وَ لَمْ تَرُدَّ بَاطِلًا حِینَ أَدْنَاکَ وَ أَحْبَبْتَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ أَ وَ لَیْسَ بِدُعَائِهِ إِیَّاکَ حِینَ دَعَاکَ جَعَلُوکَ قُطْباً أَدَارُوا بِکَ رَحَى مَظَالِمِهِمْ وَ جِسْراً یَعْبُرُونَ عَلَیْکَ إِلَى بَلَایَاهُمْ وَ سُلَّماً إِلَى ضَلَالَتِهِمْ دَاعِیاً إِلَى غَیِّهِمْ سَالِکاً سَبِیلَهُمْ یُدْخِلُونَ بِکَ الشَّکَّ عَلَى‏ الْعُلَمَاءِ وَ یَقْتَادُونَ بِکَ قُلُوبَ الْجُهَّالِ إِلَیْهِمْ فَلَمْ یَبْلُغْ أَخَصُّ وُزَرَائِهِمْ وَ لَا أَقْوَى أَعْوَانِهِمْ إِلَّا دُونَ مَا بَلَغْتَ مِنْ إِصْلَاحِ فَسَادِهِمْ وَ اخْتِلَافِ الْخَاصَّةِ وَ الْعَامَّةِ إِلَیْهِمْ .  (۹)
بدان که ساده‏ترین نمونه کتمان و سبک ترین بارى که (در این راه) به دوش مى‏کشى ، این است که ترس و وحشتى را که ظالم ( از عواقب بیدادگرى و مردم آزارى در دل ) دارد تو با نزدیک شدن به او ( به عنوان یک مقام دینى ) و پذیرفتن دعوت گاه و بیگاهش تسکین مى‏دهى ، و راه ضلالت را برایش هموار مى‏کنى . من چه بیمناکم که تو فردا با گناه خود همراه ستمگران وارد شوى ، و از آن دست مزدها که براى همکارى با ظالمان دریافت کرده‏اى بازخواست شوى ، تو اموالى را به ناحق گرفته‏اى ، به کسى نزدیک شده‏اى که حق هیچ کس را رد نمى‏کند ، و تو نیز با نزدیکى به او باطلى را بر نمى‏گردانى ، با آن که به دشمنى خدا برخاسته طرح دوستى ریخته‏اى ، مگر نه این است که با این دعوت ها مى‏خواهند تو را چون قطب آسیا محور بیدادگری ها قرار دهند ، و ستمکارى‏ها را گرد وجود تو بچرخانند ؟ ترا پلى براى بلاها ( و مقاصد ) شان سازند ، نردبان گمراهی ها و مبلغ کجرویهایشان باشى ، و به همان راهى برندت که خود مى‏روند؟
مى‏خواهند با وجود تو علماى راستین را در نظر مردم مشکوک سازند ، و دلهاى عوام را بسوى خود کشند  [ اى عالم دین فروخته ] کارى که به دست تو مى‏کنند از عهده مخصوص‏ترین وزیران و نیرومندترین همکارانشان بر نمى‏آید ، تو بر خرابکاریهاى آنان سرپوش مى‏نهى، پاى خاص و عام را به بارگاهشان مى‏گشائى...
زهری ، در خدمت گروه جعل حدیث بنی امیه :
زهری از کسانی است که در دربار بنی امیه ، عضو گروه جعل حدیث بوده است ؛ چنانچه ابن عساکر ، از علمای بزرگ اهل سنت در کتاب تاریخ مدینه دمشق می‌نویسد :
جعفر بن ابراهیم جعفرى مى گوید : در حال شنیدن حدیث از زهری بودم ، ناگهان زن کهن سالى آمده و گفت : اى جعفرى از زهرى حدیث نقل نکن . چون به بنى امیّه تمایل یافته و جوائزشان را دریافت کرده است ! گفتم : این زن کیست ؟ زهرى گفت : خواهر من است و خرفت ـ دیوانه ـ شده  است .
آن زن در پاسخ گفت: تو خرفت ـ دیوانه ـ شده اى ؛ زیرا که فضائل آل محمد را کتمان و پنهان مى کنى!  (۱۰)
حسن بصری یکی دیگر از دانشمندان قرن اول هجری است، که دستگاه حکومت بنی امیه از چهره مذهبی او برای توجیه خیانت های خود فراوان استفاده می‌نمود .
در زمان حکومت امام علی علیه السلام حسن بصری جوانی نورس بود. پس از پایان جنگ جمل و فتح بصره به دست ارتش امام، هنگامی که امام در میان هیاهوی مردم و موج جمعیت وارد بصره می‌شد، در لابلای مردم، جوانی را دید که قلم و لوحی در دست دارد و چیزهایی را که امام می‌گوید یادداشت می‌کند، حضرت با صدای بلند او را صدا زد که: چه می‌کنی؟
حسن پاسخ داد: آثار شما را یادداشت می‌کنم، تا پس از شما برای مردم بازگو کنم .
امام در اینجا جمله‌ای فرمود که جالب و قابل توجه است، فرمود :
اما ان لکل قوم سامریا و هذا سامری هذه الامه لانه لایقول لامساس ولکنه یقول لاقتال؛
مردم آگاه باشید که هر ملتی یک سامری دارد که با تزویر خود و با چهره مذهبی خویش، جامعه را از مسیر واقعی خود منحرف می‌کند و این «حسن بصری» سامری این امت است، و تنها تفاوتش با سامری زمان موسی علیه السلام این است که اگر او می‌گفت: لامساس؛ کسی با من تماس نگیرد.» ولی این می‌گوید: لا قتال؛ مبارزه با حکومت جنایتکار بنی امیه غلط است .
سامری مردی بود که پیروان حضرت موسی علیه السلام را به گوساله‌پرستی دعوت کرد و سبب گمراهی گروهی از آنها شد. نقل شده که پس از این کار مبتلا به وسواس شد و هر کسی را که می‌دید وحشت می‌کرد و فرار می‌نمود و فریاد می‌زد لامساس؛ با من تماس نگیرید .
پیش‌بینی امام درست از آب درآمد و این دانشمند، چنان خدمتی به دستگاه بنی امیه نمود که به گفته یکی از محققین اگر زبان حسن بصری و شمشیر حجاج نبود حکومت مروانی در گهواره، زنده به گور می‌شد، مگر نمی‌بینید که حسن نشسته و در جلوی او عده‌ای بی‌شمار، صف بسته‌اند و او با مهارت‌هایی که در سخن گفتن دارد، ضمن سخنرانی می‌گوید: «پیامبر خدا فرمود: به زمامداران ناسزا نگویند که آنان اگر نیکی کنند، برای آنها پاداش است و بر شما لازم است سپاسگزاری کنید و اگر بد نمایند، کیفر کردارشان را می‌بینند، و بر شما لازم است شکیبا باشید، که آنها بلائی هستند که خداوند به وسیله آنها از هر کس که بخواهد انتقام می‌گیرد .
و همین دانشمند بود که فتوا داد ، اطاعت از پادشاهان بنی امیه واجب است هر چند ظلم کنند زیرا خداوند به وسیله آنان اصلاحاتی می‌کند که از جنایات آنان بیشتر است .
به هر حال او از چهره‌های مذهبی معروف زمان امامت امام چهارم، علی بن الحسین - علیهماالسلام - بود و امام برای رسوا ساختن او در مجلسی که سخنرانی می‌کرد با او مناظره و گفتگوی جالبی دارد که نقل می‌شود :
روزی حسن بصری در برابر انبوهی از جمعیت در سرزمین منا مشغول وعظ و سخنرانی بود، امام چهارم از آنجا عبور می‌کرد، وقتی که منظره این سخنرانی را دید کمی ایستاد و به او فرمود :
مقداری سکوت کن
امام: کردار خودت، بین خود و خدا، طوری هست که اگر فردا مرگ به سراغ تو آید، از عمل خود راضی باشی؟
حسن بصری: نه.
امام: تصمیم داری کردار کنونی خود را ترک کنی، و کرداری پیش گیری که برای مرگ مورد پسند باشد؟
حسن بصری کمی سرش را پائین انداخت، سپس سر برداشت و گفت با زبان می‌گویم تصمیم دارم ولی بدون حقیقت .
امام: آیا امید داری که پیامبری پس از محمد، بیاید «و تو با پیروی او سعادتمند شوی»؟
حسن بصری: نه .
امام: آیا امید داری که جهان دیگری وجود داشته باشد، که در آنجا به مسئولیت‌های خود عمل کنی؟
حسن بصری: نه .
امام: آیا کسی را دیده‌ای که با داشتن کمترین شعور، حال تو را برای خویش بپسندد؟ تو با اعتراف خودت در حالی به سر می‌بری که از آن راضی نیستی، و تصمیم انتقال از این حال را هم نداری، و به پیامبری دیگر، و جهانی جز این جهان برای عمل، امیدوار نیستی، آن وقت با این وضع اسف انگیز که خود داری مشغول وعظ و نصیحت دیگرانی؟
منطق نیرومند امام چنان این سخنور زبردست را کوبید، که دیگر نتوانست چیزی بگوید،
همین که امام از آنها دور شد، حسن بصری پرسید: این که بود؟
گفتند: این علی بن الحسین علیهماالسلام بود .
حسن بصری: حقاً او از خاندان علم و دانش است .
پس از این رسوائی، دیگر ندیدند که حسن بصری مردم را موعظه کند .  (۱۱)
شهادت امام سجاد (ع)
شیخ مفید و کلینی شهادت حضرت را سال ۹۵ هجری نوشته اند.(اصول کافی،ج۲، ص۳۶۸). لکن برخی دیگر از محدثان و سیره نویسان سال ۹۴ را ذکر کرده اند.(اربلی، کشف الغــــمه، ج۲، ص۱۰۱). در روز شهادت حضرت نیز اتفاق وجود ندارد. برخی آن را دوازدهم محرم و برخی بیست و دوم همین ماه ذکر کرده اند. کفعمی در مصباح می نویسد: حضرت روزشنبه بیست و دوم محرم سال ۹۵ هجری با زهری که به دستور هشام بن عبدالملک بدو خوراندند مسموم شد. مشهور بین اصحاب این است که ولید بن عبدالملک به تحریک برادرش هشام بن عبدالملک(لعنت الله علیهم) امام را مسموم کرد. امام صادق(ع) فرمود:علی بن الحسین در ۵۷ سالگی در سال۹۵هجری وفات یافت و بعداز امام حسین ۳۵ سال زندگی کرد.(اصول کافی،ج۲، ص۳۷۲).حضرت هنگام مرگ لختی از هوش رفت و چون به هوش آمد سوره واقعه و فتح را خواند و سپس فرمود:الحمدلله الذی صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوا من الجنه حیث نشاء فنعم اجر العالمین(سپاس خدایی را که وعده خویش را درباره ما راست فرمود و بهشت را میراث ما کرد تا هر جا که خواهیم جای گیریم، پس نیکوست پاداش عمل کنندگان(.زمر /۷۴) و دیده برگذاشت و به سرای باقی شتافت.ابن سعد به سند خود از امام باقر آورده است که: امامسجاد وصیت کرد که او را در کفنی از جنس پنبه بپیچند و در حنوط او مشک نیامیزند.(ابن سعد،طبقات،ج۵، ص۱۶۳).به هنگام تشیع ودفن آن بزرگوار انبوهی از مردم فراهم آمد که مدینه مانند آن را کمتر دیده بود. مدفن آن حضرت قبرستان بقیع در کنار عموی بزرگوارش امام حسن مجتبی و فرزندانش امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) است .

۱-    شرح ابن ابی الحدید؛ ج۳، ص ۱۵.
۲-    شرح ابن ابی الحدید. همان
۳-    طبقات ابن سعد، ج۵، ص ۲۱۹و تهذیب الکمال، ج۲۰، ص ۳۹۹. 
۴-    الشیعه و الحاکمون، ص ۹۵.
۵-    شرح ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص ۱۴۹.
۶-    سیر اعلام النبلاء،ج ۴، ص ۳۲۱.
۷-    سیره پیشوایان، ص۲۴۷ و  ۲۴۸
۸- تأملی بر جریان های زمان امام سجاد (ع) - شیرازی، سید رضی
۹- تحف العقول عن آل الرسول ص، ص: ۲۷۶
۱۰- تاریخ مدینة دمشق ، ابن عساکر ، ج ۴۲ ، ص ۲۲۸
۱۱- زندگی ائمه اطهار (ع) – امام علی بن الحسین (ع) 

نویسنده :محمد باقر عبداللهی