خاطراتى ازمعصومین علیهم‏السلام و مسجد
۱۳۹۱/۱۲/۲۰

در این مقاله جلوه‏هایى از اتفاقات و مواردى که براى پیامبر خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله حضرت فاطمه علیهاالسلام و امامان معصوم علیهم‏السلام رخ داده منعکس شده است که البته هر خاطره در بردارنده‏ى پیام یا پیام‏هایى نیکوست. در فصل نخست مقاله، خاطراتى از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و در فصل دوم آن خاطراتى از معصومین علیهم‏السلامدرج شده است.

مقدمه:
در این مقاله جلوه‏هایى از خاطراتى که براى پیامبر خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و فاطمه زهرا علیهاالسلام و امامان معصوم علیهم‏السلام رخ داده است، منعکس مى‏شود، بدیهى است که نقش کلیه‏ى ماجراها و حوادث، بخشى گسترده از معارف اسلامى را با مجلّداتى چند شامل خواهد شد. از این رو به جلوه‏هایى از خاطرات بسنده شده است.
مزایاى مقاله:
۱ . آنچه آمده برگرفته از آیات و روایات شریف است.
۲ . هر داستانى پیام یا پیام‏هایى دارد و نشان دهنده اوضاع و احوال سیاسى آن مقطع و همان مکانى است که اتفاق افتاده است، البته ما تجزیه و تحلیل و نتیجه‏گیرى‏ها را به خوانندگان محترم وانهاده‏ایم.
۳ . مخاطبان مقاله اگر از وعاظ و امامان جماعت مساجد باشند مى‏توانند از این قصه‏ها به مناسبت‏هاى گوناگون، مثل میلادها و شهادت‏ها بهره‏بردارى کنند.از آن جا که این نوشتار از طرح مباحث علمى و فلسفى خالى و به داستان‏هاى کوتاه واقعى پرداخته است، براى سایر خوانندگان نیز إن شاءاللّه‏ پرجاذبه و شیرین خواهد بود.
۴ . چینش این نوشتار به ترتیب تاریخ زندگانى معصومان علیهم‏السلام است.
شایان ذکر است که به علت فارسى بودن مقاله، بیشتر از کتاب‏هاى فارسى و به اصطلاح منابع متأخّر نقل شده است، زیرا ترجمه‏ى احادیث در منابع قدما، فرصتى بسیار مى‏طلبد، گرچه منابع اوّلیه نیز در دسترس بود. فصل او درباره‏ى پیامبر خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و فصل دوم درباره‏ى سایر معصومین علیهم‏السلام است.
پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و تأسیس مسجد در مدینه اشاره به چگونگى تأسیس مسجد در مدینه خالى از لطف نیست. لذا در این بخش به صورت مختصر به ساخت مسجد قبا و نحوه‏ى ورود پیامبر به مدینه و تعیین زمین مسجد و مشارکت عمومى پیامبر و مردم در ساخت مسجد و نیز طرح بناى مسجد که در مناسبت کامل با روح اسلام بوده است، سخن به میان مى‏آید.
مسجد قبا
«لمسجد اُسِّسَ على التقوى من أوّل یوم أحقّ أن تقومَ فیه فیه رجالُ یحبّون أن یَتَطهّروا واللّهُ یحبّ المطهّرین». 
«همان مسجد که بنیانش از اول بر پایه‏ى تقوا محکم بنا گردیده سزاوارتر است بر اینکه در آن اقامه‏ى نماز کنى که در آن مسجد مردان پاکى که مشتاق تهذیب نفوس خودند درآیند و خدا، مردان پاک مهذب را دوست مى‏دارد».
این آیه به نظر اکثر مفسران درباره‏ى مسجد قبا، یعنى همان مسجدى که پیامبراکرم پس از هجرت در نخستین روزهاى ورود به حوالى مدینه آن را ساخت، نازل شده است  البته برخى نیز بر این عقیده‏اند که آیه درباره‏ى مسجد شریف نبوى است؛ مسجدى که اساس آن
بر تقوا گذاشته شده و در آن مردانى حضور مى‏یابند که خالصانه درصدد بندگى و تهذیب نفس هستند. در باره‏ى ساخت این مسجد در کتب معتبر تاریخى چنین نقل شده است که:«روز دوشنبه بود که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به محله قبا وارد شد و تا روز جمعه  در قبا در میان قبیله بنى‏عمرو بن عوف ماند و در همان چندن روز،  مسجد قبا، یعنى نخستین مسجد اسلام را به دست خود بنا کرد». 
مسعودى نیز در مروج الذهب با اشاره به تاریخ ورود پیامبر روایت مشابهى را نقل مى‏کند و مى‏نویسد:
«ورود پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به مدینه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود. وقتى به‏مدینه رسید در قبا بر سعد بن خیثمه فرود آمد و مسجد قبا را ساخت و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا بود و روز جمعه  چاشتگاه به راه افتاد». 
به این ترتیب اگر تاریخى را که مسعودى نقل کرده است، بپذیریم، ساخت مسجد قبا در فاصله‏ى دوازدهم تا شانزدهم ربیع الاول سال اول هجرى صورت گرفته است. با توجه به اینکه پیامبر براى رسیدن على علیه‏السلام که در مکه مأمور بود باقى مانده و سپس حرکت کرده بود،
چون مى‏خواستند که با على علیه‏السلام وارد مدینه شوند. پس از پیوستن ایشان به پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله
در قبا به موجب برخى روایات، رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مسجد قبا را با یارى على علیه‏السلام
بنا کردند.  ابن‏سعد مى‏نویسد:
«چون قبله از بیت‏المقدس به کعبه تغییر پیدا کرد، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به محل مسجد قبا آمد و دیوار آن را در همین محل که امروز قرار دارد، (زمان مؤلف)  بنا نهاد و فرمود جبرئیل جهت قبله را براى من تعیین مى‏کند.  خود آن حضرت و یارانش براى ساختن آن مسجد سنگ حمل مى‏کردند».  پس از این نیز پیامبراکرم در تمام دوران مدینه احترام و تکریم خاصى از مسجد قبا مى‏فرمودند و پیوسته مسلمین را به حضور و نمازگزاردن در این مسجد تشویق مى‏نمودند و مى‏فرمودند: «هر کس به این مسجد من که مسجد قباست، بیاید و در آنجا دو رکعنماز بگزارد با برخوردارى از ثواب عمره بازمى‏گردد». 
علاوه براین تشویق‏ها، پیامبر خود نیز دائماً در این مسجد حضور مى‏یافت و در آن اقامه نماز مى‏فرمود، به‏طورى که ابن‏سعد چنین نقل مى‏کند که: «پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله هر روز شنبه پیاده به مسجد قبا مى‏آمد». 
این‏ها جملگى حاکى از منزلت و جایگاه ویژه‏ى مسجد قبا در نزد پیامبر بود. شاید بتوان گفت که این مسجد در مدینه پس از مسجدالنّبى در رتبه‏ى دوم اعتبار و اهمیت قرار داشته و دارد؛ مسجدى که به تعبیر قرآن کریم بنیان آن بر تقواى الهى بنا نهاده شده است.
ورود به مدینه و مأموریت ناقه
پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در روز جمعه پس از چهار روز اقامت در قبا به همراهى على بن ابى‏طالب علیه‏السلام در میان استقبال پرشور انصار که از مدت‏ها قبل انتظار ورود آن حضرت را مى‏کشیدند، وارد مدینه شد.
«مردم انصار طایفه به طایفه آمدند و هر گروه تقاضا داشتند، پیش آن‏ها فرود آید و مهار شترش را مى‏گرفتند [پیامبر مهار] آن را مى‏کشید و مى‏فرمود: بگذارید برود که مأمور است».  
این تدبیر موجب شد که زمینه‏ى هرگونه سوء تفاهم میان طوایف مدینه از بین برود، طبیعى است که میزبانى از پیامبر افتخار بزرگى بود که اگر انتخاب پیامبر نصیب یکى از طوایف مى‏گشت موجب آزردگى و ناخشنودى دیگر قبایل مى‏شد و همین مسئله در بدایت امر مى‏توانست مشکلاتى براى پیامبر و جامعه‏ى مدینه فراهم کند، بخصوص که یثرب همواره آبستن درگیرى‏هاى سنگین و سخت میان قبایل خود بود؛ اما این تدبیر که ناقه مأمور انتخاب منزلگاه پیامبر باشد، همه را قانع کرد؛ چرا که آن را ناشى از مشیّت الهى مى‏دیدند و لذا همه نیز به جایگاه انتخابى رضا دادند.
پس از اینکه مأموریت ناقه به اطلاع انصار رسید: «شتر مزبور همچنان بیامد تا به محله‏ى بنى‏مالک بن نجار رسید،یعنى در همان جاى که اکنون مسجد آن حضرت قرار دارد، زانو زد و خوابید. زمین مزبور متعلق به دو کودک یتیم بود به نام‏هاى سهل و سهیل فرزندان عمرو که تحت سرپرستى معاذ بن عفرا زندگى مى‏کردند و در آن زمین خرماى خود را که از درخت مى‏چیدند خشک مى‏کردند. شتر رسول خدا در آن زمین خوابید، ولى آن حضرت پیاده نشد، از این‏رو شتر برخاست. چند قدمى برداشت ولى مجددا به پشت سر خود نگاه کرد به همان جاى اول بازگشت و همانجا زانو زده خوابید و گردن و سینه خود را نیز به زمین چسباند. در این وقت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از شتر پیاده شد و پرسید: این زمین کیست؟ معاذ بن عفراء پیش آمد عرض کرد: این جا متعلق به فرزندان یتیم عمرو، سهل و سهیل است که تحت سرپرستى من هستند و من آن دو را راضى مى‏کنم تا آن را به شما واگذار کنند و شما در اینجا مسجدى بنا کنید». 
پیامبر به واگذارى زمین راضى نشدند و آن را از آن دو طفل خریدارى نمودند. «پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آن دو پسر بچه را خواست و پیشنهاد کرد آن قطعه زمین را براى ساختن مسجد بفروشند. گفتند زمین را براى مسجد مى‏بخشیم و به شما مى‏دهیم. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نپذیرفت و فقط به خریدن از آنها  قبول کرد». 
درباره این زمین نیز که براى مسجد انتخاب شد، نقل‏هایى هست که پیش از ورود پیامبر به مدینه نیز نمازگاه مسلمین مدینه بوده است، از جمله ابن‏سعد نقل مى‏کند که: «آن زمین به صورت چهار دیوارى بدون سقف و قبله‏اش به جانب بیت‏المقدس بود که اسعد بن زراره آن را ساخته و با یاران خود آنجا نماز مى‏گزارد». 
از جا دادن جویبر تا بستن درها
به روایت ابوحمزه ثمالى، امام باقر علیه‏السلام مى‏فرماید: «جویبر مردى بود از اهل یمامه، که نزد رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، آمد تا از اسلام  بهره‏اى برگیرد؛ جویبر اسلام آورد و مسلمان شایسته‏اى و چون مردى کوتاه  قد، بى‏چیز، نیازمند، برهنه و سیه چرده‏اى زشت رو بود، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله  او را به لحاظ غربت و برهنگى‏اش، به حمراه خود برد و یک پیمانه غذا  با ظرفى خرما به او داد و دو ردا بر او پوشانید و به او دستور داد: در مسجد  بماند و در آنجا بخوابد. به خواست خدا وى مدتى در مسجد ماند تا غریبان  نیازمندِ به اسلام گرویده، در شهر مدینه فراوان شدند و مسجد برایشان تنگ شد. آنگاه خداى عزّوجلّ به پیامبرش وحى فرمود که مسجد را پاکیزه کن و کسانى را که شب در مسجد مى‏خوابند از آن بیرون کن و فرمان به بستن درهاى حجره کسانى بده که درى به مسجد دارند. بجز درِ حجره
 على علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام. حتماً هیچ جنبى از آن پا نگذارد و غریبى در آن  نخوابد. ـ امام فرمود ـ : آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمان به بستن درهاى منزل ایشان، داد مگر درِ حجره على علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام که آن را به حال خود
گذاشت». نبینم در مسجد بخوابى! ابوالاسود دوئلى گوید: من دوست داشتم ابوذر را ببینم تا علت بیرون آمدنش از مدینه را بپرسم. پس، در ربذه فرود آمدم و به او گفتم: مرا خبر نمى‏دهى که آیا به میل خود از مدینه بیرون آمدى یا به‏زور تبعیدت کردند؟ گفت: من در یکى از مرزهاى مسلمانان بودم و ایشان را کفایت مى‏کردم. پس مرا به مدینه راندند. گفتم آنجا شهرى است که خد و یارانم در آن اقامت کرده‏ایم. ولى از مدینه نیز مرا به این جا کى مى‏بینى، تبعید کردند.
سپس گفت: شبى به روزگار رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مسجد خوابیده بودم که حضرت بر من عبور کرد و نوک پایى به من زد و فرمود: نبینم که در مسجد بخوابى. گفتم: پدرو مادرم فدایت باد! خواب بر چشمم چیره شد و خوابم برد. فرمود: آن گاه که تو را از این جا بیرون کنند چه کار خواهى کرد؟ گفتم: به شام مى‏روم که سرزمینى مقدس است و سرزمین نیکان مسلمان و سرزمین جهاد در راه خدا. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند، چه مى‏کنى؟ گفتم: بر مى‏گردم به مسجدالحرام. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند چه مى‏کنى؟ گفتم: شمشیرم را مى‏گیرم و با آنان زد و خورد مى‏کنم. گفت: آیا راهى از این بهتر به تو ننمایم؟ به هر جا برانندت، با ایشان برو، بشنو و فرمانبر باش. من نیز شنیدم و فرمان بردم و مى‏شنوم و فرمان مى‏برم و به خدا سوگند عثمان در حالى مى‏میرد که به من ستمکار است. 
به تازه واردان مسجد جا بدهید
روز جمعه بود. رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در میان یاران خویش و در گوشه‏اى از مسجد النبى نشسته بودند. در این میان عده‏اى از بدریّون (آنانکه در جنگ بدر شرکت داشتند) وارد شدند. وقتى نزدیک پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آمدند، سلام کردند پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پاسخ گفت. سپس آنها به حاضران سلام کردند، آنان نیز پاسخ دادند. بدریون همان‏گونه روى پا ایستاده بودند، چون جایى براى نشستن نمى‏یافتند و مهاجر و انصار که در اطراف پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بودند، از جاى خود حرکت نمى‏کردند که به تازه واردان جا بدهند. این پیش آمد، براى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ناگوار و سخت آمد و به بعضى از کسانى که در اطراف ایشان نشسته بودند فرمود: شما چند تن برخیزید و به تازه واردان جا بدهید، آنان برخاستند و بدریّون به جاى آنها نشستند، اما این پیش‏آمد براى آن چند تن که برخاستند ناگوار آمد،به‏طورى که آثار ناخشنودى از چهره‏ى آنان مشاهده مى‏شد. منافقان (که از هر فرصتى سوء استفاده مى‏کنند، در اینجا فرصت به‏دست آورده) گفتند: پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله کسانى را به لحاظ علاقه‏ى بیشتر به ایشان، در کنار خود نشاند و رسم عدالت را مراعات نکرد (و تبعیض قائل شد)، و به سبب افرادى که بعد آمدند، عده‏اى از مسلمانان را از جا بلند کرد و آن‏گاه این آیه نازل شد: «یا ایُّهَا الَّذینَ اَمَنُوا اِذا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمجالِسِ فافْسَحُوا یَفْسثحَ اللّهُ لَکُمْ وَاِذا قیلَ انشزوفا انْشُزُوا یَرْفَعُ اللّهُ الَّذینَ اَمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذینَ اُوتُوا الْعِلتمَ دَرَجاتٍ». «اى کسانى که ایمان آورده‏اید وقتى به شما بگویند در مجالس، جا باز کنید، جا بگشایید تا خداوند جاى وسیع (= نعمت وسیع) به شما عنایت فرماید و چون گفته شود بخیزید، بپا خیزید! و خداوند مؤمنان را در میان شما بالا برد و کسانى را که علم و دانش داده است، داراى درجاتى هستند».  به این ترتیب پاسخ کوبنده به منافقان داده شد، و آنان نتوانستند مقاصد شوم خود را (که اختلاف اندازى بود) اجرا سازند. و این دستور اخلاقى اسلامى، براى همیشه یک درس بزرگ براى مسلمانان است.
جذبه‏ى زرق و برق دنیا
در تفسیر آیه‏ى شریفه‏ى «وإذا رأوا تجارةً أو لهواً انفضُّوا إلیها وترکوک قائماً».  یعنى هرگاه تجارت یا بازیچه‏اى ببینند، پراکنده مى‏شوند و به سوى آن مى‏روند و شما را [اى رسول اللّه‏] ایستاده رها مى‏کنند.
ابن عباس مى‏گوید: دحیه‏ى کلبى روز جمعه از شام، خواربار و خوراکى آورد و در «احجار الزیت» ـ دکّه‏اى در بازار مدینه ـ پیاده کرد. آنگاه طبل‏ها را به صدا درآورد تا مردم را از ورود خود آگاه کند. همه مردم از صف نماز جمعه پراکنده شدند و به سوى او شتافتند، جز على، حسن، حسین، فاطمه، سلمان، ابوذر، مقداد و صُهیب رفتند و پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را که ایستاده بر منبر خطبه نماز جمعه را مى‏خواند، رها کردند. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «خداوند روز جمعه به مسجدم نگریست، اگر این گروه براى اقامه‏ى نماز در مسجدم نمى‏ماندند، شهر مدینه و مردمانش در آتش خشم الهى مى‏سوخت و چونان قوم لوط به عذاب سنگباران گرفتار مى‏آمد». در باره کسانى هم که ماندند این آیه نازل شد:
«رجال لاتُلْهیهم تجارة و لابیع عن ذکراللّه‏...».  «آنان را هیچ تجارت و دادوستدى از یاد خدا و نمازگزاردن و زکات باز نمى‏دارد». باید پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ریسمان را بگشاید
در جریان بنى‏قریظه، به سبب خیانتى که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند، رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند. یهودیان از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله خواستند که ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند.پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: ابولبابه! برو، ابولبابه دستور آن حضرت را اجابت کرد و با آنان به مشورت نشست. اما او بر اثر روابط خاصى که با یهودیان داشت، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را مراعات نکرد و با جمله‏اى گفت که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود. وقتى از جلسه بیرون آمد، احساس که خیانت کرده، اگرچه هیچ کس هم خبر نداشت. امّا قدم از قدم که برمى‏داشت و به طرف مدینه مى‏آمد، این آتش در دلش شعله ورتر مى‏شد.به خانه آمد، امّا نه براى دیدن زن و بچّه، بل یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکى از ستون‏هاى مسجد بست و گفت: خدایا تا توبه من قبول نشود، هرگز خود را از ستون مسجد باز نخواهم کرد. گفته‏اند فقط براى خواندن نماز یا قضاى حاجت یا خوردن غذا، دخترش مى‏آمد و او را از ستون باز مى‏کرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مى‏بست و مشغول التماس و تضرع مى‏شد و مى‏گفت:خدایا غلط کردم، گناه کردم، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم، خدایا به پیامبر تو
خیانت کردم، خدایا تا توبه‏ى من قبول نشود، همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم. این خبر به رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله رسید فرمود: اگر پیش من مى‏آمد و اقرار مى‏کرد، در نزد خدا برایش استغفار مى‏نمودم ولى او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگى خواهد کرد. شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ـ در خانه امّ سلمه ـ وحى نازل و به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است. پس از آن پیامبر فرمود: اى امّ سلمه! توبه ابولبابه پذیرفته شد. امّ سلمه عرض کرد: یا رسول اللّه! اجازه مى‏دهى که من این بشارت را به او بدهم؟ فرمود: مانعى ندارد. اتاق‏هاى خانه‏ى پیامبر هریک دریچه‏اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند. امّ‏سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت: ابولبابه! بشارتت بدهم که خدا توبه‏ى تو را قبول کرد.
این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند، امّا او اجازه نداد و گفت: من مایلم که پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با دست مبارک خود این ریسمان را باز نمایند. نزد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آمدند و عرض کردند: یا رسول اللّه‏! ابولبابه چنین تقاضایى دارد، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرد و فرمود: «اى ابولبابه توبه تو قبول شد، آن چنان پاک شدى که مصداق آیه: «یحبّ التوّابین و یحبّ المتطهّرین» گردیدى. الآن تو حالت آن کودکى را دارى که تازه از مادر متولّد مى‏شود، دیگر لکّه‏اى از گناه در وجود تو نمى‏توان پیدا کرد». بعد ابولبابه عرض کرد: یا رسول اللّه! مى‏خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه مرا پذیرفت، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم.پیامبر فرمود: این کار را نکن. گفت: یا رسول اللّه اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدق بدهم. فرمود: خیر، گفت: اجازه بده نصف ثروتم را بدهم: فرمود: خیر، عرض کرد: اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم. فرمود: منعى ندارد. 
صداى گریه‏ى کودک در مسجد
عصر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بود، ظهر فرا رسید، مؤّن در مسجد النّبى مدینه اذان ظهر را گفت و مردم را به شرکت در نماز جامعت با پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله دعوت نمود، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع شد، در وسط نماز ناگاه دیدند رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مى‏خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند. با خود گفتند خدایا چه شد؟ مگر بیمارى شدیدى بر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله عارض گردیده؟ او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش مى‏کرد، اکنون چرا مستحبّات نماز را مراعات نمى‏کند، آن همه عجله براى چه؟ چرا؟ یعنى چه؟ چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم نزد آن حضرت احوال پرسیدند، مى‏گفتند: اى رسول خدا! آیا پیش آمدى شده؟ حادثه بدى رخ داده؟ چرا نماز را این گونه با شتاب و سرعت به پایان رساندى؟پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به ایشان فرمود: «اَما سمِعْتُمْ صُراخَ الصَّبیُ».  «آیا شما صداى گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟».معلوم شد، کودک شیرخوارى در نزدیکى آنجا گریه مى‏کرد و کسى نبود که او را آرامنماید، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد.
کودکان در مسیر مسجد
روزى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله براى نماز، به مسجد مى‏رفت، در راه، گروهى از کودکان انصار، بازى مى‏کردند، تا آن حضرت را دیدند، دور آن حضرت آمدند، و به لباس او خود را آویختند، و به گمان اینکه آن حضرت، همواره حسن و حسین علیهماالسلام را به دوش خود مى‏گرفت، آنان را نیزبه دوش بگیرد، هر یک مى‏گفت: کُنْ جَمَلى: «شتر من باش». آن حضرت از یک سو نمى‏خواست، ایشان را برنجاند، و از سوى دیگر مردم در مسجد،منتظر بودند، و مى‏خواست خود را به مسجد برساند.بلال حبشى از مسجد بیرون آمد و به جست‏وجوى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پرداخت، آن حضرت رادر کنار جمعى از کودکان یافت، جریان را فهمید، بلال قصد کرد که کودکان را گوشمالى دهد،تا آن حضرت را آزاد کنند.آن حضرت، بلال را ازماجراى تصمیم خود، نهى کرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز،براى من محبوب‏تر از رنجاندن این کودکان است، سپس به بلال فرمود: برو در حجره‏هاى خانهبگرد و آنچه (از گردو یا خرما و غیره) یافتى بیاور، تا خود را از این کودکان بازخرید کنم.بلال رفت و پس از جست‏وجو، هشت دانه گردو یافت و به حضور پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آورد،پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به کودکان فرمود:«اتبیعُونَ جَمَلُکُم بِهِذِهِ الْجَویزاتِ».
«آیا شما شتر خود را به این گردوها، مى‏فروشید؟».کودکان به این دادوستد راضى شدند و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند،پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالى که مى‏فرمود:«رَحثمَ اللّهُ أخِی یُوسُفَ باعُوهُ بِثَمَنٍ بِخْسٍ دَراهِمَ مَعْدودَةٍ...». «خداوند برادرم یوسف رارحمت کند که او را (برادرانش) به چند درهم  اندک فروختند».«امّا این کودکان، مرا به هشت دانه گردو فروختند، با این فرق که برادران یوسف، وى را از روى دشمنى فروختند، ولى این کودکان از روى نادان  فروختند».وقتى بلال این همه محبّت و بزرگوارى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را دید، تحت تأثیر قرار گرفتو به پاى مبارک آن حضرت افتاد و اظهار تواضع کرد و گفت: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یَجْعَلُ رسالَتَه».  «خداوند مى‏داند که مقام رسالت را در وجود چه کسى قرار دهد؟».
در حلقه‏ى اهل دل و دیده
اسحاق بن عمّار گوید: از امام صادق علیه‏السلام شنیدم که مى‏فرمود: رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نماز صبح را با مردم مى‏خواند، آنگاه جوانى را در مسجد دید که چرت مى‏زد و سرش پایین مى‏افتاد،زردگون بود و جسمى نحیف و چشمانى به گودى نشسته داشت. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به او فرمود: «کیف أصبَحْتَ یا فلان؟» این فلانى حالت چطور است؟ چگونه صبح کردى؟ پاسخ داد: اى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با یقین کامل وارد صبح شدم. پیامبر اکرم از سخنش تعجب کرد (یا لذّت برد) و به او فرمود: هر یقینى را حقیقتى است، حقیقت یقین تو چیست؟ پاسخ داد اى رسول خدا به راستى یقین من همان چیزى است که مرا محزون نموده و سبب شب بیدارى و تشنگى‏ام در روزهاى بسیار گرم شده است ـ کنایه از قیام شب و صیام روز ـ به دنیا و آنچه در آن است رغبتى ندارم تا آنجا که گویا عرش پروردگارم را مى‏نگرم که براى محاسبه‏ى اعمال برپا شده است و خلایق براى حسابرسى گرد آمده‏اند و من نیز در میانشان هستم و گویا اهل بهشت را مى‏بینم که در نعمت مى‏خرامند و با تکیه زدن بر کرسى‏ها، به معرفى یکدیگر مى‏پردازند و گویا دوزخیان را مى‏نگرم که گرفتار عذابند و به فریادرسى ناله سر مى‏دهند و گویا هم‏اکنون آهنگ زبانه کشیدن آتش را مى‏شنوم که در گوش‏هایم طنین‏انداز است. آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «هذا عَبدٌ نوّر اللّه‏ قلبه بالإیمان». «این جوان، بنده‏اى است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن کرده است». سپس به او فرمود:«اَلزِم ما أنت علیه». «براین حال که دارى، ثابت قدم باش». آن جوان گفت: اى پیامبر خدا، از خدا بخواه تا شهادت در رکاب شما را نصیبم گرداند، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله برایش دعا کرد و طولى نکشید که در یکى از غزوه‏هاى آن حضرت شرکت جست و پس از شهادت نه تن شهید شد و او دهمین نفر بود. 
اخراج اخلال‏گران
به اشارت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مردم با منافقانى که با رفتارهاى نفاق‏آمیز در مسجد حاضر مى‏شدند، برخورد و اگر لازم بود آنان را از مسجد، بیرون مى‏کردند. ابن‏هشام ماجرایى را نقل مى‏کند که طىّ آن، مسلمانان به فرمان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله گروهى از منافقان را از مسجد، بیرون انداختند. او پس از ذکر نام چند تن از این منافقان و کارهاى ناپسند آنان مى‏گوید: «اینان در مسجد حاضر مى‏شدند. به سخنان مسلمانان گوش فرا مى‏دادند و سپس شروع به استهزا مى‏کردند. روزى عدّه‏اى از آنان در مسجد حاضر شدند. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهفرمان داد تا آنان را از مسجد بیرون کنند. ابوایّوب به سوى عمر بن قیس حرکت کرد و در حالى که پاهایش را مى‏کشید او را از مسجد بیرون انداخت. سپس به سراغ رافع بن ودیعه رفت؛ با او گلاویز شد و در حالى که او را مى‏کشید به صورت او مى‏زد و گفت: اُف بر تو باد! منافق خبیث؛ از همان راهى که آمده‏اى برگرد!عمّاره بن حزم، هم به سوى زید بن عمرو شتافت. زید داراى ریش‏هایى بلند بود. عمّاره، ریش اورا گرفت و با شدّت و خشونت او را مى‏کشید تا از مسجد بیرون انداخت. او گفت عمّاره مراخون‏آلود کردى. عمّاره پاسخ داد: خداوند تو را از رحمت خود دور کند! عذابى که خداوندبرایت آماده فرموده، بسیار شدیدتر از این است؛ از این پس حقّ ندارى هیچ گاه به مسجدپیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نزدیک شوى. مسعود بن اوس هم به سراغ قیس بن عمرو رفت. قیس، تنها جوانمنافق در میان منافقان دیگر بود! مسعود از پشت سر به او مى‏زد تا اینکه او را از مسجد بیرون کرد.عبدالله بن حارث هم بى‏درنگ پس از دستور رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به سمت حارث بن عمرو رفت. حارث زلف‏هاى بلندى داشت؛ عبداللّه‏ او را با موهایش روى زمین مى‏کشید تا اینکه از مسجد بیرون کرد. این منافق به عبداللّه‏ مى‏گفت: عبداللّه‏! چرا این قدر با خشونت و درشتى رفتار مى‏کنى؟عبداللّه‏ گفت: تو به لحاظ فرمان الهى سزاوار خشونتى؛ اى دشمن خدا! تو نجس هستى،پس از این، حقّ ندارى به مسجد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نزدیک شوى. مردى از بنى‏عمرو بن عوف هم به سراغ برادرش زوّى بن حارث رفت و با خشونت او را از مسجد بیرون انداخت و بر او اُف کرد و گفت: شیطان و فرمان او بر تو غالب شده است. این‏ها کسانى از منافقان بودند که آن روز درمسجد حاضر بودند و به فرمان رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از مسجد اخراج شدند».  این رویداد تاریخى به نیکى بیانگر آن است که مسجد در اسلام، جایگاه نمایش پیوستگى و همبستگى مسلمانان است؛ از این رو چنانچه کسانى بخواهند با رفتار منافقانه‏ى خود به نقش مسجد، آسیب برسانند، باید قاطعانه با آنان برخورد نمود. همچنان که با مسجدى که به منظور ایجاد تفرقه و نفاق در جامعه اسلامى بنا شود نیز به طور جدّى مبارزه خواهد شد.  البتّه رویدادهایى این چنین هرگز نباید دست آویزى براى برخوردهاى سطحى و تنگ نظرانه با مسلمانان باشد. حادثه‏اى که گذشت مربوط به کسانى است که واقعا به قصد ایجاد نفاق و تفرقه و استهزاى مسلمانان در مسجد حاضر مى‏شدند. بنابراین، اختلاف‏هاى مذهبى در میان پیروان اهل مذاهب گوناگون و نیز اختلاف سلیقه در میان پیروان هر مذهب را باید کاملاً از مقوله‏ى یاد شده جدا کرد.

خوشبویى و مسجد
گروهى از اهالى عراق نزد ابن‏عباس آمدند و گفتند: آیا غسل جمعه را واجب مى‏دانى؟گفت: خیر، ولى این غسل، براى کسى که آن را انجام مى‏دهد بهتر است، امّا بر کسى که غسل نکند، اشکالى وارد نیست. اکنون به شما خبر مى‏دهم که مسئله‏ى غسل کردن چگونه پیدا شد، مردم زحمتکشانى بودند که لباس پشمى مى‏پوشیدند و بار بر پشت خود حمل مى‏کردند و مسجدشان نیز چونان کلبه‏اى تنگ و کوتاه سقف بود. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در روزى گرم به مسجد آمد و دید که مردم در آن لباس پشمین عرق کرده بودند، به حدّى که از بدنشان بویى ناخوشایند و آزار دهنده، به مشام مى‏رسید، وقتى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله این بو را استشمام کرد، فرمود: «اى مردم، هرگاه روز جمعه فرا رسید، غسل کنید، و هر یک از شما بهترین روغن و عطرى که دارد، استعمال کند». ابن‏عباس گوید: «سپس خداوند خیر و نیکى را به ارمغان آورد و مردم لباس غیرپشمى پوشیدند و در روز جمعه دست از کار کشیدند، و مسجدشان وسیع گشت و آن عرفى که موجب آزارشان مى‏شد، از بین رفت». 
واپسین دیدار
پیامبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در واپسین روزهاى عمر شریفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى،
فرمود: «اى مردم! خدایم حکم کرده و قسم یاد نموده که از ظلم و ظالم نگذرد، مگر آن که عفو مظلوم و یا قصاص را در پى داشته باشد. من شما را سوگند مى‏دهم که هرکس مرود ظلم من قرار گرفته است  برخیزد و قصاص کند؛ زیرا قصاص در دنیا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است».
شخصى به نام «سوادة بن قیس» از جا برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف بر مى‏گشتید و من به استقبال شما آمده بودم. شما بر ناقه سوار بودید و چوب ممشوق در دست داشتید. پس آن چوب را بلند کردید تا به ناقه بزنید، امّا به شکم من اصابت کرد و من نمى‏دانم عمدى بود یا از روى خطا! پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود:  «پناه بر خدا سواده، که عمداً زده باشم».
آنگاه فرمودند: «اى بلال نزد دخترم فاطمه برو چوب ممشوق را از او بگیر و بیاور».
بلال به خانه‏ى حضرت زهرا علیهاالسلام رفت و گفت: آن چوب را به من بده. آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است؟ پدرم با آن چوب مى‏خواهد چه بکند؟ بلال گفت: پدرت با مردم وداع کرده است! حضرت زهرا صیحه‏اى کشید و گفت: «واحزناه اى حبیب خدا و اى محبوب قلب‏ها». سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورد و به محضر رسول خدا تقدیم کرد. پیامبر فرمودند: سواده کجاست؟ عرض کرد: اینجا هستم یا رسول اللّه‏. حضرت فرمودند:
بیا قصاص بنما تا راضى شوى! سواده گفت: یا رسول اللّه‏! شکم خود را به من بنمایید. حضرت لباس خود را کنار زدند. سواده گفت: اى رسول خدا! آیا اجازه مى‏دهید لبانم را بر شکم مبارک شما بگذارم؟ حضرت اجازه دادند. سواده شکم مبارک آن حضرت را بوسید و گفت: خدایا به شکم مطهر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله تو را سوگند مى‏دهم که مرا از عذاب قیامت حفظ بنمایى. حضرت فرمودند: اى سواده! آیا عفو مى‏کنى یا قصاص مى‏نمایى؟ سواده گفت: عفو مى‏کنم اى رسول خدا! سپس حضرت صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند:
«خدایا! سواده از رسول تو گذشت، تو هم او را عفو بنما». 
واپسین نماز
صاحب کتاب إرشاد القلوب ـ در حدیثى طولانى ـ از حذیفه نقل مى‏کند که در بیمارى منجر به وفات پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، ابوبکر خواست بدون اذن پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با مردم نماز بگزارد.هنگامى که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله این خبر را شنید با کمک على علیه‏السلام و فضل بن عباس به قصد مسجد از خانه خارج شد و به سوى محراب رفت و از پشت ابوبکر را بگرفت و از محراب کنار زد و مردم پشت سر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در حالى که نشسته نماز مى‏خواند، نماز خواندند و بلال نیز مکبّر بود تا این که نماز پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پایان یافت. 
در روزهاى تنهایى
پیش از هجرت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، در روزهاى تنهایى، آن حضرت در مسجد الحرام در نماز و مسجد بود، ابوجهل، اراذل و اوباش را جمع و تشویق به اهانت کرد، آنان شکمبه‏ى آلوده‏اى را بر سر حضرت واژگون کردند. ابوجهل و مشرکان با صداى بلند خندیدند. گرچه برخى تازه مسلمانان، صحنه را مى‏دیدند ولى جرئت نکردند پیش روند و مقابله کنند. همین که فاطمه علیهاالسلام با خبر شد به مسجد بشتافت و به دفاع از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پرداخت و با کمال شجاعت، ابوجهل و یارانش را سرزنش و محکوم و بر آنان نفرین کرد. 
فصل دوم
خاطراتى از سایر معصومین علیهم‏السلام 

پنج هدیه در مسجد و محراب پنج تن، پنج چیز را در محراب به دست آوردند: سلیمان تا یک سال پس از مرگش همچنان پادشاه بود: «ما دلّهم على موته إلاّ دابّة الأرض».  «کسى جز موریانه مردم را بر مرگش آگاه نکرد».
داوود عفو را به دست آورد: «فاستغفر ربّه وخرّ راکعاً و أناب». «پس از پرودگارش آمرزش خواست و با تواضع و فروتنى به درگاه خدا  بازگشت». حضرت مریم را طعام بهشتى نصیب شد: «کلّما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقاً». «هرگاه زکریا در محراب بر او وارد مى‏شد، نزدش خوردنى مى‏یافت». زکریا به یحیى بشارت یافت: «فنادته الملائکة وهو قائم یصلّى فى المحراب».  «همچنانکه در محراب به نماز ایستاده بود، فرشتگان ندایش دادند».و على نیز در مسجد و نماز به آیه ولایت و امامت مفتخر گشت:«إنّما ولیّکم اللّه‏ و رسوله...». «به‏درستى که ولىّ شما خداست و رسول او و مؤمنانى که نماز مى‏گزارند و همچنان که در رکوعند، انفاق مى‏کنند». 
امیرمؤمنان در بَراثا
جابر بن عبداللّه‏ انصارى در بیان فضیلت مسجد «براثا» خاطره‏ى ذیل را نقل مى‏کند: در بازگشت از جنگ با خوارج نهروان، در مسجد بَراثا، نماز را به امامت امیرمؤمنان علیه‏السلام اقامه کردیم، در حالى که جمعیت ما حدود صد هزار تن بود. مردى نصرانى از صومعه خویش ـ نزدیک محل نماز ـ فرود آمد و پرسید: فرمانده‏ى این گروه کیست؟ ما امیرالمؤمنین على علیه‏السلام را به او نشان دادیم. مرد نصرانى رو به حضرت، سلام نمودو از امام علیه‏السلام پرسید: آیا شما پیامبرى؟ حضرت فرمود: خیر، «النبىّ سیّدى قد مات». «پیامبر سرورم بود که رحلت فرمود». سؤال کرد: پس شما وصىّ پیامبرید؟ امیر المؤمنین علیه‏السلام پاسخ داد: آرى. آنگاه امام فرمودند: بنشین، چه شده که از این موضوع سؤال کردى؟ نصرانى گفت: این صومعه، فقط به سبب همین مکان که براثا نامیده مى‏شود ساخته شده است.در کتاب‏هاى آسمانى خوانده‏ام که در این مکان و در چنین جمعى، کسى جز پیامبر یا وصىّپیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نماز نمى‏گزارد من آمده‏ام که مسلمان شوم.جابر گوید: مرد نصرانى مسلمان شد و با ما به کوفه آمد. حضرت على علیه‏السلام از او پرسیدند: آیا مى‏دانى چه کسى در این جا [مسجد بَراثا] نماز به جاى آورده است؟ نصرانى گفت: عیسى بن مریم و مادرش، على علیه‏السلام فرمود: آیا مایلى به تو خبر دهم پیش از آنان چه کسى در این جا نماز گزارده است؟ عرض کرد: آرى. امام علیه‏السلام فرمودند: ابراهیم خلیل الرحمن علیه‏السلام در این جا نماز گزارده است.  این مسجد بین بغداد و کاظمین، در منطقه کرخ، معروف و بسیار پرفضیلت است. براى آگاهى بیشتر رجوع شود به «تاریخ مسجد براثا» نوشته‏ى شمس المحدثین، حسینى و «موسوعة العتبات المقدسة» نوشته جعفر الخلیلى، ج ۹ ، و مفاتیح الجنان، پس از نقل زیارت امام کاظم علیه‏السلام و جز آن.
با لباس شایسته و آراسته در مسجد عبدالصمد بارقى گوید: «عقیل بر على علیه‏السلام که در صحن مسجد کوفه نشسته بود، وارد شد   و سلام کرد، حضرت على علیه‏السلام رو به فرزندش حسن علیه‏السلام فرمود: برخیز  و عمویت را در پیاده شدن کمک کن. امام حسن به سوى عمو رفت و او را پایین آورد و نزد پدر باز گشت. امام علیه‏السلام به فرزندش فرمود: برو و براى او  پیراهن نو، ردایى نو، شلوارى نو و کفشى نو بخر، عقیل فرداى آن روز  با سر و وضعى آراسته و لباسى نو بر على علیه‏السلام وارد شد...».  حضرت رضا علیه‏السلام از پدران گرامى‏اش از امام حسین علیه‏السلام نقل مى‏کند که: «امیرمؤمنان على بن ابى‏طالب علیه‏السلام به بازار پیراهن‏فروشان آمد و با پیرمردى سرگرم دادوستد شد و فرمود: اى پیرمرد، پیراهنى به سه درهم به من بفروش. آن پیرمرد گفت: با کمال میل و احترام. امام پیراهنى  به سه درهم خرید و پوشید که تا مچ دست و قوزک پا را مى‏پوشاند، آنگاه به مسجد آمد و دو رکعت نماز خواند و گفت: اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذِى رَزَقَنى مِنَ الریاشِ ما اتَجمَّلُ بهِ فى النّاسِ، وَ اُؤدِّىَ فیهِ فَرِیْضَتى واسْتُرُبِهِ عَوْرَتی...». 
امام صادق علیه‏السلام مى‏فرماید:«خادمِ امامِ سجاد على بن الحسین علیه‏السلام در شبى سرد با امام روبرو شد،  در این حالت که جامه و ردا و عمّامه‏اى از خز پوشیده و محاسن را با عطر غالیه خوشبو کرده بود. به حضرت عرض کرد: فدایت شوم، در چنین ساعتى از شب و با این وضع کجا مى‏روید؟ فرمودند: إلى مَسْجدِ جَدِّى رَسُولِ اللّهِ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله أخْطُبُ الحُورَ العِین إلى اللّهِ عَزَّوجلَّ؛ به سوى مسجد جدّمرسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله براى خواستگارى حورالعین از خداى عزّوجلّ مى‏روم». از امام رضا علیه‏السلام درباره آیه: «خُذُوا زیْنَتَکُم عِندَ کُلِّ مسجدٍ».  «زینت خود را [به گاه عبادت] در مسجد بر گیرید» پرسیدند؛ حضرت فرمود: «مِنْ ذلِکَ التمشُّط عِندَ کُلِّ صَلاةٍ».یکى از آن زینت‏ها، شانه زدن موهاست، به هنگام هر نماز. 
امدادگرى به فقرا
روزى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مسجد مدینه نماز ظهر مى‏خواند، على علیه‏السلام نیز حاضر بود، فقیرى وارد مسجد شد و از مردم خواست که به او کمک کنند، هیچ کس به او چیزى نداد. دل فقیر شکست و عرض کرد: «خدایا گواه باش که من در مسجد رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله درخواست کمک کردم ولى هیچ کس به من کمک نکرد». در این هنگام على علیه‏السلام که در رکوع بود، با انگشت کوچکش اشاره کرد، فقیر به جلو آمد و با اشاره على علیه‏السلام، انگشتر را از انگشت على علیه‏السلام بیرون آورد و رفت. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پس از نماز به خدا متوجّه شد و عرض کرد: پروردگارا برادرم موسى از تو تقاضا کرد: «رَبَّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ یَسِّرْلى اَمْرى * واحْلُل عُقْدَةً مِنْ لِسانى یَفْقَهُوا قَوْلِى وَاجْعَلْ لى وزیراً مِنْ اَهْلِى * هارونَ اَخِى * اُشْدُدْ بِهِ اَزْرى *   و اَشْرِکْهُ فى اَمری».  «سینه مرا گشاده دار، کار مرا آسان کن، و گره از زبانم بگشا، تا سخنان مرا بفهمند، و وزیرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم هارون را،  به وسیله او پشتم را محکم گردان، و او را در کار من شریک کن». پس از این پیامبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله عرض کرد: «خدایا خواسته‏ى موسى را عنایت کردى».«اللّهم اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْلی اَمْرى * وَاجْعَلَ لی وَزیراً مِنْ اَهْلی،
عَلیّاً، اُشْدُدْ بِهِ اَزْری...».«پروردگارا سینه مرا گشاده دار ـ کار مرا آسان گردان، و وزیرى از خاندانم   برایم قرار بده که على باشد، بوسیله او پشتم را محکم کن». هنوز سخن پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به پایان نرسیده بود که جبرئیل نازل شد و این آیه را نازل کرد: «اِنَّما وَلیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ والَّذینَ اَمَنُوا الَّذینَ یُقِیمُونَ الصَّلوةَ وَیُؤْتُونَ الزّکاةَ وهُمْ راکِعُونَ». «سرپرست و رهبر شما، فقط خداست و پیامبر او، و آنها که ایمان آورده‏اند و نماز را برپا مى‏دارند و در حال رکوع، زکات مى‏پردازند». به این ترتیب، ولایت و رهبرى على علیه‏السلام پس از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از سوى خدا اعلام گردید. 
سؤالات راهب در مسجد
جمعى از مسیحیان به همراه راهب خود به مدینه و به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گران‏بهایى آورده بودند. راهب در مسجد، خود را به جمعیتى که در مسجد در حضور ابوبکر نشسته بودند، رسانید و پس از اداى احترام، گفت: «کدام یک از شما خلیفه‏ى پیامبر و امین دین است؟». حاضران به ابوبکر اشاره کردند. راهب به ابوبکر نگریست و گفت: نام تو چیست؟ ابوبکر: نام من «عتیق» است.راهب: دیگر چیست؟ابوبکر: نام دیگرم «صدّیق» است.راهب: دیگر چیست؟ابوبکر: نام دیگرى ندارم.راهب: مقصود من تو نیستى شخص دیگرى است.ابوبکر: منظور تو کیست؟راهب من همراه جمعى از روم آمده‏ام و بار شتر من، طلا و نقره است، منظور من ازپیمودن راه طولانى و آمدن به اینجا این است که مسائلى از خلیفه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بپرسم، که اگر پاسخ صحیح داد، آئین اسلام را بپذیرم و از اوامر خلیفه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله اطاعت نمایم، و ضمناً اموالى را با خود آورده‏ام تا آن را بین مسلمین تقسیم کنم. و اگر خلیفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن بازگردم. ابوبکر گفت: مسائل خود را بپرس. راهب: شما باید به من امان و آزادى بدهى که مورد آزار قرار نگیرم. ابوبکر: در امن هستى بپرس. راهب: به من خبر بده:
۱ ـ آن چیست که براى خدا نیست؛ ۲ ـ و در نزد خدا نیست؛ ۳ ـ و خدا آن را نداند؟ ابوبکر در پاسخ این سه سؤال متحیّر شد، پس از سکوت طولانى، به بعضى از اصحاب گفت که عمر را حاضر کنید. به عمر اطّلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر کرد و سؤالات خود را مطرح نمود، او نیز از پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر کردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسید،او نیز در پاسخ درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و مى‏گفتند خدا همه چیز را مى‏داند و همه چیزدر نزد او هست، این چه سؤال‏هاى نامناسبى است که راهب مى‏کند؟!). راهب گفت: این‏ها پیران بزرگوارى هستند، ولى متأسفانه به خود مغرور شده‏اند، سپس تصمیم گرفت تا به وطن بازگردد. در این هنگام سلمان با سرعت به حضور امام على علیه‏السلام آمده و جریان را به او خبر داد و ازآن حضرت استمداد نمود تا آبروى اسلام را حفظ کند. امام على علیه‏السلام با دو فرزندش حسن و حسین علیهماالسلام وارد مسجد شد، وقتى که جمعیّت مسلمین او را دیدند، شادمان شدند و تکبیر گفتند، برخاستند و با احترام، آن حضرت را به پیش خواندند. ابوبکر به راهب گفت: کسى که تو مى‏خواستى حاضر شد، هرچه سؤال دارى از او بکن. راهب به آن حضرت رو کرد و گفت: نام تو چیست؟ على: نام من در نزد یهود «الیا» و در نزد مسیحیان «ایلیا» و نزد پدرم «على» و نزد مادرم «حیدر» است. راهب: چه نسبتى با پیامبر دارى؟ على: او برادر و پسر عموى من است و من داماد او هستم. راهب: به حق عیسى علیه‏السلام مقصود و گم شده من تو هستى، اکنون به من خبر بده: آن چیست که براى خدا نیست، و در نزد خدا نیست، و خدا آن را نمى‏داند؟! على: آن چیست که براى خدا نیست، فرزند و همسر است، و آنکه در نزد خدا نیست،ظلم است که به بندگان تعلق نمى‏گیرد، و آنکه خدا آن را نمى‏داند، شریک است که در ملک خودآن را براى خود نمى‏داند. راهب تا پاسخ‏ها را شنید برخاست و زُنّار و کمربند گذاشت و سر امام على علیه‏السلام را در آغوش گرفت و بین دو چشم آن حضرت را بوسید و گفت: گواهى مى‏دهم که معبودى جز خداى یکتا نیست، و محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله رسول خداست و تو جانشین رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و امین امّت و معدنحکمت و این دین و سرچشمه‏ى علم و برهان هستى، نام تو در تورات «الیا» و در انجیل «ایلیا» و در قرآن، «على» و در کتاب‏هاى پیشین «حیدر» است، من تو را وصى به حقّ پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله یافتم،و تو بعد از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله سزاوار مقام رهبرى هستى. سزاوار است که تو در این مجلس بنشینى، بگو بدانم سرگذشت تو با این قوم چیست؟ امام على علیه‏السلام پاسخ خلاصه‏اى به او داد.آنگاه راهب برخاست و همه اموال خود را به آن حضرت تقدیم کرد، امام على علیه‏السلام آن را گرفت و در همان مجلس بین مستمندان مدینه تقسیم نمود، راهب و همراهان در حالى که مسلمان شده بودند به وطن بازگشتند. 
جمعه بازار شیاطین
عطاء خراسانى [از قاریان و مفسّران صدر اسلام] از قول کنیز همسرش امّ‏عثمان نقل نمودکه گفت: از على علیه‏السلام شنیدم ـ بر فراز منبر مسجد کوفه ـ مى‏فرمود چون روز جمعه فرا رسد، شیاطین به وقت صبح با پرچم‏هاى خود به بازارها مى‏روند و مردم را از طریق قرار دادن موانعى فریبنده بر سر راه، از رفتن به نماز جمعه باز مى‏دارند. و فرشتگان بامدادان بر در مسجد مى‏نشینند و نام افراد را از ساعات اول و دوم مى‏نویسندتا هنگامى که امام جمعه بیرون مى‏آید براى نماز. 
محراب،نزدیک‏ترین نقطه‏ى  
میسّر نگردد به کس این سعادت به کعبه ولادت به مسجد شهادت امام على علیه‏السلام به سوى مسجد روانه شد طبق معمول دو رکعت نماز خواند و سپس بالاى بام رفت تا اذان بگوید، با صداى بلند اذان گفت که صدایش به گوش کل ساکنان کوفه مى‏رسید، پس از بام پائین آمد و به محراب رفت و مشغول نماز نافله‏ى صبح شد. وقتى خواست سر ازسجده اول رکعت اوّل بردارد، ابن‏ملجم لعین شمشیر را بر فرق مقدس آن حضرت زد و آن امام را در حال عبادت و خواندن نماز شهید نمود. چه زیباست که انسان در حال عبادت شهید شود و بگوید: «فُزْتُ وَ رَبُّ الکَعْبه».
مراسم ازدواج فاطمه علیهاالسلام
امام باقر علیه‏السلام ازدواج على و فاطمه را از قول جابر چنین بیان مى‏کند: هنگامى که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله خواست که فاطمه را به ازدواج على علیه‏السلام درآورد، به او فرمود: اى ابوالحسن، به مسجد برو، من نیز در پى تو به مسجد خواهم آمد و در حضور مردم تو را به همسرى فاطمه درخواهم آورد. و شمّه‏اى از فضائلت را ـ که بدان چشمت روشن شود ـ بازگو خواهم کرد. على علیه‏السلام گوید: من از نزد رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله خارج شدم در حالى که از شدّت شادى و سروردر پوست نمى‏گنجیدم. در میان راه ابوبکر و عمر با من روبرو شدند و گفتند: اى ابوالحسن،چه خبر؟ گفتم: رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مرا به ازدواج فاطمه درمى‏آورد و آگاهم ساخت که خداوند او را به ازدواج من درآورده است. اینک رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پى من روانه‏ى مسجد است تا در محضر مردم آن را بیان فرماید. آن دو شادمان همراه من به مسجد درآمدند.
على علیه‏السلام گوید: به خدا سوگند، هنوز میان مسجد نرسیده بودیم که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به ما پیوست در حالى که چهره‏اش از شدّت شادى و سرور مى‏درخشید، آنگاه فرمود: بلال کجاست؟ پاسخ داد: لبّیک، در خدمتم یا رسول اللّه‏ پرسید: مقداد کو؟ جواب داد: گوش به فرمانم اى رسول خدا. سپس پرسید: سلمان کجاست؟ پاسخ داد: فرمانبردارم، اى رسول خدا. سرانجام
فرمود: ابوذر کجاست؟ عرض کرد: فرمان پذیرم اى رسول خدا. هنگامى که همگى در برابر دیدگان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله قرار گرفتند، فرمود: برخیزید و به اطراف
مدینه بروید و مهاجران و انصار و مسلمانان را فراهم آورید. آنان فرمان رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را اجابت کردند و آن حضرت پیش آمد و بر بالاترین پلّه‏ى منبر نشست.
چون مسجد از مسلمانان پر شد، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله برخاست و حمد و ثناى الهى را به جاى
آورد و فرمود: سپاس مخصوص خداوندى است که آسمان را برافراشت و زمین را گستراند...  . پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ضمن ایراد سخنرانى خطبه‏ى عقد را خواندند و همه مسلمانان براى آن دو دعا کردند.  
در هفت سالگى
امام حسن در هفت سالگى، به مسجد مى‏رفت، و پاى منبر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مى‏نشست و آنچه درمورد وحى، از آن حضرت مى‏شنید، به منزل، باز مى‏گشت و براى مادرش فاطمه‏ى زهرا علیهاالسلام
نقل مى‏کرد (همچون یک خطیب، روى متّکائى مى‏نشست، و سخنرانى و در ضمن؛ آنچه از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرا گرفته بود، بیان مى‏کرد). حضرت على علیه‏السلام هرگاه وارد منزل مى‏شد و با فاطمه‏ى زهرا علیه‏السلام سخن مى‏گفت،درمى‏یافت که فاطمه علیهاالسلام آنچه از آیات قرآن، نازل شده، اطّلاع دارد، از او پرسید: «با اینکه شما در منزل هستید، چگونه به آنچه که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مسجد بیان کرده،آگه هستى؟!». فاطمه‏ى زهرا علیهاالسلام جریان را به عرض رساند، که این آگاهى، از ناحیه فرزندت حسن علیه‏السلام به من انتقال مى‏یابد. روزى على علیه‏السلام در خانه مخفى شد، حسن علیه‏السلام که در مسجد، وحى الهى را شنیده بود،وارد منزل شد و طبق معمول، بر متّکا نشست، تا به سخنرانى بپردازد، ولى لکنت زبان پیدا کرد،
حضرت زهرا علیه‏السلام تعجّب نمود!، حسن علیه‏السلام به مادر عرض کرد: «تعجّب مکن، چرا که شخص بزرگى، سخن مرا مى‏شنود، و استماع او مرا، از بیان مطلب، بازداشته است».در این هنگام على علیه‏السلام از مخفیگاه خارج شد و فرزندش، حسن علیه‏السلام را بوسید. 
امام حسن علیه‏السلام در مسجد کوفه
در آن هنگام که امام حسن علیه‏السلام در کوفه بود، وقتى معاویه بر اوضاع مسلّط شد، به کوفه آمد،جمعى از طرفدارانش به او گفتند: «حسن بن على علیه‏السلام در نظر مردم کوفه مقامى بس ارجمند دارد، اگر او را به اجبار واردمسجد کنى، و در ملأعام بر بالاى منبر بروى و او را در حضرو مردم سرافکنده کنى،کار شایسته‏اى نموده‏اى، معاویه این پیشنهاد را نپذیرفت، آنان اصرار کردند، سرانجام معاویه پذیرفت، براى نماز به مسجد آمد و جمعیّت در مسجد بودند، امام حسن علیه‏السلام را ناگزیر به مسجد
آوردند معاویه بالاى منبر رفت و بسیار هتّاکى کرد و به ساحت مقدّس حضرت على علیه‏السلام ناسزا گفت. هماندم امام حسن علیه‏السلام برخاست و فریاد زد: این پسر جگر خواره، آیا تو به امیرمؤمنان على علیه‏السلام ناسزا مى‏گویى، با اینکه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرموده است: «هرکس به على علیه‏السلام ناسزا بگوید به من ناسزا گفته، و هر کس به من  ناسزا بگوید، به خدا ناسزا گفته، و کسى که به خدا ناسزا بگوید، خدا او را داخل دوزخ مى‏کند، به طورى که تا ابد در دوزخ بماند».سپس امام حسن علیه‏السلام به صورت اعتراض، مجلس را ترک کرد. 
گریه‏هاى معصومین علیهم‏السلام
امام حسین علیه‏السلام مى‏فرماید: «در مسجد نشسته بودیم ناگاه مؤذّن بر بالاى مناره رفت و فریاد زد:«اللّه اکبر، اللّه اکبر».«فبکى أمیرالمؤمنین على بن أبى‏طالب علیه‏السلام و بکینا ببکائه».«آنگاه امیرالمؤمنین على بن أبى‏طالب گریست و با گریه‏اش ما نیز گریستیم». هنگامى که مؤذّن، اذان را به پایان رساند، فرمود: آیا مى‏دانید مؤذّن چه مى‏گوید: گفتیم: خدا و رسول و وصىّ او بهتر مى‏دانند. آنگاه فرمود: اگر بدانید چه مى‏گوید، بسیار کم مى‏خندید و بسیار زیاد مى‏گریید...». 
در آستانه‏ى مسجد
در حالات امام سجّاد علیه‏السلام آمده است که سیره‏ى آن حضرت چنین بود که هنگام وضو بند از بندش مى‏لرزید و رنگش زرد مى‏شد. وقتى از ایشان در این باره پرسیدند، فرمود: «حَقٌّ عَلى کلّ مَنْ وَقَفَ بین یَدَىْ ربِّ العرشِ أن یَصْغَرَّ لَوْنُه، وتَر تَعِدَّ  مَفاصِلُهْ، وکانَ علیه السلام إذا بَلَغَ بابَ المسجدِ رَفَعَ رأسَه ویقولُ: إلهى ضیفُکَ ببابِکَ، یا مُحْسِنُ قد أتاکَ المُسى، فتجاوَزْ عَن قَبیحِ ما عِنْدی بِجَمیلِ ما عِنْدَکَ، یا کریم...». 
«شایسته است هرکس در برابر پروردگار مى‏ایستد رنگش زرد گرددو مفاصلش بلرزد و ایشان هنگام رسیدن به در مسجد، سرش را بلند و مى‏کرد و عرض مى‏کرد: خداوندا میهمانت بر در خانه‏ات آمده است،اى خدواند احسان کننده، بنده‏ى گناهکارت نزد تو آمده، پس به نیکى آنچهنزد توست تو را سوگند مى‏دهم که از اعمال قبیح من در گذرى اى کریم».
از پیامبر خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در ضمن آداب ورود، این دعاها نیز نقل شده است: «بِسْمِ اللّه و عَلى اللّه‏ِ توَکَّلْتُ، لا حَوْلَ ولا قُوَّةَ إلاّ بِاللّهِ». و هنگام خروج: «بِسْمِ اللّه‏ و أعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَیْطانِ الرَّجیم». دعاهاى دیگرى نیز در این باب رسیده است، مثل قرائت آیه‏الکرسى، معوّذتین، و غیره.
در این باره رجوع شود به احادیثى در بحار: ج ۸۴ ، ص ۲۴ ، ح ۱۶ و ج ۴۳ ، ص ۳۳۹ و ج ۸۳،
ص ۳۴۸ و ص ۹۸ ، ح ۶۸ ؛ و تهذیب الأحکام: ج ۲ ، ص ۶۵ ، ص ۱ و ج ۳ ، ص ۲۶۳ و نظایر آن. 
امام سجاد علیه‏السلام در مسجد جامع شام
پس از قیام خونین کربلا، به هنگام اسارت اهل‏بیت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در شام روز جمعه‏اى، براى اقامه‏ى
نماز جمعه در مسجد شام حاضر شدند و حضرت سجّاد علیه‏السلام را که در اسارت بود به مسجد آوردند. به دستور یزید، خطیب او به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى، و تمجید امویان و یزید،سخن خود را با سبّ و بدگویى به حضرت امام على و امام حسین علیهماالسلام آغاز کرد. در این موقع حضرت سجّاد علیه‏السلام فریاد زد: «وَیلک أیّها الخاطِب اشتریت مرضات المخلوق بسخط الخالق...».«واى بر تو اى سخنران رضاى مخلوق با سخط خالق خریدارى کردى  و براى خشنودى یزید خدا را به خشم آوردى».آنگاه یزید را ـ بدون آداب و احترام و القاب ـ صدا زد و فرمود: اجازه بده بالاى این چوب‏ها بروم و غیره. یزید بر اثر فشار افکار عمومى ناچار شد اجازه دهد، حضرت با خطبه‏اى بسیار افشاگر، بنى‏امیه را رسوا و قیام کربلا را جاودانه ساخت... .
مساجد در شب تار
محمد بن منکدر ـ که روحیه‏اى مقدس مآبانه و خودپسند داشته است ـ مى‏گوید: امام باقر علیه‏السلام را در شبى تاریک و بشدّت ظلمانى دیدم که به مسجد مى‏رفت و من به سرعت رفتم تا به او رسیدم و سلام کرد، جواب سلامم را داد و فرمود: اى محمد بن منکدر، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند: «بشّر المشّائین إلى المساجد فی ظلم اللیل بنور ساطع یوم القیامة».
«آنان را که در تیرگى شب به مسجد مى‏روند، به نورى ساطع در قیامت بشارت باد».
نیز محمد بن منکدر گوید: از امام کاظم علیه‏السلام شنیدم که به نقل از پدرش علیه‏السلام فرمود:«بهشت و حوریان مشتاق کسى هستند که مسجدها را جارو و غبارروبى کند». 
حضرت امام صادق علیه‏السلام: «پدرم امام باقر علیه‏السلام هرگاه حاجتى از خدا مى‏خواست، هنگام ظهر از خداوند درخواست مى‏نمود، او هرگاه حاجتى داشت، ابتدا چیزى را در راه خدا صدقه مى‏داد، بوى خوش به کار مى‏برد، آنگاه به سوى مسجد مى‏شتافت و حاجت خود را در آنجا از خداوند مى‏طلبید».
داود بن فرقد نیز مى‏گوید: امام صادق علیه‏السلام فرمود: همواره هرگاه حاجتى از خداوند دارم، هنگام ظهر براى دعا به مسجد مى‏روم.  آن حضرت در شبى از شب‏هاى قدر با آنکه به سختى بیمار بود، دستور داد وى را با همان حال بیمارى به مسجد ببرند تا در خانه خدا به دعا و عبادت بپردازد.  وقتى فشارهاى سیاسى امویان بر پیروان امام سجّاد علیه‏السلام شدّت یافت، آن حضرت،فرزند گرامى‏اش، امام باقر علیه‏السلام را فرمان داد تا به مسجد برود و براى رفع گرفتارى‏هاى شیعیان دعاکند. امام باقر علیه‏السلام به مسجد رفت؛ دو رکعت نماز گزارد، گونه خود را بر خاک نهاد و براى رفع گرفتارى‏ها دعا کرد و دعاى او کارگر افتاد.شواهدى در دست است که مسلمانان صدر اسلام، بر این باور بودند که به هنگام بروزحوادث سخت باید در مسجد حاضر شوند و دعا کنند.  آنان مسجد را محضر خاصّ حقّ تعالى و جایگه فرود آمدن رحمت گسترده او مى‏دانستند. ماجراى پناه آوردن ابولبابه به مسجدپیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به خوبى، این باور مسلمانان را روشن مى‏کند. بر پایه آنچه برخى از مفسّران در شأن نزول آیه ده از سوره‏ى توبه بیان کرده‏اند، در جنگ تبوک نیز گروهى از مسلمانان  که بدون عذر از حضور در جنگ خوددارى کرده بودند، از سر توبه و ابراز پشیمانى به مسجد پناه آوردند و براى جلب رحمت خاصّ خداوند خود را به ستون‏هاى مسجد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بستند. از آنچه گذشت روشن مى‏شود که در صدر اسلام، مسلمانانى که دچار خطا و لغزش مى‏شدند و خود را نیازمند به لطف و احسان ویژه‏ى خداوند مى‏دانستند، به مسجد پناه مى‏آوردند، زیرا این جایگاه مقدّس را جلوه‏گاه رحمت خاصّ خداوند مهربان مى‏دانستند.این باور مسلمانان مورد تأیید پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیز قرار گرفته بود. بر پایه نقلى، آنان که پس از جنگ تبوک خود را به ستونهاى مسجد بستند نیز به‏دست پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ریسمان از آنها گشوده شد. 
دعاى امام صادق علیه‏السلام در سهله
بَشّار مُکارى مى‏گوید: در کوفه به محضر امام صادق علیه‏السلام رسیدم، طبقى خرماى بسیار مرغوب طبرزد در نزد حضرت بود و میل مى‏فرمود، فرمود: اى بشّار پیش بیا و بخور. عرض کردم: خدا گوارایت کند و مرا فدایت گرداند، نمى‏توانم بخورم زیرا در راه صحنه‏اى غمناک دیدم که غصه گلو گیرم شده و دلم را به درد آورده است، فرمود: به حقّ خودم سوگند مى‏دهم که پیش بیایى و میل کنى؛ از این رو جلو رفتم و خوردم. آنگاه از من پرسید: چه شده است؟عرض کردم: در راه دیدم نیروهاى گارد حکومتى بر سر زنى مى‏زدند و به زندانش مى‏بردند، و آن زن با صداى بلند فریاد مى‏زد: «المستغاث باللّه و رسوله» و کسى به دادش نمى‏رسید.
امام پرسیدند: چرا با او چنین مى‏کردند؟ گفتم: مردم مى‏گفتند: این خانم در راه لغزید، با پهلو به زمین خورد، به یاد ضربه فاطمه علیهاالسلام گفت: «لعن اللّه‏ ظالمیک یا فاطمة». «اى فاطمه، خدا جفاکارانت را لعنت کند». از این رو او را مى‏زدند و مى‏بردند.
بشار گوید: امام علیه‏السلام به قدرى ناراحت شد که دست از غذا کشید، نتوانست تناول کند و گریان شد، همواره اشک مى‏ریخت تا جایى که محاسن، دستمال و سینه‏اش از اشک خیس شد. آن‏گاه به من فرمود: «بشّار برخیز با هم به مسجد سهله برویم و نجاتش را از خدا بخواهیم».بشّار گوید: امام شخصى از شیعیان را به سوى دارالإماره فرستاد و فرمود: اوضاع را بررسى کن و جایى نرو تا قاصدم بیاید و اگر خبرى شد هر جا باشیم به ما برساند.
ما به طرف مسجد سهله روانه شدیم و هر یک دو رکعت نماز خواندیم،آنگاه امام صادق علیه‏السلام دست بر آسمان این دعا را خواند: «أنتَ اللّه...» تا آخر دعا، سپس به سجده افتاد که من جز نَفَس، چیزى از او نمى‏شنیدم، سپس سر برداشت و فرمود، برخیز، آن زن آزاد شد. با هم بیرون شدیم، در بین راه بودیم که آن مرد شیعه‏اى که حضرت به درِ دارالإماره فرستاده بود، به ما ملحق شد، فرمود: چه خبر، عرض کرد: ایستاده بودم که یک مأمور آمد و زن را از بازداشتگاه بیرون آورد و از زن پرسید: چه گفتى؟ زن جواب داد: بر زمین خوردم،سپس گفتم: «لعن اللّه‏ ظالمیک یا فاطمه» این گونه با من رفتار شد. مأمور، دویست درهم به او داد و گفت: این را بگیر و امیر راحلال کن. آن زن نگرفت،وى نزد امیر رفت و ماجرا را شرح داد و برگشت و به زن گفت: تو آزادى، برو، و زن به‏طرف خانه‏اش رفت. امام علیه‏السلام پرسید: دویست درهم را نگرفت؟ شیعه پاسخ داد: آرى، با آن که به خدا قسم به آن پول‏ها نیاز داشت، نگرفت. آن گاه امام صادق علیه‏السلام کیسه‏اى حاوى هفت دینار [طلا] از جیب خود در آورد و گفت: این را به منزلش ببر و سلام مرا به آن زن برسان. با هم رفتیم و سلام امام علیه‏السلام را به او ابلاغ کردیم. زن با شگفتى پرسید: تو را به خدا. امام جعفر بن محمد به من سلام رسانده است؟ به زن گفتم: خدا خیرت دهد به خدا قسم جعفر بن محمد به تو سلام مى‏رساند،از خود بى‏خود شد، گریبان چاک زد و مدهوش بر زمین افتاد. بشّار مکارى گوید: صبر کردیم تا به هوش آمد و گفت: دوباره بگو. ماجرا را اعاده کردیم، باورش نمى‏شد تا سه بار تکرار کردیم و به او گفتیم: این مژدگانى را از امام صادق علیه‏السلام بپذیر، دینارها را گرفت و گفت: از او بخواهیدبرایم دعا کند تا خدا مرا بیامرزد، زیرا احدى را نمى‏شناسم که براى توسّل به درگاه خدا،از آن امام و آبا و اجدادش ـ صلوات اللّه‏ علیهم ـ مؤثّرتر باشد؛ ما نزد امام علیه‏السلام برگشتیم،هنگامى که با امام سخن مى‏گفتیم، مى‏گریست و برایش دعا مى‏فرمود. از فرصت استفاده کردم، پرسیدم: کاش مى‏دانستم چه زمان فرج آل‏محمّد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را خواهمدید. فرمودند: اى بشّار، هنگامى است که آن ولى اللّه که چهارمین تن از فرزندان من استاز دنیا رود، در دشوارترین شهرها و میان شرورترین بندگان، آنگاه است که به همه بنى‏فلان[بنى‏عباس ]مصیبتى خواهد رسید. آن زمان را که دیدى، وقتى است که کار حکومت‏شان دشوارو تنگ گردد، «ولا مرَّ لأمر اللّه»؛ «کسى نمى‏تواند، از خواست خدا جلوگیرى کند». 
معامله‏اى معنوى مقابل مسجد
از امام جواد علیه‏السلام نقل شده است که امام صادق علیه‏السلام اسبى داشت، هر وقت به مسجد مى‏رفت بر آن سوار مى‏شد، غلام ایشان آن اسب را کنار مسجد نگه مى‏داشت، روزى مردى خراسانى نزد غلام رفت و گفت: این اسب از کیست و نام آقاى تو چیست؟ او گفت: من غلام امام صادق علیه‏السلام هستم و این اسب از آن حضرت است، آن مرد به غلام گفت: ممکن است با من یک معامله بکنى و آن اینکه همه‏ى ثروتم را به تو بدهم و این شغل خود را به من بدهى، من ثروت بسیار در خراسان از
ده و مزرعه دارم، مى‏نویسم همه اموالم را بگیرى و شغل خود را به من بدهى، من مملوک شوم و تو آزاد. غلام گفت: باید از مولاى خود اجازه بگیرم، چون امام از مسجد بیرون آمد و برحسب معمول سوار بر اسب شد و غلام در خدمت آن حضرت به منزل آمد، غلام اسب را در بهاربند بست و به حضور امام شرفیاب شد، و عرض کرد، من مدت‏ها در خدمت شما هستم و از نوکرى مضایقه ندارم، حال اگر اقبالى به من روى داد شما درباره آن مضایقه چه مى‏فرمائید؟! آن حضرت فرمود: نه فقط مضایقه نمى‏کنم، بل کمک هم مى‏کنم، عرض کرد:مردى خراسانى آمده و چنین مى‏گوید و جریان را گفت.حضرت فرمود: اختیار با خود توست، آزادى، اگر میل دارى برو. غلام عرض کرد: منظورم مشورت با شماست. صلاح من در چیست، امام فرمود: نظر به اینکه مدت طولانى این جا هستى و انسو محبت بین ما پیدا شده است، لازم مى‏دانم تو را نصیحت کنم، این مرد که راضى است آزادى خود را تبدیل به بندگى کند و از آن همه مال و ثروت خود بگذرد، و از شهر و وطن قطع علاقه کند و قبول خدمت کرده و غلام شود، دیوانه نیست، مردى است شریف و بزرگوار و با ایمان، چون روز قیامت شود، پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به نور لطف خدا و عنایت حق تعالى مى‏پیوندند و على علیه‏السلام و همچنین حضرت صدیقه‏ى طاهره علیهاالسلام و پیشوایان دین و امامان معصوم همه با همند و از یکدیگر جدا نیستند، پیروان و خدمتگذاران ما نیز با ما هستند، و مقامى که در دنیا داشته‏اند،در عالم آخرت محفوظ و همان ارتباط برقرار است، غلام تأمّلى کرد و گفت: یابن رسول اللّه‏ نمى‏روم و به هیچ قیمت این مقام را از دست نمى‏دهم.
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم چو بدام تو اسیر افتادم
همه غم‏هاى جهان هیچ اثر مى‏نکند
ور من از بسکه بدیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان مى‏رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مباک بادم
من که در هیچ مقامى نزدم خیمه‏ى انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادهم
دانى از دولت وصلت چه طمع من دارم
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
سخن راست نیاید که چه شیرین سخنى
وین عجبتر که تو شیرینى و من فرهادم 
امام رضا علیه‏السلام در مسجد مدینه
ابواصلت هروى ـ در باره‏ى تلاش‏ها و ارشادات علمى امام رضا علیه‏السلام در مسجد ـ مى‏گوید:
از امام رضا علیه‏السلام شنیدم که مى‏فرمود: برنامه من چنین بود که در روضه [کنار مرقد پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مسجد مدینه] مى‏نشستم، با آنکه شمار عالمان در مدینه زیاد بودند، هرگاه یکى از آنان در مسئله و موضوعى درمى‏ماند و با مشکل مواجه مى‏شد،همگى به من اشاره مى‏کردند و مشکلات را نزد من مى‏فرستادند و من پاسخگو بودم. 

سرگرمى‏هاى دنیوى در مسجد
حضرت امام صادق علیه‏السلام مى‏فرماید:
«إنّ أمیرالمؤمنین علیه‏السلام رأى قاصّاً  فی المسجد فضَربَه بالدّرة  و طردَه». 
«امیر المؤمنین علیه‏السلام داستان‏پردازى و قصه‏گویى را در مسجد دید که معرکه گرفته و مردم را سرگرم کرده است ـ وى را با تازیانه زد و از مسجد بیرونش کرد». رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیز روزى در مسجد به مردى که تیرهاى خود را مى‏تراشید برخوردنمودند، وى را از این کار در مسجد منع کردند و فرمودند: «إنّها لِغیر هذا بُنیَت».  «مسجد را براى این‏گونه کارها نساخته‏اند».
اهتمام به نماز جماعت صبح
عبداللّه‏ سنان مى‏گوید: از امام صادق علیه‏السلام شنیدم که مى‏فرمود: «رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پس از آنکه نماز صبح را با اصحاب خویش به جاى آورد، رو به آنان کرد و درباره‏ى افرادى ـ با ذکر نام ـ جویا شد که آیا در نماز  جماعت حضور دارند؟ گفتند: خیر، حاضر نیستند اى رسول خدا.پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهفرمود: آیا در مسافرت‏اند؟ گفتند: خیر، اى رسول خدا.آنگاه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: أما إنّه لیس مِن صلاةِ أشدّ على المنافقین من هذه الصلاة والعشاء؛ ولو علموا أیّ فضلٍ فیهما لأتوهما ولو حَبْواً.یعنى نمازى براى منافقان، شکننده‏تر از نماز صبح و عشا نیست؛ اگر مؤمنان مى‏دانستند که این دو نماز چه فضیلتى دارد؛ با حالت سینه‏خیزهم که بود خود را مى‏رساندند و در آن شرکت مى‏کردند». 
عنایت حضرت امام جواد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله
على بن خالد مى‏گوید: در شهر سامرا، با خبر شدم مردى را دست بسته از شام آورده و در این جا
به زندان انداختند، و مى‏گویند: ادعاى پیامبرى دارد. به زندان رفتم و با مأموران زندان محبّت کردم و خواستم تا مرا نزد او بردند، ولى وقتى ازنزدیک او را دیدم، وى را مردى با شخصیت با فهم و خردمند یافتم، پرسیدم: داستان تو چیست؟گفت: در شام در محلى که مى‏گویند سر مقدس سیدالشهدا حسین بن على علیه‏السلام را در آنجانصب کرده بودند، عبادت مى‏کردم، یک شب در حالى که به ذکر خدا مشغول بودم ناگهانشخصى را جلو خود دیدم که به من گفت: برخیز.من نیز برخاستم و به همراه او چند قدمى پیمودم که دیدم در مسجد کوفه هستیم.از من پرسید: این مسجد را مى‏شناسى؟ گفتم: آرى مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندکى راه رفتیمکه دیدم در مسجد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مدینه هستیم. تربت پیامبر را زیارت کردیم، و در مسجد نمازخواندیم و بیرون آمدیم. اندکى راه پیمودیم که خود را در شام و در جاى خود یافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد.از آنچه دیدم در تعجب و شگفتى ماندم، تا یک سال گذشت و باز همان شخص آمدو همان مسافرت و ماجرا که سال پیش دیده بودم به همان شکل تکرار شد. اما این بار وقتى مى‏خواست از من جدا شود او را سوگند دادم که خود را معرفى کن لذا فرمود: «من، محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن أبى‏طالب، هستم».این داستان را براى برخى نقل کردم و خبر آن به «محمد بن عبدالملک زیّات»
وزیر معتصم خلیفه‏ى عباسى رسید، لذا فرمان داد تا مرا بند کرده به اینجا آورند و زندانى سازند.
و به دروغ شایع کنند که من ادّعاى پیامبرى کرده‏ام.على بن خالد مى‏گوید: به او گفتم: مى‏خواهى ماجراى تورا به «زیّات» بنویسم تا اگر ازحقیقت ماجرا مطلع نیست مطلع شود؟گفت: بنویس. داستان را به «زیّات» نوشتم و در پشت همان نامه‏ى من پاسخ داد:«به او بگو از کسى که یک شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است بخواهدتا از زندان نجاتش دهد».از این پاسخ اندوهگین شدم، و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگویم و او رابه صبر و شکیبایى توصیه نمایم. امّا دیدم زندانبانان و پاسبانان و بسیارى دیگر ناراحت
و مضطرب هستند. پرسیدم: چه شده است؟گفتند: مردى که ادّعاى پیامبرى داشت، دیشب از زندان بیرون رفته و نمى‏دانیم چگونه رفته است؟ به زمین فرو رفته و یا به آسمان پرواز کرده است؟! هرچه جست‏وجو کردند اثرى از او به دست نیاوردند. 
حضرت مهدى علیه‏السلام
حبّه عرنى، از اصحاب امیرمؤمنان علیه‏السلام گوید: امیرمؤمنان علیه‏السلام از کوفه به طرف حیره  روانه بود،در بیرون شهر فرمود: «لَتُصَلنّ بهذه...» حتماً در این جا اقامه نماز خواهد شد و با اشاره دستبه سوى کوفه و حیره فرمود: تا آن جا که مساحت یک زراع زمین بیابان بین کوفه و حیره به دینارها فروخته خواهد شد وحتما در حیره مسجدى با پانصد باب براى حضرت قائم‏عجل‏اللّه‏تعالى‏فرجهبنا مى‏شود، زیرا مسجد کوفه گنجایش آنان را ندارد و قطعاً در آن مسجد دوازده امام عادل نمازمى‏گزارند.پرسیدم یا امیرالمؤمنین: آیا این مسجدى که وصف آن را بیان مى‏فرمایید،در آن روزگاران گنجایش آن جمعیت را خواهد داشت؟فرمودند: براى او چهار مسجد بنا شود، که مسجد کوفه کوچک‏ترین آنهاست و ایندو مسجد دیگر در دو طرف کوفه از آن طرف و این طرف بنا شود و اشاره کردند به طرفبصرى‏ها و نجفى‏ها.