باسمه تعالی
(موضوع: مختصات شیعه انقلابی: خود سازی در اوج دگر سازی یا فرد گرایی در اوج جمع گرایی)
انگیزه سازی
عبد اللَّه بن زیاد میگوید: بر امام صادق علیهالسلام در منى سلام کردیم. سپس به ایشان عرض کردم: اى پسر رسول خدا، ما گروهى هستیم که همواره در حال کوچ مىباشیم و نمىتوانیم هر گاه بخواهیم در مجلس شما حاضر شویم، پس به ما سفارشى (نصیحتى) بفرمایید.
قَالَ علیه السلام: «عَلَیْکُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ صِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ حُسْنِ الصُّحْبَةِ لِمَنْ صَحِبَکُمْ وَ إِفْشَاءِ السَّلَامِ وَ إِطْعَامِ الطَّعَامِ صَلُّوا فِی مَسَاجِدِهِمْ وَ عُودُوا مَرْضَاهُمْ وَ اتَّبِعُوا جَنَائِزَهُمْ فَإِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی أَنَّ شِیعَتَنَا أَهْلَ الْبَیْتِ کَانُوا خِیَارَ مَنْ کَانُوا مِنْهُمْ إِنْ کَانَ فَقِیهٌ کَانَ مِنْهُمْ وَ إِنْ کَانَ مُؤَذِّنٌ کَانَ مِنْهُمْ وَ إِنْ کَانَ إِمَامٌ کَانَ مِنْهُمْ وَ إِنْ کَانَ صَاحِبُ أَمَانَةٍ کَانَ مِنْهُمْ وَ إِنْ کَانَ صَاحِبُ وَدِیعَةٍ کَانَ مِنْهُمْ وَ کَذَلِکَ کُونُوا حَبِّبُونَا إِلَى النَّاسِ وَ لَا تُبَغِّضُونَا إِلَیْهِمْ.»[1]
شما را به تقواى الهى، راستى در گفتار، اداى امانت، خوشرفتارى با کسى که با شما همنشینى مىکند، آشکار کردن سلام و غذا دادن به دیگران سفارش مىکنم. در مساجدشان (اهل سنت) نماز بگزارید، از بیمارانشان عیادت کنید و به تشییع جنازههایشان بروید، زیرا پدرم به من فرمود که شیعیان ما اهل بیت، بهترین افراد اقوامشان بودند. اگر [در بین خویشاوندان آنها] فقیهى، اذانگویى، امام جماعتى، شخص امینى و امانتدارى وجود داشت، از شیعیان ما بود، پس شما نیز این گونه باشید. ما (آل محمّد علیهم السّلام) را نزد مردم محبوب و دوست داشتنى کنید و باعث کینه و نفرت آنها نسبت به ما نشوید.
از اینجا فهمیده میشود که اهل بیت علیهمالسلام از شیعیان انتظار دارند با محاسن اخلاقی خود باعث گرایش مردم به سمت اهل بیت شوند.
اقناع اندیشه
خداوند تبارک و تعالی در قرآن میفرماید: «وَ لا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیّ حمیم.»[2]
هرگز نیکى و بدى یکسان نیست. بدى را با نیکى دفع کن، ناگاه (خواهى دید) همان کس که میان تو و او دشمنى است، گویى دوستى گرم و صمیمى است!
بسیارى از دشمنان اهل بیت علیهمالسلام در برابر این روش زانو مىزنند و از بغض و کینه دست مىکشند و به موافق تبدیل مىشوند.
شخصى به حضرت زین العابدین علیهالسلام پرخاش کرد و سخنان یاوه گفت: امام در پاسخ او فرمود: اگر من آن گونهام که تو گفتى، از خدا آمرزش مىطلبم، وگرنه براى تو آمرزش مىطلبم. مرد شرمنده شد و گفت: فدایت شوم که پاک و منزهى، پوزش مىطلبم.[3]
آنچه قرآن در این آیه بیان کرده، از مهمترین و ظریفترین و پربارترین روشهاى تبلیغ مخصوصا در برابر دشمنان نادان و لجوج است، و آخرین تحقیقات روانشناسان نیز به آن منتهى شده است. هر کس بدى کند انتظار مقابله به مثل را دارد، مخصوصا افراد بد چون خودشان از این قماشند، و گاه یک بدى را چند برابر پاسخ مىگویند، هنگامى که ببینند که طرف مقابل نه تنها بدى را به بدى پاسخ نمىدهد، بلکه با خوبى و نیکى به مقابله برمىخیزد، طوفانى در وجودشان برپا مىشود، وجدانشان تحت فشار شدیدى قرار مىگیرد و بیدار مىگردد، انقلابى در درون جانشان صورت مىگیرد، شرمنده مىشوند، احساس حقارت مىکنند، و براى طرف مقابل عظمت قائل مىشوند.
از این رو میبینیم که پیغمبر گرامى صلیاللهعلیهوآله به هنگام فتح مکه که نه تنها دشمنان، بلکه دوستان انتظار انتقامجویى شدید مسلمین، و به راه انداختن حمام خون در آن سرزمین کفر و شرک و نفاق و کانون دشمنان سنگدل و بىرحم را داشتند، و حتى بعضى از پرچمداران سپاه اسلام در آن روز رو به سوى ابو سفیان کرده و شعار الیوم یوم الملحمة، الیوم تسبى الحرمة، الیوم اذل اللَّه قریشا! امروز روز انتقام، روز از بین رفتن احترام نفوس و اموال دشمنان، و روز ذلت و خوارى قریش است، سر دادند. پیغمبر گرامى اسلام صلیاللهعلیهوآله با جمله: «اذهبوا فانتم الطلقاء!» بروید و همه آزادید، همه را مشمول عفو خود قرار داد؛ رو به سوى ابو سفیان فرمود و شعار انتقام جویانه را به این شعار محبتآمیز تبدیل فرمود: الیوم یوم المرحمة الیوم اعز اللَّه قریشا! امروز روز رحمت است، امروز روز عزت قریش است![4]
همین عمل چنان طوفانى در سرزمین دلهاى مکیان مشرک بر پا کرد که به گفته قرآن یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً؛[5] فوج فوج مسلمان شدند و آئین اسلام را با جان و دل پذیرا گشتند. در ضمن این جمله پر معنى را بیان کرد: من در باره شما همان مىگویم که یوسف در باره برادران خود که بر او ستم کرده بودند، گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ.»[6] امروز ملامتى بر شما نیست، خدا شما را ببخشد که او ارحم الراحمین است![7]
اگر من و شما هم در برخورد با دیگران به این آیه شریفه عمل کنیم، موجب جذب دوست و دشمن به اهل بیت علیهمالسلام میشویم و البته باید این روحیه را از شهدا یاد بگیریم.
پرورش احساس
یکی از بهترین مصادیق این روحیه شهید عبد الله میثمی است. در مورد این شهید عزیز که عاشق حضرت زهرا علیهاالسلام بود نقل شده: قبل از انقلاب دستگیر شد. با شکنجه نتوانستند چیزی از زیر زبانش بکشند. او را انداختند داخل سلول یک کمونیست. آن شخص کمونیست هم میدانست عبدالله نسبت به مسائل شرعی حساس است. تا آب یا غذا میآوردند، اول او میخورد تا غذا نجس شود و عبدالله نتواند آب یا غذا بخورد. نماز خواندن و قرآن خواندن عبدالله را مسخره میکرد. شب جمعه دل شهید میثمی بدجوری گرفته بود. شروع کرد به دعای کمیل خواندن تا رسید به این جمله: خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟ نتوانست جلوی خودش را بگیرد. افتاد به سجده و زار زار گریه کرد. وقتی سرش را بلند کرد دید هم سلولی کمونیستش هم منقلب شده؛ سرش را گذاشته بود کف پای عبدالله و زار زار گریه میکرد. بعد از شهادتش آن شخص کمونیست آمده بود منزل شهید میثمی و برای مادرش این خاطره را تعریف میکرد و میگفت از نالههای مناجات شهید میثمی من مسلمان شدم.[8]
شیعه انقلابی هم خودش و هم دیگران را منقلب میکند و در اوج فعالیتهای سیاسی و اجتماعی اینگونه رابطه زیبا و معنوی با خداوند دارد و در اوج خود سازی، دگر سازی هم میکند.
چنین صفات اخلاقی و تواناییهایی که باعث دگر سازی و منقلب کردن دیگران میشود، یکی از ویژگیهای شیعه انقلابی است. زمانی انسان میتواند خود را مزین به چنین اخلاقی کند و باعث زینت و خشنودی اهل بیت شود و دشمنان را با اخلاق نیکویش منقلب سازد که مقدمات آن را در خود آماده کرده باشد و خود را ساخته و با هوای نفس خود مبارزه کرده باشد، در نتیجه، حواسش هست که هیچ کاری را از روی هوای نفس انجام ندهد و جز برای رضای خدا و اهل بیت علیهمالسلام قدمی بر ندارد؛ مثل شهید حجة الاسلام و المسلمین ردانی پور که الحق یکی از مصادیق شیعه انقلابی بود.
یکی از دوستان ایشان نقل میکند: برای دیدنش به محل کارش رفتم. گفتم: «با فرماندهتون کار دارم.» گفت: «الان ساعت 11 است، ملاقاتی قبول نمیکنه.» رفتم پشت در اتاقش در زدم. گفت: «کیه؟» گفتم: «مصطفی منم.» گفت: «بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد؛ چشمهایش خیس اشک و رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم: «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانههای تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد میکرد. گفت: «11 تا 12 هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر میگردم کارهایم را نگاه میکنم و از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟»[9] یک فرمانده تمام عیار که کلی مشغله و گرفتاری دارد، چون یک شیعه انقلابی است اینگونه به فکر عاقبت خود و محاسبه نفس است و از خود غافل نمیشود.
رفتار سازی
آن چیزی که اهل بیت علیهالسلام از ما خواستهاند، دشمنتراشی و اختلافافکنی بین شیعه و سنی به بهانه عشق به اهل بیت علیهمالسلام و شاد شدن دشمن اصلی نیست، از ما خواستهاند با زینت اهل بیت بودن، موجبات علاقه دیگران به اهل بیت علیهمالسلام را فراهم کنیم.
قَالَ ِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیهالسلام: أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ الْوَرَعِ وَ الْعِبَادَةِ وَ طُولِ السُّجُودِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ صِدْقِ الْحَدِیثِ وَ حُسْنِ الْجِوَارِ فَبِهَذَا جَاءَنَا مُحَمَّدٌ ص صِلُوا فِی عَشَائِرِکُمْ وَ عُودُوا مَرْضَاکُمْ وَ اشْهَدُوا جَنَائِزَکُمْ وَ کُونُوا لَنَا زَیْناً وَ لَا تَکُونُوا عَلَیْنَا شَیْناً حَبِّبُونَا إِلَى النَّاسِ وَ لَا تُبَغِّضُونَا إِلَیْهِمْ.[10]
شما شیعیان را به تقوای الهی، خویشتن داری، عبادت و سجده طولانی و امانتداری و راستگویی و همسایه داری توصیه میکنم که پیامبر گرامی برای این امور مبعوث شده است. در نمازهای اهل سنت حضور پیدا کنید و مریض هایشان را عیادت کنید. در تشییع جنازه هایشان شرکت کنید و زینت ما اهل بیت باشید و باعث سرافکندگی و ننگ ما نشوید با رفتارتان ما را نزد مردم محبوب کنید و موجب بغض آنها نسبت به ما نشوید.
یکی از زینتهای اهل بیت علیهمالسلام در زمانه ما شهید ابراهیم هادی بود، یکی از همرزمهای ابراهیم میگوید:
یکی از بچهها صدایم کرد و گفت: «حاج حسین! خبر داری ابراهیم رو زدن؟ یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم.» گلولهای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش میرفت.
عراقیها مقاومت شدیدی میکردند و نیروهای زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. در جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید سریعتر کاری میکردیم، اما نمیدانستیم چه کاری بهترست. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و رفت به سمت تپه عراقیها. بعد روی یک تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هرچه داد میزدیم: ابراهیم بیا عقب! الان عراقیها تو را میزنند، فایده نداشت. تقریبا تا آخرهای اذان را گفت. با تعجب دیدم که صدای تیراندازی عراقیها قطع شده، ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم آوردیمش عقب.
ساعتی بعد هوا کاملا روشن شده بود. یکی از بچهها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: «حاجی، یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان.» دیدیم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفتهاند و به سمت ما میآیند. لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود، خودشان را تسلیم کردند.
پرسیدم: «اسمت چیه؟ درجه و مسئولیت خودت رو بگو!»
خودش را معرفی کرد و گفت: «درجهام سرگرد است و فرمانده گردان هستم. ما اومدیم و خودمان را تسلیم کردیم، بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه.»
بعد پرسید: این المؤذن؟
با تعجب گفتم: مؤذن!؟
انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد: «به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید، گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اصلا اهل نماز نیستند، خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای بلند و رسا اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین را آورد با خودم گفتم: داری با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...»
گریه امان صحبت کردن به او نمیداد: «البته آن سربازی که به سمت مؤذن شما شلیک کرد را هم آوردم و اگر دستور بدهید میکُشمش، حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟»
تمام هجده نفر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: مرا ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم.
مدتی از آن ماجرا گذشت. آماده حرکت بودم که یک بسیجی جلو آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم. بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: «شما در گیلان غرب نبودید؟» با تعجب گفتم: بله. فکر کردم حتما از بچههای همان منطقه است.
گفت: ما همان اسرای گیلانغرب هستیم که با صدای موذن شما خودمان را تسلیم کردیم. همه ما هجده نفر توی این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم، قرار شد بیاییم جبهه و با بعثیها بجنگیم. اتفاقا در یک عملیات همه آن هیجده نفر در شلمچه شهید شدند...
با خودم گفتم: «ابراهیم با یک اذان چه کار کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حُر از قعر جهنم به بهشت رفتند.» بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه دربیاورد و آنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده، هدایت کند.[11]
ذکر مصیبت
این شهید بزرگوار یکی از نوکران امام حسین علیهالسلام و تربیت شده شاگرد مکتب امام حسین علیهالسلام یعنی امام راحل بود. یک اذان با اخلاص گفت و آن تأثیر را داشت. اما من مؤذنی را میشناسم که با اذانش دل پدر و خانوادهاش را برد؛ با این تفاوت که وقتی شهید ابراهیم هادی در جنگ اذان گفت، دشمنان تسلیم شدند و آمدند دستان او را بوسیدند، اما مؤذن امام حسین علیهالسلام را دشمنانش اربا اربا کردند. اول که آمد از پدر اذن میدان بگیرد خدا میداند به ابی عبدالله چه گذشت. از امام صادق علیهالسلام سوال شد: «بالاترین لذتها چیست؟» فرمودند: فرزندی که پدر به حد رشد و بلوغ رسانده و جلوی چشم پدر راه برود. پدر به قد و بالای او نگاه کند. دوباره سوال شد: «سختترین مصیبتها چیست؟» فرمودند: همان جوان در مقابل دیدگان پدر از دست برود.
من نگویم مرو ای ماه برو
لیک قدری بر من راه برو
هم کنم خوب تماشای تو را
هم ببینم قد و بالای تو را
مرو اینگونه شتابان پسرم
لختی آهسته من آخر پدرم
ارباب مقاتل نوشتهاند:
فأذِنَ له ثم نَظَر الیهِ نظر آیِسٍ منه و اَرخَی عینَهُ و بَکَی. ابیعبدالله فورا اجازه داد. نگاه مأیوسانهای به چهره و قد و بالای او کرد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و فرمود: «اللّهم اشهَد فَقَد بَرَزَ الیهم غلامٌ اَشبَهُ الناسِ خَلقًا و خُلقًا و منطِقًا برسولک.» خدایا تو شاهد باش جوانی به میدان میرود که از لحاظ اندام و چهره و اخلاق و گفتار از همه مردم به رسول تو شبیهترست.
باباجان! گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهدست من چه کشیدم
جنگ نمایانی کرد. برگشت به طرف بابا و عرضه داشت: «یا اَبَه! العطشُ قد قَتَلَنِی و ثِقلُ الحدیدِ قد اَجهَدَنی فَهَل الَی شَربَهٍ من الماءِ سبیلٌ؟» لحظاتی بعد صدایش بلند شد: «یا ابتاه علیک مِنِّی السّلام» آقا به عجله آمد کنار بدن علی اکبر، جنازه را بغل گرفت. دلش آرام نشد. یک وقت دیدند: «و وَضَعَ خَدَّهُ علی خَدِّهِ» صورت به صورت جوانش گذاشت و فرمود: «یا بُنیّ قَتَلَ اللهُ قومًا قتلُوک!» خدا بکشد آنکه تو را کشت، بابا جان! «علَی الدُّنیا بعدَکَ العَفا.»[12]
نه تیغ شمر مرا میکشد نه نیزه خولی
زمانه کشت مرا لحظهای که داغ تو دیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد بخون جوانم خضاب موی سفیدم
[1] ابن بابویه، محمد بن على، صفات الشیعة - تهران، چاپ: اول، 1362ش.
[3]. اعیان الشیعه، ج 1، ص 633.
[4]. بحارالانوار، ج21، ص109.
[7]. تفسیر نمونه، ج20، ص281.
. [8] کتاب یادگاران، خاطرات شهید میثمی.
[9]. مجموعه کتاب یادگاران، کتاب شهید ردانی پور، ص22.
[10]. وسائل الشیعة، ج12، ص8.
[11]. برگرفته از کتاب "سلام بر ابراهیم" زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی.
[12]. لهوف، ترجمه عقیقی بخشایشی، ص 138و139 و نفس المهموم، ترجمه موسوی جزائری، ص302.