اینجا مسجد است، خانه همیشه آباد خدا و سه روز میهمانی
۱۳۹۱/۱۲/۱۹

 این جا مسجد است خانه همیشه آباد خدا، فقط حواست باشد، بیرون این مسجد شلوغ است... بچگی نکنی و باز دست دلت را از دست خدا بیرون بکشی... دوباره گم می شوی...

 اینجا مسجد است، خانه همیشه آباد خدا، و تو این سه روز را میهمان شده ای بر صاحب کریم  این خانه...و خدا ملائک را بر در خانه اش گماشته تا تو را خوش آمد گویند «سَلامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى‏ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ».... « ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنینَ »...

شنیده ای « صِبْغَةَ اللَّهِ »... و حالا آمده ای تا رنگ خدا بگیری چرا که باور داری « وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً »

به ضیافت نور خوش آمدی... . عطر و عنبر و مشک میاور! اینجا با عِطر خدا مستت می کنند به عطر دنیا چه حاجت؟!...

میهمان حضرت رحیمی، خدای رحمان، مهربانترین مهربانان... مبادا صدایت به جدال بلند شود!! که بنای  این مجلس بر محبت است و عشق....

خرید و فروش را هم در این میهمانی بر تو حرام کرده اند! اینجا فقط معامله با خدا حلال است... معامله ای همه سود و همه برکت... کم هایت را می گیرد و بسیار بسیار می دهدت... یعطی الکثیر بالقلیل...

اینجا پروازت می دهند... ملائک صف در صف آمده اند تا بازوان خسته روحت را بگیرند و بلندت کنند... « روزه » اما، برای پرواز دادنت شرط است... برای پرواز باید سبک باشی... برای سبک شدن باید از دنیا بگذری... اولین بند دنیا با « روزه » باز می شود... « روزه » اینجا شرط است...

عمری است رفته ای... نمی دانی « خدا » با چه شوقی برگشتنت را آغوش گشوده است... حالا که آمده ای تا مستجابت نکند نمی گذارد از خانه اش بیرون شوی... همه چیز همین جاست... عمری بیرون بودی! چیزی نبود!... بیرون  این مسجد خبری نیست... همینجا بمان، کنار همین خدا... بیرون رفتن، « بودنت » را باطل می کند!

اولین شب، نمازهایش دو رکعت است... شب دوم چهار رکعت می شود و سومین شب دو رکعت دیگر هم اضافه می شود... سه روز میهمانی... به ازای هر روز بودنت باید لااقل دو رکعت بنده تر شوی...

دو روز اگر ماندی... روز سوم نگهت می دارند... دیگر دست خودت نیست... میزبان می خواهد بمانی... می خواهد برای « ام داوود » بمانی... برای سجده آخر... برای آن سجده که تمام اجابت ها روی شانه هایی ریخته است که در آن سجده به اشک بلرزند...

نمی فهمی... به یکباره می بینی غروب شد... افطار آخرت را می دهند توی دستت و می گویند اعتکاف تمام شد... دیوانه می شوی... خدایا من تازه پیدایت کردم...

به اندازه خداحافظی با مدینه سخت است دل کندن از مسجد... دیوانه می شوی مثل همان روز که به اجبار تو را از مسجدالنبی کندند....

خدایا! من تازه پیدایت کردم... می ترسم از بیرون این مسجد، می ترسم، می ترسم دوباره تو را گم کنم...

اعتکاف تمام می شود و تو می مانی گیجِ گیج... مات و مبهوت... توی دلت یک حس تازه است... حسی آمیخته از عشق و دلتنگی و بی تابی و آرامش و بی قراری!... یک حس تازه...

به گمانم « خدا » توی همین حس باشد...

فقط حواست باشد، بیرون این مسجد شلوغ است... بچگی نکنی و باز دست دلت را از دست خدا بیرون بکشی... دوباره گم می شوی...

اعتکاف... فرصت پیدا شدنت، لحظه خدایی شدنت، گوارای جانت...