خورشید بى نور و پریده رنگ از دوردست رخ نمود. مصیبت زده ترین کاروانى که تاریخ به خاطر دارد همراه بارى گران و سهم ناک، یعنى سرهاى شهدا در کوفه روان است. خاندان رسالت را به به دارالاماره سوى عبیدالله بن زیاد بردند. دختر امیر مومنان، زینب کبری علیهاالسلام، منظره ای را دید که نتوانست تاب بیاورد.
خورشید بى نور و پریده رنگ از دوردست رخ نمود. مصیبت زده ترین کاروانى که تاریخ به خاطر دارد همراه بارى گران و سهم ناک، یعنى سرهاى شهدا در کوفه روان است. خاندان رسالت را به به دارالاماره سوى عبیدالله بن زیاد بردند. دختر امیر مومنان، زینب کبری علیهاالسلام، منظره ای را دید که نتوانست تاب بیاورد.
زینب علیهاالسلام دست راستش را به روى باقى مانده قلبش گذارد، مبادا از هم بپاشد. در آن دم که به اتاق بزرگى رسید و دید عبیدالله بن زیاد در جایى نشسته که روزگارى پدرش على امیرالمۆمنین علیه السلام در آن جا مى نشست و نام او با عظمتى بى مانند جهان را پر ساخته بود.
به جاى مه نشیند کژدم کور!
خواست در این هنگام قطره اشکى بفشاند و یا ناله اى کند، شاید اندکى از آلام خود بکاهد، ولى خوش نداشت که گریان و ذلیل با ابن زیاد روبه رو شود. زینب علیهاالسلام، که پست ترین لباس هایش را بر تن داشت و کنیزانش دورش را گرفته بودند، با ابهت و جلالى هرچه تمام تر قدم پیش نهاد و بدون آن که به امیر سرکش خون خوار اعتنایى کند، رفت و به گوشه اى بنشست.
ابن زیاد که زینب علیهاالسلام را مى نگریست که این گونه با جلال و عظمت نشست، بدون آن که اجازه نشستن بگیرد، پرسید:
تو کیستى؟
زینب علیهاالسلام جواب نداد.
پرسش را دو بار یا سه بار تکرار کرد. ولى زینب علیهاالسلام براى آن که خردش کند و کوچکش سازد، جوابش را نداد.
یکى از کنیزان بانو جواب داد:
این زینب دخت فاطمه است.
ابن زیاد که از رفتار زینب علیهاالسلام به خشم آمده بود، چنین گفت:
حمد خداى را که شما را رسوا کرد و بکشت و دروغتان را روشن ساخت.
ابن زیاد چون دید که امّکلثوم علیهاالسلام نیز مثل خواهرش زینب علیهاالسلام فصاحت و بلاغت را از پدر بزرگوارش امیرالمومنین علیه السلام ارث برده و اگر با او سخن بگوید وى را مفتضح مى نماید روى خبیث خود را به جانب جوانی کرد، او امام سجاد علیه السلام بود
زینب علیهاالسلام که با نظر حقارت بدو مى نگریست، گفت:
»حمد خداى را که به واسطه پیغمبرش، ما را عزیز و محترم قرار داد و از پلیدى پاک گردانید. فقط گناه کار رسوا مى شود و تنها فاجر دروغ مى گوید. و او بحمدالله غیر از ماست «.
ابن زیاد پرسید:
کار خدا را با خویشانت چطور دیدى؟
زینب علیهاالسلام که هم چنان عظمتش استوار بود، گفت:
« مارأیتُ إلّا جَمیلاً، جز زیبایی چیزى ندیدم، چرا که سرنوشت آن ها فداکارى و کشته شدن بود. همه رفتند و در بسترهاى خود آرمیدند و به همین زودى خداى آن ها را با تو جمع خواهد کرد و در پیش او محاکمه خواهید شد».
در این جا ابن زیاد سرکش و پلید، کوچک شد و براى آن که درد خویش را شفا بخشد، گفت:
خداى مرا از شورش تو و یاغیان سرکش خویشان تو آسوده گردانید و رنج درونى مرا شفا داد.
زینب علیهاالسلام، اشک هاى خود را پس زد و گفت:
«تو پشت و پناه مرا کشتى و خاندان مرا نابود کردى و شاخه هاى مرا بریدى و ریشه مرا کندى. اگر این جنایت ها، درد تو را شفا مى بخشد، به یقین بدان که آسوده گشتى و شفا یافتى!».
ابن زیاد خشمگین شد و گفت:
این زن سخن پردازى مى کند; پدرش نیز سخن پرداز و شاعر بود.
زینب علیهاالسلام نیز با لحنى قاطع و محکم گفت:
«زن را با سخن پردازى چه کار؟ من با درد خود سروکار دارم ».
چون ابن زیاد دید که هر چه با زینب علیهاالسلام تکلم مى کند باعث افتضاح آن ملعون مى گردد صلاح خود را در این دید که با آن مظلومه دیگر تکلم نکند تا رسوا نشود، پس روى نحس خود را بطرف جناب علیا مخدره امّکلثوم علیهاالسلام کرده پرسید: این بانو کیست؟
گفتند: این بانو امّکلثوم خواهر دیگر امام حسین علیه السلام است.
ابن زیاد گفت: اى ام کلثوم حمد خداوند را که کشت مردان شما را، پس چگونه دیدید آنچه را که بر سر شما آمد؟
امّکلثوم علیهاالسلام فرمود: اى پسر زیاد اگر چشم تو به کشتن برادرم حسین روشن شد پس بدان که طول کشید زمانهائى که روشن گردیده بود چشم جدش پیغمبر به دیدن او ، رفتار جدش این بود که هر وقت او را مى دید وى را در آغوش مرحمت خود جاى مى داد و او را مى بوسید و به لب هاى او که حال بر سر نیزه پژمرده شده است بوسه مى زد و مکرر بر دوش خود سوارش مى نمود.
اى پسر زیاد! براى جدش جوابى آماده کن چه آنکه او در روز حساب خصم تو خواهد بود.
ابن زیاد چون دید که امّکلثوم علیهاالسلام نیز مثل خواهرش زینب علیهاالسلام فصاحت و بلاغت را از پدر بزرگوارش امیرالمومنین علیه السلام ارث برده و اگر با او سخن بگوید وى را مفتضح مى نماید روى خبیث خود را به جانب جوانی کرد، او امام سجاد علیه السلام بود. گفت:
نام تو چیست؟
جوان پاسخ داد:
«على بن حسین ».
ابن زیاد در عجب شد و پرسید:
آیا على بن حسین را خدا نکشت؟
جوان چیزى نگفت.
ابن زیاد که مى خواست به سخن گفتنش وادارد، گفت:
چرا سخن نمى گویى؟
جوان گفت:
«برادرى داشتم که نام او نیز على بود; مردم او را کشتند».
ابن زیاد گفت:
خدا او را کشت.
زینب علیهاالسلام، که پست ترین لباس هایش را بر تن داشت و کنیزانش دورش را گرفته بودند، با ابهت و جلالى هرچه تمام تر قدم پیش نهاد و بدون آن که به امیر سرکش خون خوار اعتنایى کند، رفت و به گوشه اى بنشست
جوان خوددارى کرد و چیزى نگفت. ولى پس از آن که ابن زیاد دوباره به سخن گفتن وادارش کرد، این آیه را تلاوت کرد:
«خداى در وقت مرگ همه را مى میراند (زمر/42). و هیچ کس نمى تواند بمیرد مگر به اذن خدا (آل عمران/145)».
آن خودخواه سرکش فریاد زد:
به خدا، تو از همان ها هستى. واى بر تو!
سپس به اطرافیانش نظرى انداخت و گفت:
ببینید به سن رشد رسیده؟ من او را مرد مى شمارم.
آن گاه فرمان کشتن او را صادر کرد. در این هنگام، عمه اش زینب علیهاالسلام دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش کشید و گفت:
«اى ابن زیاد! هر چه از ما کشتى بس است. هنوز از خون هاى ما سیراب نشدى؟ آیا از ما کسى را باقى گذاردى؟».
سپس او را سوگند داد که از ریختن خون جوان درگذرد یا آن که خودش را نیز با او بکشد.
ابن زیاد، مدتى به زینب علیهاالسلام نگریست. سپس، به سوى اطرافیانش روى کرده گفت:
خویشاوندى چیز عجیبى است. گمانم آن است که دوست مى دارد وى را نیز با او بکشم، جوان را آزاد بگذارید همان بیمارى وى را کفايت مى کند .
در آن وقت سیدالساجدین علیه السلام فرمود:
اى پسر زیاد آیا به کشته شدن مرا مى ترسانى، آیا نمى دانى که شهادت کرامت ما و قتل عادت شما است.
پس آن ملعون بى حیا امر کرد غل آورده آن حضرت را غل و زنجیر کردند و با زنان و دختران به زندان بردند.