اوج بندگی
۱۳۹۲/۰۷/۲۰

این­جا میدانی بود که امتحان الهی آغاز می­شد و اسماعیل7 شولای ایمان بر دوش افکنده، به قربانگاه رفت تا تو بیاموزی که همیشه تسلیم باشی و مطاع امر حق تعالی ... که چنین باشی نوری از جنس ایمان، دست دلت را می­گیرد و تو را به سوی عشق، هدایت می­کند...

ابراهیم(ع) در قربانگاه عشق...، اسماعیل7 دل داده به خواسته دلدار...، و زمین فخر می­کند به آسمان که معنا می­شود: )إنّی أعلم مَالاَ تَعْلَمُون(و تو باید از همه چیز دست بشویی تا همه چیز را به دست آوری و این ترجمان تصمیم و تسلیم و اشتیاق بندگی تام و اطاعت خالص است.

شاید این جبراییل وحی است که در تو فرود آمده و به آواز توحید تو را ذره ذره به حق فرا می­خواند... که علایق را سر ببری تا لایق شوی... که بخواهی که چیزی نخواهی ... که اگر میدان بدهی، دنیا برای جولان نفس هم، کم است! ... صدایی در تو می­پیچد... به آزمونی بزرگ تو را فرا می­خواند تا در منای تقرب، حجاب­ها را سر ببُری.

حجاب راه خودت هستی، از میان برخیز

خوشا کسی که در این راه بی­حجاب رود

دل باید صاف شود از تعدد خدایانی که در خود آفریده­ای... منها را باید رو به سوی هدایت، سربرید تا این مسلخ، خاتمه­ای باشد برای تکاپوی نفس پر آزار... که قربانی نیازهای خود بودن؛ یعنی از دست دادن همه چیز.

و این ندا تو را به خود می­خواند تا خلیل­وار برخیزی و از میان شعله­های سوزنده درون و در ازدحام جنون سر ببری نفس را تا در هجوم ناشکیبی­ها، طعم خوش بندگی را به جان خویش بچکانی.

دل باید به پیر عشق دهی و سر به تیغ او، روبگیر از هاجری که مدام در آینه ذهنت تداعی می­شود تا بگذری از آتش! اینک برخیز و تن به زلال رحمت دیرین خداوند سپار تا از وادی دین فروشان و کوران و کران رها شوی... پیراهن از غبار تردید فرونشان تا آزادگی را فریاد زنی... گام­ها را محکم­ بردار تا چشم زمزم از رد پاهای تو گشوده گردد و طهارت آینه وجودت از آلودگی­ها، تیرگی­ها و ناپاکی­ها...

خلیل­وار برخیز تا در منای عشق پرده­های جهالت را بدری، از مرز خویش بگذری و به آبادی فنا برسی ... این قربانی، قربانی کردن جاه و مال و موقعیت، مقام و شهرت و قدرت و مکنت است... و این عشق است که تو را به قربانگاه می­کشاند، عشقی به گستره تاریخ، و تاریخ، ابدیتی است به اندازه حضور...

صفا و مروه را هروله کن تا جسم و جان از خانه انس و عادت­های همیشگی، رها شود. در عرفات عشق، ازگناه توبه کن تا لباس محرمیت به تن کنی... اینک در مقام تعظیم بایست تا در بارانی از شور و شعور، بارانی از عطش، ­بارانی از معرفت از خود برهی و این رهیدن عیدی باشد برای تو، برای رسیدن به مرتبه ملکوت که:

آن­کس که تو را شناخت، جان را چه کند

فرزند و عـیال و خانمان را چه کند

دیـــوانــه کنــی هـر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کـــند