اینجا میدانی بود که امتحان الهی آغاز میشد و اسماعیل7 شولای ایمان بر دوش افکنده، به قربانگاه رفت تا تو بیاموزی که همیشه تسلیم باشی و مطاع امر حق تعالی ... که چنین باشی نوری از جنس ایمان، دست دلت را میگیرد و تو را به سوی عشق، هدایت میکند...
ابراهیم(ع) در قربانگاه عشق...، اسماعیل7 دل داده به خواسته دلدار...، و زمین فخر میکند به آسمان که معنا میشود: )إنّی أعلم مَالاَ تَعْلَمُون(و تو باید از همه چیز دست بشویی تا همه چیز را به دست آوری و این ترجمان تصمیم و تسلیم و اشتیاق بندگی تام و اطاعت خالص است.
شاید این جبراییل وحی است که در تو فرود آمده و به آواز توحید تو را ذره ذره به حق فرا میخواند... که علایق را سر ببری تا لایق شوی... که بخواهی که چیزی نخواهی ... که اگر میدان بدهی، دنیا برای جولان نفس هم، کم است! ... صدایی در تو میپیچد... به آزمونی بزرگ تو را فرا میخواند تا در منای تقرب، حجابها را سر ببُری.
حجاب راه خودت هستی، از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
دل باید صاف شود از تعدد خدایانی که در خود آفریدهای... منها را باید رو به سوی هدایت، سربرید تا این مسلخ، خاتمهای باشد برای تکاپوی نفس پر آزار... که قربانی نیازهای خود بودن؛ یعنی از دست دادن همه چیز.
و این ندا تو را به خود میخواند تا خلیلوار برخیزی و از میان شعلههای سوزنده درون و در ازدحام جنون سر ببری نفس را تا در هجوم ناشکیبیها، طعم خوش بندگی را به جان خویش بچکانی.
دل باید به پیر عشق دهی و سر به تیغ او، روبگیر از هاجری که مدام در آینه ذهنت تداعی میشود تا بگذری از آتش! اینک برخیز و تن به زلال رحمت دیرین خداوند سپار تا از وادی دین فروشان و کوران و کران رها شوی... پیراهن از غبار تردید فرونشان تا آزادگی را فریاد زنی... گامها را محکم بردار تا چشم زمزم از رد پاهای تو گشوده گردد و طهارت آینه وجودت از آلودگیها، تیرگیها و ناپاکیها...
خلیلوار برخیز تا در منای عشق پردههای جهالت را بدری، از مرز خویش بگذری و به آبادی فنا برسی ... این قربانی، قربانی کردن جاه و مال و موقعیت، مقام و شهرت و قدرت و مکنت است... و این عشق است که تو را به قربانگاه میکشاند، عشقی به گستره تاریخ، و تاریخ، ابدیتی است به اندازه حضور...
صفا و مروه را هروله کن تا جسم و جان از خانه انس و عادتهای همیشگی، رها شود. در عرفات عشق، ازگناه توبه کن تا لباس محرمیت به تن کنی... اینک در مقام تعظیم بایست تا در بارانی از شور و شعور، بارانی از عطش، بارانی از معرفت از خود برهی و این رهیدن عیدی باشد برای تو، برای رسیدن به مرتبه ملکوت که:
آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عـیال و خانمان را چه کند
دیـــوانــه کنــی هـر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کـــند